پنجشنبه, ۱۴ تیر, ۱۴۰۳ / 4 July, 2024
مجله ویستا

وقتی گوش نمی دهد, می شنود


وقتی گوش نمی دهد, می شنود

دغدغه های یک مادر خانه دار

با پدرش تلفنی صحبت و گوشی را قطع می‌کنم. سرش به کار خودش است، صدایش می‌کنم تا بگویم برنامه‌ شب مان چیست و چطور باید به کارهایمان برسیم تا سر وقت آماده باشیم. بدون اینکه سرش را بلند کند، می‌گوید می‌دانم، صدای تلفن که گفتی شنیدم...

دیگر متعجب نمی‌شوم. یک‌بار ماجرایی را برایش توضیح می‌دادم که همان ابتدا کلامم را قطع کرد و گفت اینهایی را که می‌گویی می‌دانم با فلانی، فلانی و فلانی که راجع به آن حرف می‌زدی شنیدم. سعی می‌کنم حواسم باشد، نگرانی را می‌شناسد، دلواپسی را شناخته و یک عالم چیز دیگر که قدری برای پسر بچه‌ای به سن و سال او زیاد است. سعی می‌کنم تا جایی که لزومی ندارد از پیشامدهای ناگوار با خبر نشود اما یک چیزهایی را نمی‌شود کاری‌اش کرد. مثلا بحران سلامت آدم‌های نزدیک سایه می‌اندازد کاری‌اش نمی‌شود کرد. این‌جور وقت‌ها فکر می‌کنم باید قدری برایش باز کنم چه خبر است؛ شرایط، بیم و امیدها را توضیح بدهم یعنی فکر می‌کنم این‌طوری بهتر است تا اینکه خودش بخواهد تکه‌های پازل را از لابلای حرف‌های ما جمع کند. از بیماری غریب و ناگهانی هم‌بازی کوچک‌تر از خودش گرفته تا گرفتگی رگ‌های قلب پدربزرگش.

تلویزیون مرتب روی شبکه‌های خبری است، می‌دانم از اخبار روز ناخود‌آگاه باخبر است، تقریبا کاری‌اش نمی‌شود کرد، اینقدر می‌توانم روی ورودی‌اش کنترل داشته باشم تا مثلا روزی که آن دیوانه بچه‌های آن مدرسه‌ آمریکایی را به رگبار بست همه چیز را یک طوری هماهنگ کردم تا اصلا نشود اخبار ببیند. آدم چه می‌داند بچه دچار چه احساس ناامنی آسیب‌رسانی می‌شود ! اما در کل اجتناب‌نا‌پذیر است. منطقه‌ استراتژیک خاورمیانه دست‌کم روزی یک خبر حمله‌ انتحاری در بساطش دارد، بچه می‌فهمد دنیا همچین جای امنی نیست. انتخابات ریاست جمهوری است. شور و هیجان به اوج خود رسیده که یک دفعه خبر رد صلاحیت‌ها آوار می‌شود.

می‌پرسد: «حالا چه می‌کنی؟» می‌گویم: «نمی‌دانم مادر. صبر می‌کنم ببینم تصمیم جمعی چیست و شانس کدام کاندیدایی که می‌تواند گزینه‌ من باشد بیشتر است اما در حال حاضر بین این لیست گزینه ندارم.» اخبار و مناظره‌ها را کم وبیش دنبال کرده، برگه‌های رایمان را خودش انداخته توی صندوق. غروب فردای انتخابات شهر در اشغال یک جشن خیابانی است. از من پوستر کاندیدای پیروز را می‌خواهد تا بگیرد بالای سرش، سرخوش وسط صدای بوق ماشین‌ها می‌پرسد: «یادت می‌آید که گفتی به خودت باشد انتخابی نداری؟» یادم نبود. صورتش را می‌بوسم. مردم با شادی توی خیابان فریاد می‌زنند، به او می‌گویم خوشحالم، یاد گرفتم بچه‌جان که گاهی به تصمیم جمعی باید مراجعه و عمل کرد. این خوشی مزد ما است که قهر نکردیم. سرش را تکان می‌دهد که یعنی فهمیدم. به او نمی‌گویم مردم را نگاه و تصویر ثبت کن، یک روزی تعریف خواهی کرد که این روز را به چشم خودت دیدی. سه‌شنبه‌اش وقت شادی خیابانی به مناسبت صعود تیم ملی فوتبال ایران به جام جهانی او را به خیابان می‌بریم که ببیند و از شادی سرزمینش خاطره بسازد.زنگ ساعت را کوک کرده‌ایم. می‌خواهیم مسابقه‌ والیبال تیم‌های ملی ایران و کوبا را در لیگ جهانی والیبال ببینیم. چرتش می‌گیرد. ارتباط ماهواره‌ای برقرار نیست. خواب‌زده‌تر از آن است که منتظر برطرف شدن نقص فنی بشود. چند ساعت بعد از دست من عصبانی است که چرا هر طور شده بیدار نگه‌اش نداشتم. همه‌فکر و ذکرش مسابقات والیبال است. افسوس امتیازهای از دست‌رفته را می‌خورد. مطمئن است اگر از اول می‌دانستیم که می‌شود ببریم صعود می‌کردیم و من توی دلم کیف می‌کنم از روزهایی که دارد می‌گذراند و تصاویری که جایی پس ذهنش ثبت می‌شود از ۹ سالگی‌ای که با پرچم گره خورده از ایرانی بودنش لذت می‌برد.

اخبار ۳ کوهنورد ایرانی را دنبال می‌کند؛ این از آن اخبار ناگوار است که در جریان قرار گرفتن اش اجتناب‌ناپذیر بود. دلم می‌خواهد از اتفاقی که قرار است افکار عمومی آماده‌ پذیرش‌اش بشود، تصور درستی داشته باشد. از خبر ناگوار اما سرسری می‌گذرد. از آن وقت‌هایی‌است که نشان می‌دهد می‌داند چه خبر است اما تمایل به حرف زدن درباره‌اش ندارد. نمی‌دانم شاید این مکانیسم دفاعی نا‌خود‌آگاه بچه‌ها در برابر خبر بد است، دلم نمی‌خواهد بترسد، دلم می‌خواهد بداند این فقط یک بی‌احتیاطی دنبال یک ماجراجویی نیست. دست‌آخر او را می‌نشانم و ترجمه‌ متن وبلاگ کوهنورد آمریکایی را که هم طناب با کوهنوردان ما بود برایش می‌خوانم، این که چه بچه‌های نازنینی بودند، چه خونگرم، چه سخاوت‌مند، این که چه کار بزرگی کردند، دست آخر عکس‌ها را روی وبلاگ اصلی نشانش می‌دهم و تصویر پرچم ایران را بین یخ و برف. نفس عمیقی می‌کشد. چشم‌هایش برق می‌زند و من خیالم راحت می‌شود بابت تصویری که به خاطر سپرده.

آناهیتا ظل طاعت