سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

انسان و نسیان


انسان و نسیان

انسان؛ چه واژه ی سهمگینی. آن گاه که نام و نشانمان را به فراموشی سپاردیم، واژه ی نسیان گر را برایمان برگزیدند تا بدانیم که باید انسان نبود تا بتوان فراموش نکرد. و من این بار چقدر …

انسان؛ چه واژه ی سهمگینی. آن گاه که نام و نشانمان را به فراموشی سپاردیم، واژه ی نسیان گر را برایمان برگزیدند تا بدانیم که باید انسان نبود تا بتوان فراموش نکرد. و من این بار چقدر دلم می خواهد که از میان این همه انسان روی خودم را غلط گیر بگیرم. چقدر دلم می خواهد که از داستان های انسانی خود را خط بزنم. چقدر دلم می خواهد از جنس دیگری بسازم خودم را. جنسی که قلب نداشته باشد. جنسی که مغز را به تمسخر بگیرد. جنسی که دل را خاک کند؛ تا دیگر حکم به انسان بودن ندهد. تا دیگر حکم به بیراهه رفتن ندهد. تا دیگر حکم به نابودی ندهد. جنسی که تفکیک نکند اجزایش را. جنسی که سراپایش یک وجود باشد. با هیچ گاه نتواند فراموش کند؛ نتواند انسان باشد؛ که بعدها شرمنده نشود، از آن همه غفلت. تا بعدها سرش به زیر نباشد، از آن همه بی توجهی. تا بعدها حسرت یک لحظه بازگشت را نخورد. تا...

و این بار با تمام جرأت اعتراف می کنم که انسان نبودن چقدر سخت است. چقدر دشوار است. و به قول خیلی از انسان ها چقدر دور از انسانیت است، چقدر غیرممکن است...

و من این بار برای این همه انسان متأسفم. برای این همه انسانی که به انسانیتشان می بالند. برای آن ها که حتی یک بار خود را از ستون های غیرانسانی بالا نکشیده اند تا درک کنند پوچی انسان بودن را تا بفهمند که نباید انسان بود. نباید نسیان گر بود. نباید فراموش کرد که از کجا آمدی و به کجا می روی. نباید آن قدر انسان وار بر روی خاک گام برداشت، گویی که نمی دانی خاک همان مادر توست، همان بستر توست، همان پیکر توست که در آن دمیده اند تا زندگی کنی و یاد بگیری که انسان نباشی. یاد بگیری که سراپای وجودت را تفکیک نکنی. یاد بگیری که یک رنگ باشی. که وجودت را آکنده کنی از آن که موجودیتت را به وجود آورد. یاد بگیری که تنها آن دم که سنگ جلوی پایت است، آن دم که بر سر دو راهی می مانی، آن دم که می دانی نمی توانی، که درمانده ای، تنها آن دم ها به یاد نیاوری قصه ی بودنت را و قصه ی بودنش را. باید یاد گرفت که در دل لحظات جستجو کرد. یاد گرفت که خود و اطراف به دنبالش گشت. باید یاد گرفت که فراموش نکرد. که نسیان گر نبود. که برای دمی با انسان وداع گفت؛ تا بشوی آن که او می خواهد. تا پر شوی از او. تا برای ابد در آغوش گرمش بمانی و هرمش را با تمام وجود احساس کنی و آن گاه به برای او بودنت، به در کنار او بودنت، به در او غرق بودنت، و به انسان نبودنت بنازی و افتخار کنی.

و من می خواهم از همین لحظه به بعد با انسان و نسیان گری وداع گویم.

می خواهم پر از او شوم...

زهره موحدی/ قم