شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

آن مرد مشهور


آن مرد مشهور

چهار مایل دورتر در سمت چپ, از ارویلرز که بیرون می رفتی, برفراز تپه ها توپ ها می غریدند تپه های پستی که «خیلی ها» سرهای شان را از سنگرها بلند می کردند و به اطراف شان می نگریستند سرهای سبز فام و زردفامی که پر کسالت به آسمان رو می کردند و ابرها آنها را روشن می کردند و در تمام طول شب بار دیگر خاکستری می شدند

زمستان گذشته شخص مشهوری در بیهاگنیز قدم می زد. سربازان از قرارگاه موقت شان در پائین جاده آراز، از ارویلرز، از ساپیگنی و ارواحی از دهکده های پشت جاده- که روزگاری دهکده به حساب می آمدند اما اکنون تنها نامی از آنها باقی بود- به دیدن او آمده بودند. آنها باید سه، چهار مایلی راه آمده باشند، آنها نمی توانستند کامیون بگیرند، زیرا او یکی از نام هایی بود که همه می شناختند، نه از آن نام هایی که مثلاً یک سرباز یا شاعر ممکن بود کسب کند، بلکه نامی که همه می شناختند. آنها عادت داشتند هر شب به آن جا بروند.

چهار مایل دورتر در سمت چپ، از ارویلرز که بیرون می رفتی، برفراز تپه ها توپ ها می غریدند. تپه های پستی که «خیلی ها» سرهای شان را از سنگرها بلند می کردند و به اطراف شان می نگریستند- سرهای سبز فام و زردفامی که پر کسالت به آسمان رو می کردند و ابرها آنها را روشن می کردند و در تمام طول شب بار دیگر خاکستری می شدند. به بیهاگنیز که نزدیک می شدی، رؤیت این «خیلی ها» دیگر ممکن نبود، اما توپ ها همچنان می غریدند. قطاری کوچک همیشه در حالی که با صدای بلند سوت می کشید، نابخردانه از سمت چپ یکی از تپه ها می گذشت و اگر چه خود را در معرض بمباران قرار می داد، ولی هیچ گاه ندیده بودم که در سر راهش آن را بمباران کنند. شاید می دانستند که توپچی های آلمانی نمی توانند تصور کنند که قطاری تا این اندازه آرام حرکت کند. قطار در انتهای بیهاگنیز جاده را قطع می کرد.

اگر از کنار گورهای دو، سه سرباز آلمانی که نام های شان بر صلیب های چوبی سفید حک شده بود- کشته شدگان سال ۱۹۱۴- عبور می کردی، بعد از گورستان کوچکی از هنگ سواره نظام فرانسویان که صلیب بزرگی در میانه آن قد برافراشته بود و تاج گل و نشان پرچم سه رنگ و اسامی مردان برآن نصب شده بود، درختان را می توانستی ببینی؛ و این، همیشه حیرت انگیز بود. این که آیا اشکال تاریک شان را در شب دیده بودی یا در روز و آیا از تماشای برگ های شان آمد و رفت دیگر باره پاییز را می توانستی دریابی. در زمستان، شب ها تنها تنه تیره شان رامی شد دید، اما دیدن آنها در زمستان کم تر از دیدن سبزی شان در تابستان حیرت انگیز بود. درختان کنار جاده آراز- با پاوم، درختان وسط صحرا در منطقه وحشتناک سام.(۲) تعداد زیادی از آنها باقی نمانده بود. فقط یک دسته، کمتر از نخل های خرما در واحه ای در دل صحرا. (۳)اما یک واحه، یک واحه است. هر کجا که بشود آن را یافت و برای ساختن آن نیز تنها اندکی درخت کافی است. اینجا و آنجا مکان های اندکی هست؛ و آنچنان که عرب ها می گویند همین تعداد اندک نیز کفایت می کند. آن شن های مرگبار صحرا هم هرگز نتوانستند ویران شان کنند؛ حتی در سام نیز مکان هایی هست که آلمانی های کینه توز ـ که همچون شن های صحرا که از باد گرم پیروی می کنند، پیرو قیصرشان هستند ـ کاملاً قادر به نابود کردن شان نبوده اند. آن دسته اندک درختان در بیهاگنیز یکی از اینهاست؛ مرکز فرماندهی کل عادت داشت پشت آنها پناه بگیرد؛ و نزدیک آنها روی چمنزار تمثالی بود که یحتمل با تکیه بر پنجره های بعضی از خانه های فاخر قد برافراشته بود، اگرچه اکنون دیگر هیچ نشانی از خانه ها نیست مگر چمنزار و آن تمثال.

و بر فراز راه، در سمت چپ، قدری دورتر، درست بعد از باشگاه افسران، تالار بزرگی بود که آنجا آن چهره مشهور را می شد دید. چهره ای که افسران و مردانی یک شکل برای دیدن او تا به اینجا می آمدند.

تالار شاید ۵۰۰-۴۰۰ صندلی در جلوی صحنه داشت که با پارچه های سرخ و سفید و آبی به سادگی آراسته شده بودند، اما ین کار را کسی انجام داده بود که این حرفه را می فهمید و در پشت صحنه در آن غروب های زمستان، روی پاهای پهنش گام برمی داشت؛ آن چهره مشهور و جهانی چارلی چاپلین بود.

وقتی هواپیماها برای بمباران آمدند، ژنراتورها برای نور دادن به جایی دیگر در کنار سینما متوقف شدند و سایه چارلی چاپلین محو شد. اما مردان تا زمانی که هواپیماها رفتند، منتظر ماندند و آن چهره مشهور با گام هایی شبیه به راه رفتن اردک به صحنه با زگشت و آنجا او مردان خسته ای را که اخیراً از سنگرها آمده بودند سرگرم کرده و برای مدتی بیشتر از ۱۲ روز ـ از زمانی که از خط مقدم بازگشته بودند ـ برایشان خنده به ارمغان آورده بود.

اکنون او از بیهاگنیز رفته است. او جدا از گروه سربازان به پناهگاه نرفت، با سری خم شده به جلو و دستی فشرده بر جلیقه همچون ناپلئونی پاپهن؛ با این وجود او رفته است. زیرا هیچ کس چیزی بسیار ارزشمند همچون فیلمی از چارلی چاپلین برای دشمن باقی نگذاشته است. او رفته است، اما باز خواهد گشت. روزی خواهد آمد، با چوب دستی اش در طول جاده آراز به کلبه قدیمی در بیهاگنیز؛ و مردانی که جامه قهوه ای به تن دارند دیگر بار به او خیرمقدم خواهند گفت.

او خواهد گذشت از دورترها، در سرتاسر آن دشت ویرانه و بر فراز تپه هایی که دورتر از آنهاست، دورتر از باپاوم. دهکده های دوری در شرق، هیئت حیرت انگیز و غریب او را خواهند شناخت.

و یک روز بی شک در جامه مندرس آشنایش، بدون جامه رسمی، بدون برداشتن کلاهش، با آن عصای انعطاف پذیرش تکیه داده به بازو، بر چهره های گارد آلمانی گام خواهد برداشت. یقه قیصر را خواهد گرفت و بلندش خواهد کرد، در نهایت بی قیدی با انگشت شست، آراسته و مرتب بر زمین اش خواهد خواباند و با تشریفات کامل بر سینه اش خواهد نشست.

ادوارد پلانکت(۱)

ترجمه کتایون حدادی

۱- Edward plunkett

۲- Somme منطقه نبرد در جنگ جهانی اول (سال ۱۹۱۶) و جنگ جهانی دوم (۱۹۴۴).

۳- Sahara بیابانی وسیع در شمال آفریقا (پهناورترین بیابان جهان)



همچنین مشاهده کنید