دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

خوش به حال کسی که بر مرکب مهربانی سوار است


خوش به حال کسی که بر مرکب مهربانی سوار است

نگاهی به پدیده گمشده ای به نام اخلاق در رانندگی

انگار این شهر، هیچ وقت آرامش ندارد، هر وقت از خانه بیرون بیایی ماشین ها در خیابان هستند، آدم ها هم!

شب و نصفه شب و صبح زود و بعد از ظهر در این شهر یکسان است. از دور که نگاه می کنی، آدمها را می بینی که فقط راه می روند. مقصدشان معلوم نیست، مهم این است که یک جاهایی با هم، هم مسیر می شویم.

آدم های شهر من اصولا کم می خندند و تند راه می روند. آنقدر تند که دست ها و کیف هایشان می خورد به هم و بعضی وقتها هم ماشین هایشان!

آن وقت است که آدم های عصبانی بهانه ای پیدا می کنند برای دعوا کردن. همه چیز از یک بگومگوی ساده شروع می شود و بعد توهین و فحش و بعضی وقت ها هم کتک کاری!

خیلی عجیب نیست اگر یک روز صبح از خانه بیرون بیایی و از همان ساعت های ابتدایی صبح شاهد دعوای آدمها باشی. اصولا این دعواها از همان لحظه اول که سوار تاکسی می شوی شروع می شود. صبح زود است و هیچ کس حال و حوصله ندارد. یک نفر می پیچد جلوی تاکسی و راننده که اخمایش را تا دم زانوهایش آویزان کرده، سرش را از پنجره ماشین بیرون می برد و داد می زند«هوی، مرتیکه! مگه کوری؟»

راننده جلویی اگر درجه عصبانیتش کم باشد فقط یک جواب دندان شکن می دهد که «کورخودتی، عوضی» و بعد هر دو راننده فحش های رکیک تری را که قبلا برای مواقع ضروری در ذهنشان ذخیره کرده بودند به راننده بعدی تقدیم می کنند اما چه فایده چون راننده بعدی رفته و افتخار شنیدن این فحش ها می رسد به مسافران تاکسی!!!

حالا راننده تاکسی دق ودلی اش را سر مسافران خالی می کند و تا مقصد به درودیوار و روزگار فحش می دهد بعد هم از گرانی بنزین و صف گاز حرف می زند تا مسافران حساب کار دستشان بیاید که در مورد کرایه چک وچانه نزنند و هرچقدر آقای راننده فرمودند، تقدیم کنند.

این تازه ساعت های اولیه روز است و مسافران تاکسی کلی مستفیض شده اند و فحش هایی را که از بچگی تا حالا در کوچه و خیابان شنیده بودند، درذهنشان دوره شده است.

شاید آن وقت یاد شعر سهراب بیفتند:«صبح ها وقتی خورشید در میآید، متولد بشویم».

آه، سهراب چه دل خجسته ای داشته. احتمالا آن روزها ترافیک سنگین نبوده و خرج زندگی زیاد نبوده و بنزین لیتری ۷۰۰ تومان نبوده و مردم ناچار نبودند سه شیفت کار کنند و صبح تا شب پشت فرمان نبودند و اجاره خانه شان عقب نمی افتاده و زن ها غرغرو نبودند و سرویس جواهر نمی خواستند و کلا س کنکور و هزارجور قرتی بازی مثل تتوی ابرو و کاشت ناخن و بافت آفریقایی و از این جور چیزها نبوده و همه اعصاب ها آرام بوده و سهراب هم از سردلخوشی یک چیزی گفته: حالا شما به بزرگواری خودتان ببخشید.

اصلا راننده است و بداخلا قی اش. اگر یک راننده ای با این شرایط اسفناک خوش اخلا ق بود باید شک کرد که اصلا غصه ای دارد یا نه؟ اجاره خانه و قسط وام مسکن و مشکل بنزین و شهریه دانشگاه بچه ها و هزار گرفتاری دیگر دارد که سرخوش و آسوده است؟!

اما در این شهر شلوغ میان همین دود و ترافیک، یک نفر پیدا شده که صبح ها وقتی خورشید درمی آید، متولد می شود.

او هم یک راننده تاکسی است. درست مثل هزاران راننده تاکسی که در تهران زندگی می کنند. ماشین زرد رنگش به روی مسافران لبخند می زند، درست مثل خودش.

جالب تر این است که مسافر اخمو را هم سوار نمی کند. یعنی با مسافرانش طی می کند که باید با لبخند سوارماشین من شوید.

شاید در دنیای وارونه ما خنده دار به نظر بیاید که درهیاهوی صبح که همه در تلا طم هستند و نگرانند که دیر سرکار نرسند و مدام عکس رئیسشان را در صفحه ساعت مچیشان می بینند، یک راننده تاکسی به مسافرانش درس زندگی بدهد.

اما واقعیت این است که این تاکسی زرد رنگ برای مسافرانی که لحظه ای کوتاه از عمرشان را در آن سپری می کنند مثل یک کلا س درس است.

کلا سی که نام استادش ابراهیم دهباشی زاده است. مرد ۶۸ ساله ای که از رانندگی در تهران لذت می برد و این لذت را به مسافرانش هم انتقال می دهد.

سوار ماشینش که بشوی دلت می خواهد، مسیر طولا نی شود تا بیشتر فرصت پیدا کنی و از او درس زندگی بیاموزی.

آن چیز که در تاکسی ابراهیم آقا توجهت را جلب می کند، دفترچه ای است که روی داشپورت ماشین قرار گرفته و کنارش نوشته شده: اگر مایل هستید نظر خود را در این دفتر بنویسید و این دفترچه که من نامش را دفترچه عشق گذاشته ام امروز یک میلیون امضا و جمله زیبا از یک میلیون مسافر آقای دهباشی زاده دارد. خوش اخلا ق ترین راننده شهرما، وبلا گ شخصی هم دارد که آدرس آن com.dlagfa-taxiran.www است و در آن وبلا گ جملا ت زیبایی را گذاشته که به گفته خودش آنها را تقدیم کرده به همه کسانی که به دنبال آرامش زندگی هستند.

ابراهیم دهباشی زاده که ۴۶ سال پشت فرمان نشسته و مسافران شهر تهران را جابجا کرده می گوید: تصمیم دارم ۴۶ سال دیگر هم در این شهر رانندگی کنم و همشهری هایم را جابجا کنم و قول می دهم که حتی یک مسافر هم از تاکسی من ناراضی پیاده نخواهد شد.

وقتی حرف می زند حس می کنم، هیچ غصه ای در زندگی ندارد. آرامش و مهربانی اش آنقدر زیاد است که به آدم انرژی می دهد. شاید هم واقعا دلش بی درد است که اینقدر شاد و آرام صحبت می کند. اما پای حرف هایش که می نشینم می فهم قضاوتم اشتباه بود، این راننده مهربان چندی پیش تنها پسرش را که جوانی رعنا بوده است از دست داده، با این حال چنان از مرگ او صحبت می کند، انگار که مطمئن است فرزند عزیزش، زندگی زیباتری را تجربه می کند. در چهره اش ذره ای افسوس نمی بینم زمانی که عکس پسرش را نشانم می دهد. دایم خدا را شکر می کند و با تمام وجود از سفر آسمانی پسرش رضایت دارد. به حالش غبطه می خورم. چون او مقام رضا را درک کرده و واقعا راضی است به رضای خدا.

اینجاست که می فهمم او با وجود تمام ناملا یمات زندگی، آرامش دارد. با وجود غمی که شاید کمتر پدری با آن کنار بیاید. غم از دست دادن تنها پسرش که تازه به بهار جوانی رسیده بود. حالا وقت آن است که من هم در محضر او شاگردی کنم و از او درس زندگی بیاموزم و به خود نهیب بزنم که «چه بی طاقتی و شکننده، چقدر بهانه گیری و ضعیف! وقت آن است که چشمایت را بشویی و زندگی را جور دیگر ببینی!»

درهمین فکرها هستم که ابراهیم آقا ادامه می دهد، من به مسافرانم به چشم یک استاد دانشگاه نگاه می کنم، چرا که از هر کدام از آنها یک چیز جدید یاد می گیریم که بهتر زندگی کردن را به من آموزش می دهد.

در طی این ۴۶ سال من از صبح تا شب یک دانشجو بوده ام که سرکلا س مسافرانم درس زندگی گرفته ام.

حرفهای آقای دهباشی برایم خیلی جالب است. همان تصوری که من در مورد او دارم، او در مورد مسافرانش دارد.

واقعا اگر همه راننده تاکسی ها به مسافرانشان به چشم استاد دانشگاه نگاه کنند، زندگی چقدر زیبا می شود؟

آن وقت دیگر هیچ راننده ای با راننده بغلی دعوا نمی کند و رانندگی یک شغل کسل کننده به حساب نمیآید.

آن وقت همه راننده ها مثل آقای دهباشی آرزو می کنند که اگر یکبار دیگر هم به دنیا بیایند راننده تاکسی خواهند شد این بخشی از آرزوی آقای دهباشی است. آرزوی با مزه تر او این است که دلش می خواهد اگر به بهشت رفت، آنجا هم حوری ها را مجانی به مقصد برساند و شغل شریفش را آنجا هم ادامه بدهد.

اما از بهشت که به زندگی زمینی خودمان برگردیم می رسیم به زندگی خانوادگی آقای دهباشی زاده، راننده ای که ازساعت ۶ صبح سوار تاکسی اش می شود و آخر شب به خانه برمی گردد. او که پس از از دست دادن تنها پسرش، به وجود سه دخترش افتخار می کند، می گوید که دختر بزرگم در سوئد مشغول تحصیل در رشته پزشکی است. دختر دومم فوق لیسانس مشاوره روان شناسی است و دختر سوم هم دانشجوی عمران است.

او ادامه می دهد شبها وقتی به خانه می روم نه تنها خسته نیستم بلکه، بدون آنکه خانمم بگوید، خودم را آماده می کنم برای ظرف شستن، تی کشیدن، چای ریختن.

بیرون گذاشتن زباله ها و هر کمکی که از دستم بربیاید.

ضمن آنکه شستن لباس ها را منصفانه با خانم نصف کرده ام. دستی ها مال من است و ماشینی ها مال خانم!

او می گوید: از گرانی بنزین هم ناله نمی کنم با این شرایط هم کنار آمده ام و به خاطر این مساله خودم را ناراحت نمی کنم.

صحبت هایش که تمام می شود سری می زنم به دفترچه عشق که یک میلیون امضا از یک میلیون مسافر در آن به یادگار مانده است و یکی از جمله ها را که از طرف یکی از مسافران آقای دهباشی در آن نوشته شده به طور اتفاقی انتخاب می کنم تا حسن ختام گزارشم باشد.

عشق آمد و شد چون خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پرکرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامی است ز من بر من و باقی همه اوست.

نویسنده : مرجان حاجی حسنی