چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

این فصل را با من بخوان


این فصل را با من بخوان

به مناسبت سالروز آزاد سازی خرمشهر

در سرب ریز فصل

بر سرخ بوته ها چه رفت

کاینک

گویا ترین قصیده ی باران خون

بر بام مسجد خرمشهر

تعریف آن حکایت های ناگفته را

می کند

بازی با واژگان را نمی دانم اما به نام تو که می رسم همه واژگان به رنگ سرخ شهادت هروله کنان دور تو می چرخند ... ای خرمشهر .

خرمشهر فصل غریبانه و مظلومانه تشنه کامان شهادت است که پای در سرای جنون و غرور گذاشتند و خرمشهر را از سرای تب آلود خون به فصل خرم پیوند زدند .

جهان آرا، تبسم می کند در غربت تصویر

زمین فتحی مبین را چشم در راه است

تمام جبهه، چون آیینه در تکثیر آن لبخند

سحرگاهانی از امید

سحرگاهانی از پیوند

هجوم آسمانی از فرشته بر سپاه دیو

شکوه خلقت انسان

حماسه می وزد با عطری از عرفان

گلوله!

گل!

گل خون!

خروش نوح در توفانی کارون

وطن، کاوه!

وطن، آرش!

وطن، آماده آتش!

طنین مهر در گوش زمین پیچید

سحر در دشت جاری شد

خزان آواره صبحی بهاری شد

دوباره نخل های سرفراز از خاک روییدند

سحر، گل، سروهای سبز در سنگر

دوباره نخل، خرمشهر، خرمشهر خرم

(شعر از ، مصطفی محدثی خراسانی)

زمان، ظهر روز سی و یکم شهریور ۵۹ . زندگی روزمره در جریان بود که ناگاه صدای مهیبی مردم کوچه و بازار خرمشهر را آشفته کرد . بار ها و بارها این انفجارها بعد از پیروزی انقلاب شنیده شده بود اما این بار فرق داشت ؛ شهر مورد هدف قرار گرفته بود . خبر شروع جنگ عراق علیه ایران به زودی سراسر ایران پیچید . صدام با حمایت از امریکا، با همراهی شرق و غرب قرارداد الجزایر را در سی و یکم شهریور نقض وبه شهر خرمشهر حمله کرد و در مدت کوتاهی به دلیل کمبود و عدم نیروهای رزمنده خرمشهر سقوط کرد . و به دنبال فرمان امام بود که دسته دسته نیروهای انقلابی به مناطق جنگی اعزام شد .

خرمشهر، حکایت مردان و زنان سلحشور و مقاومی است که با جان و مال و فرزند خود در نخستین روزهای جنگ با دست خالی، در برابر متجاوزین تا بن دندان مسلح بیش از یک ماه نبرد مقاومت کردند و تا از کیان نظام جمهوری اسلامی و سرزمین ایران دفاع کنند.

«خرمشهر را خدا آزاد کرد » پیام تاریخی امام خمینی (ره) تمام معادلات زمینی را در هم پیچید . عملیات بیت المقدس بود که دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ آغاز شد و در چهار مرحله عملیات رزمندگان نهایتا در سوم خرداد ۱۳۶۱ به آزادسازی خرمشهر انجامید . امام در خطاب به رزمندگان فاتح خرمشهر گفت :« من دست و بازوی شما عزیزان را می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم . » تاریخ این روزها را در خود ضبط و ثبت کرده است . درست روز سوم خرداد ۱۳۶۱ شهر مردان خدا خرمشهر که پس از ۳۵ روز پایداری و مقاومت در چهارم آبان ۱۳۵۹ به اشغال دشمن در آمده بود، پس از ۵۷۸ روز ، بار دیگر توسط رزمندگان اسلام فتح شد و پرچم اسلام بر فراز شهر خرمشهر به اهتزاز در آمد. خبر آزادسازی خرمشهر به سرعت در بین شهرهای ایران پیچید و مردم سرافراز ایران را غرق شادی و سرور کرد .

وقتی خونابه ات

تصویری از پرنده آزادی است

گویا ترین قصیده باران سرخ را

یک شب پرنده ای کن و...

در شهر خون بخوان

(کتاب حماسه خرمشهر ص . ۱۵۵)

از زمان آزاد سازی خرمشهر تا کنون ۳۰ سال می گذرد . خرمشهر تنها یک شهر نیست؛ این شهر تداعی کننده تاریخ پایداری ایثار مقاومت و از خودگذشتگی است . خرمشهر یاد آور خاطرات تلخ و شیرین است . جنگ تحمیلی نگاه های زیادی را به خود جلب کرد و داستان ها و خاطرات زیادی از مقاومت مردم خرمشهر ، اشغال آن توسط بعثی ها و آزاد سازی اش نوشته شد کتاب ها یی چون ؛« در کوچه های خرمشهر» حماسه خرمشهر ،« خرم ولی خونین »،«خرمشهر در اسناد ارتش عراق»، «من در شلمچه بودم»،« رازهای دوران پر التهاب» ،«آخرین شب در خرمشهر» ،«آتش و خون در خرمشهر» ،«ماموریت در خرمشهر» ،«حمله بزرگ» ، «اعترافات» ،«جنایت در خرمشهر» ،«عبور از خاکریز» و کتاب «خرمشهر کو جهان آرا» ،«خرمشهر خانه رو به آفتاب» ،«خانه ام همین جاست»،« پاییز ۵۹»، «پوتین های مریم» ،«خرمشهر خانه رو به آفتاب»،«ماموریت در خرمشهر»،«مهمان فشنگ های جنگی»، «خانه ام همین جاست»،«خرمشهر کو جهان آرا»،«آزادی خرمشهر» ،«باد های برفی»،«توفان سرخ»،«گردان گم شده»،«به داد ما برسید»،«جنایت های ما در خرمشهر»،«عبور از آخرین خاکریز»،«در کوچه های خرمشهر»،«پاییز ۵۹»،«من در شلمچه بودم»، « رازهای دوران التهاب»، «اعترافات»،«خرمشهر در آتش» ، «پوتین های مریم»،«آتش و خون در خرمشهر» و «آخرین شب در خرمشهر» منتشر شده است.

اما در این سال های اخیر می توانیم کتاب خواندنی و تاثیر گذاری چون « دا » رانام برد که در قالب خاطره در مورد خرمشهر نوشته شده است . این کتاب در هر سطر و سطورش به تمام معنا به روزهای خونین آن پرداخته است . کتاب « دا » خاطرات دختری ۱۷ساله به نام سیده زهرا حسینی از۲۰ روز حضورش در خرمشهر و اتفاقات جنگ تحمیلی است ، که توانست در مدتی اندک تمام نگاهها را به خود جلب کند.

سعید ابوطالب در یادداشتی بر کتاب دا می نویسد:«دا »در واقع یک قطعه گم شده از وقایع دفاع مقدس است مثل هزاران قطعه کشف نشده ای که با همت سیده اعظم حسینی کشف شده است.کتاب دا جنگ از نگاه یک انسان است که خود در جنگ حضور داشته است، بنابراین به تعداد آدمهایی که در جنگ حضور داشته اند می توانیم خاطرات جنگ را بازیابی کنیم و به این ترتیب وقایع انسانی جنگ منتقل می شود.کتاب دا نشان دا که چقدر در زمینه دفاع مقدس حرف نا گفته وجود دارد، ضمن این که وقتی این کتاب در کنار کتاب هایی که منابع تحقیقاتی اند قرار می گیرد معلوم می شود که چقدر این خاطرات دقیق و قابل استناد است.»

در واقع سال ها ی جنگ مملو از خاطرات افرادی است که خاطراتشان تبدیل به دستنوشته نشده است و در حقیقت خاطرات افرادی که جنگ را از نزدیک لمس کرده اند ، بخشی از تاریخ ما هستند . کتاب های دیگری چون « دا » می توانیم داشته باشیم که جنگ را از دید رزمنده ای که در جنگ حضور داشته، روایت کند و هر کدام از این روایت ها در واقع نگاه و پنجره ای نو به دفاع مقدس است.

«دا» روایت خاطرات دختر ۱۷ ساله ای است که شهادت پدر را این گونه روایت می کند :

«در مسجد جامع ابراهیمی جلوی در پشت میز نشسته بود. سلام کردم و جوابم را داد. خیلی ملایم و با احترام گفت یک آقایی آمده بود با شما کار داشت گویا یکی ازبستگان شما مجروح شده.

تعجب کردم به نظرم آمد راست نمی گوید. کسی می توانست با من کار داشته باشد که آشنا باشد. اینکه یک ناشناس سراغم را بگیرد تعجب آور بود. انتظار داشتم بگویند توپ به مسجد سلمان خورده و دا و بچه ها مجروح شده باشند یا حتی بابا مجروح شده باشد....

هر چه تلاش کردم ابراهیمی لب از لب باز نکرد راه افتادم، ابراهیمی از روی صندلی بلند شد و گفت: نرو، اعتنا نکردم راه افتادم طرف جنت آباد(جنت آباد نام قبرستان خرمشهر است)

...نمی دانم چرا این خواب به یادم آمده بود. دلم گواهی خبر بدی را می داد. مطمئن بودم که یکی از ما به شهادت رسیده و من الان با صحنه دلخراشی مواجه می شوم...

با این فکرها به جنت آباد رسیدم. از جلوی در فضای آنجا را از نظر گذراندم. آدم زیادی در قبرستان نبود. چند نفر جلوی غسالخانه ایستاده بودند. زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود. زار می زد و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سر رویش می ریخت.

چند تا بچه هم دور و برش بودند. دلم لرزید نزدیک تر شدم. زنی که بین بچه ها بود شیون می کرد و صورت می خراشید، دا بود...

انگار کسی هولم داده باشد به طرف دا قدم برداشتم. به هم نرسیده، دا با سوز جگر خراشی گفت: دیدی بابات شهید شد، دیدی؟!!...

گفتند غسل و کفنش کردیم . گفتم آب که کم بود می دانستم که شهدا را تیمم می دهند و دفن می کنند. گفتند خوب کمی آب برایش جور کردیم.......پرسیدم الان کجاست گفتند داخل مسجد.....

رفتم به سمت مسجد. جلوی در چوبی اش که رسیدم، ایستادم جرأت نمی کردم در را باز کنم ...در را باز کردم رفتم تو، می لرزیدم. پاهایم سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم. نتوانستم بایستم. دو زانو روی زمین افتادم با کمک دستهایم که به شدت می لرزید خود را به زحمت به جلو کشیدم. در همان حال چند بار صدایش کردم: بابا، بابا، آرزو داشتم یک بار دیگر مثل همیشه در جوابم بگوید: دالکم

... با همه اشتیاقی که برای دیدن چهره بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم لرزش دستانم بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد . با دستانم که رمقی در آن نمانده بود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم. از روی کفن شروع کردم به بوسیدن و صدا زدن او. بلند شو ببین دا گریه می کنه. بلند شو بچه ها را ببین ...کفن را از بالای سر باز کردم اشک امانم نمی داد درست ببینم. موهایی خرمایی رنگ ابروهای بهم پیوسته و چشمانی عسلی رنگ داشت. هیکلش هم ورزیده ، لاغر اندام و قد بلند بود. .... توی صورتش دقت کردم. ترکشی گوشت ماهیچه گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه اش بیرون زده بود. یک چشم و قسمتی از پیشانی اش هم رفته بود. انگار آن قسمت را تراشیده بودند ولی خدا را شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود. هیچ خونی در محل جراحت یا روی کفنش دیده نمی شد. باز هم صورتش را نگاه کردم . سمت راست صورتش سالم مانده و چشمش باز بود. چشمی خوشرنگ و قشنگ ... دستش را بلند کردم و روی سرم گذاشتم. دلم می خواست نوازشم کند اما نکرد. باورم نمی شد که از پیش ما رفته.

دوباره که صدای در زدن آمد مجبور شدم بند کفن راببندم و برای آخرین بار چشمهای او را بوسیدم و حلالیت خواستم. همیشه یکی از اقوام که فوت می کرد همه فامیل از دور و نزدیک خودشان را برای مراسم کفن و دفن می رساندند اما امروز از آن فامیل بزرگ هیچ کس برای دفن بابا نبود....

به بالای قبر رسیده بودیم و دا خودش را روی جنازه انداخته بود و بقیه بچه ها هم... یک لحظه احساس کردم بهتر است خودم بابا را دفن کنم . سربازها گفتند نه ما هستیم ولی من که تا آن روز شهدای زیادی را غسل و کفن داده بودم و دفن کرده بودم دیدم بهتر است خودم این کار را کنم.

گفتم: نه من خودم می خوام بابام رو توی قبر بذارم.رفتم توی قبر و گفتم: بابام را بدید.دا که مرا داخل قبر دید جیغ و گریه و زاری اش بیشتر شد. شروع کرد به گریه و صدا کردن بابا و برادرانش که کجایید ببینید چه بر سر ما آمده. بعد به بابا می گفت پرکس بی کس، داریم غریب دفنت می کنیم...

بعد گفتم: بابام رو بدید.

یکی از غسالها آمد توی قبر. مردها جلو آمدند. پیکر بابا را برداشتند. دا جیغ کشید. بچه ها وحشت زده تر از قبل به دا چسبیدند و صدایشان بلند تر شد.به لیلا که توی این چند روز این قدر مراقبش بودم و حالا داشت بلند گریه می کرد، نمی توانستم توجهی کنم و همه حواسم به دا بود...

قسمش که دادم دا جیغ ودادش فروکش کرد و آرام گریه می کرد. آقای پرویز پور و یکی، دو نفر دیگر پیکر را بلند کردند و دست من و پیر مرد غسال دادند. من سر بابا را گرفتم. روی سینم ام فشردم و بوسیدمش. اما دیگر نتوانستم تحمل کنم. جان از تمام بدنم رفت. ضعف شدیدی سرتاپایم را فرا گرفت. احساس کردم سرم در حال انجماد و کوچک شدن است. داشتم آب می شدم. نمی توانستم گریه هم کنم. تمام نیرویم را جمع کردم و به زحمت گفتم دیگه نمی تونم ، یکی کمکم کنه.

یکی از مردها توی قبر سرید و پیکر را از وسط گرفت وگفت: کمک کنید زینب خانم و لیلا زیر بغلم را گرفتند.

تصویر روشن فردا را

ای از تبار طلوع و تلاطم !

ای از سلاله ی شکفتن و رستن !

این جنوبی عاشق !

در قاب چشم های تو می بینم .

اینجا در زاغه های سرد و نمور

در کوچه های خاکی شهرم

قلبم می تپد .

(شعر از حسن نصری رود سری )

لیلا کریمی