دوشنبه, ۱۸ تیر, ۱۴۰۳ / 8 July, 2024
مجله ویستا

بررسی تطبیقی منزلت انسان در اندیشه مهدویت و مکتب اومانیسم


بررسی تطبیقی منزلت انسان در اندیشه مهدویت و مکتب اومانیسم

مکتب اومانیسم در عصر حاضر در ظاهر, به صورت دیدگاهی انسان گرایانه و زمینه ساز مدینه فاضله انسانی نمود می یابد, ولی در حقیقت, چیزی جز آشفتگی معرفتی انسان در دنیای درون و بیرون او نیست

هر گونه قضاوت تطبیقی درباره نظام‌های فرهنگی یا فلسفی همیشه در آخرین تجزیه و تحلیل به مفهوم انسان در آن ساختار برمی‌گردد. مکتب اومانیسم از جمله مکاتبی است که خود را یگانه مدافع حقوق و آزادی بشر و مسئول رساندن او به آخرین پله‌های کمال می‌داند. این مقاله ضمن تعریف اومانیسم و سیر تکوین آن، به بررسی ماهیت انسان در این مکتب می‌پردازد که در واقع، صرف توجه به جنبه عقلی بشر، بدون توجه به اصل مبدأ هستی است و پی‌آمدهای منفی مانند قدرت‌طلبی‌، علم زدگی، مسخ آزادی و خلأ ایدئولوژیک دارد. در مقابل، اندیشه مهدویت، منزلت نوع انسان را بدون در نظر گرفتن طبقات برتر و پست، به گونه‌ای توصیف می‌کند که همواره در ارتباط تنگاتنگ با مبدأ هستی است. حتی فرهنگ انتظار در اندیشه مهدویت می‌تواند به رشد فکری و عملی شخص منتظر و دست‌یابی به خیرات کثیر در ابعاد گوناگون بینجامد. این مقاله با ذکر تناقض‌های موجود در مبانی فکری مکتب اومانیسم، به مقایسه اراده و اختیار انسان در دو دیدگاه و تطبیق ره‌آوردها و کارکردهای دو اندیشه می‌پردازد و بر برتری روشن دکترین مهدویت تأکید می‌ورزد.

● مقدمه

اعتقادات دیرینه‌ای چون «هبوط انسان»، «گناه نخستین» و «نجات» که از دیر زمان در ادیان یهود و مسیحیت رواج داشته، انسان را محور توجه و شناخت قرار داده است. شاید به همین دلیل، برخی بر این باورند که می‌توان تفکرات دینی و باورهایی را که منجر به تفکیک دو موجود آسمانی و زمینی و پرستش موجودی فراتر می‌شود، خاستگاه باورهای انسان‌گرایی و انسان‌شناختی دانست. در حوزه تمدن یونانی و در فاصله قرن ششم تا چهارم پیش از میلاد، شاهد تولید فکری گسترده در حوزه‌های اندیشه انسانی از سوی یونانیان هستیم. در همین دوران، گروهی از تاریخ‌نویسان و فیلسوفان یونانی به اشکال ابتدایی شناخت انسان و توجه و گرایش به این موجود در خارج از حوزه ادیان باستانی پرداختند.

در نیمه قرن پنجم پیش از میلاد، پروتاگوراس سوفسطایی (۴۸۱ ـ ۴۱۱ قبل از میلاد) اصل مهم خود را درباره انسان در فلسفه غرب بنا نهاد که «انسان معیار همه اشیاست». مدت زمانی بعد، سقراط (۴۷۰ ـ ۳۹۹ قبل از میلاد) اصلی را که به قول خودش در «معبد دلفی» به او القا کردند، مقدمه تعلیمات خود قرار داد: «خودت را بشناس!» در عرصه شناخت تجربی انسان، در نمونه‌های متعددی از تمدن یونان قدیم مانند نوشته‌های طبی بقراط و آثار زیست‌شناختی و سیاسی ارسطو یا مورخان یونانی هم‌چون هرودوت و توسیدیدس می‌توان به نکاتی در این باب دست یافت. از زمان ظهور دین اسلام نیز می‌توان توجه و نگرش خاص این دین را به انسان در آیات و روایات مشاهده کرد.

در مقاله حاضر به این بحث خواهیم پرداخت که آیا در این سیر طولانی، انسان به درستی، موضوعی برای شناخت قرار گرفته یا این‌که بیشتر، دست‌آویزی برای رسیدن به اهدافی غیر‌انسانی شده است. بحث درباره انسان و جایگاه او را از دو دیدگاه می‌توان بررسی کرد. نگرش اول در چارچوب اندیشه بشری و دیدگاه دوم با توجه به تعالیم دینی است.

● جایگاه انسان‌شناسی در نظام‌های فکری بشری

به طور کلی، معنا یافتن زندگی انسانی به نوع نگرش ما به انسان و در نظر گرفتن ابتدا و انتهای زندگی بستگی دارد. به این ترتیب که اگر انسان را دارای هدف و مقصدی روشن یا موجودی بدانیم که با اختیار و اراده خویش، سرنوشتش را رقم می‌زند، زندگی او را با معنا و هدف خواهیم یافت. در غیر این صورت، چیزی جز پوچی و سرگردانی از او نخواهد ماند. حتی بسیاری از تفکرات انسانی در علوم انسانی نیز بدون در نظر گرفتن این نگرش و عدم یافتن مشترکاتی فرا‌حیوانی در نوع انسان در حدی پایین‌تر از علوم حیوانی سقوط خواهد کرد و واژه علوم انسانی نیز بی‌معنا خواهد شد. هم‌چنین در علوم و تحقیقات تجربی، بخشی از عمل‌کرد این علوم به توجه به ساحت انسانی و روحی بشر بازگشت دارد که شیوه برخورد با او را از شکل ماشینی و بدون احساس خارج می‌سازد. در نظر گرفتن موجودی با عاطفه و عقل، بسیاری از علوم و تحقیقات مادی را نیز به جهتی صحیح سوق خواهد داد. در غیر این صورت، چنین موجودی با یک ابزار ماشینی هیچ تفاوتی ندارد.

● جایگاه انسان‌شناسی در نظام معرفت دینی

در حیطه معارف دینی، شناخت انسان با مبانی و اصول دینی رابطه محکم دارد. شناخت انسان از جنبه حضوری و شهودی، او را به نوعی شناخت حضوری از خداوند خواهد رساند و آگاهی حصولی نیز با تدّبر و تعمق در وجود آدمی به شناخت حصولی از خداوند می‌انجامد. به همین صورت، میان شناخت انسان و شناخت مسئله نبوت و امامت و معاد می‌توان ارتباط حقیقی برقرار کرد. اگر روشن شود که انسان می‌تواند با خدای خود ارتباط تنگاتنگ برقرار کند و وحی الهی را بی‌واسطه یا با‌واسطه به دست آورد، مفهوم نبوت را نیز می‌توان درک کرد. چنان‌چه به وسعت کامل زندگانی او آگاهی یابیم و بپذیریم که روح انسان پس از این دنیای مادی هم‌چنان بقا خواهد داشت، به معاد و اثبات آن دست خواهیم یافت.

با وجود ضرورت پرداختن به جایگاه انسان، باید دانست انسان به عنوان موضوع شناخت، در عصر حاضر هم‌چنان موجود معمایی بوده و مورد اختلاف‌ نظر اندیشه‌ورزان است‌. گروهی‌، «من انسانی» را به‌ منزله‌ «خاستگاه‌ شناخت»‌ تلقی‌کرده‌اند ـ همان‌‌گونه‌ که‌ در معرفت‌شناسی‌ اومانیستی‌ ذکر شده است ـ به این معنی که او را اصل وجود و هستی بر‌شمرده‌اند. گروهی‌ دیگر، «من‌» را «جایگاه‌ شناخت»‌ و معرفت‌ تلقی‌ می‌کنند که‌ این‌‌گونه شناخت‌ در معرفت‌شناسی‌ دینی ‌مطرح‌ است. در این‌ نگرش، ‌محوریت‌ خداوند منافی‌ محوریت‌ انسان‌ نیست، بلکه‌ انسان‌ دینی‌ با گردش‌ عابدانه‌ به‌ گرد کمال‌ مطلق‌ الهی‌، خود، مرکز گردش‌ دایره‌ امکان‌ خواهد بود. در نظر گرفتن چنین برداشتی از انسان به ظهور انسان کاملی خواهد انجامید که نقطه اتصال آدمیان و خداوند است.

● جنبش اومانیسم

اومانیسم در معنای ابتدایی آن ‌که مفهومی تاریخی است، اساس و زیربنای رنسانس به شمار می‌آید. اصطلاح اومانیسم در این معنا از «اومانیتاس» مشتق شده است. «اومانیتاس» در زمان یونان باستان به معنای مطالبی بود که یونانیان آن را «پایدیا» می‌نامیدند. در یونان باستان، تعلیم و تربیت از طریق هنرهای دستی انجام می‌گرفت که خاص و شایسته انسان به شمار می‌رفت. پس از قرون وسطا که حیات روحی انسان از دست رفته تلقی شد، جنبش فلسفی و ادبی اومانیسم در نیمه دوم قرن چهاردهم در ایتالیا پدید آمد و به کشوری دیگر در اروپا کشیده شد. اومانیست‌ها درصدد بازگشت روح آزادی یا خود‌مختاری به آدمی از طریق ادبیات کلاسیک برآمدند. این کار، نه بازگشت به قرون وسطا، بلکه احیای آن اندیشه و استعداد بود.

در سالهای اخیر، اصطلاح اومانیسم بیشتر به معنای نظامی ارزشی به کار می‌رود که بر شخصیت انسان و افراد انسانی تأکید می‌ورزد و سلب و ایجاب ایمان به خداوند در آن در نظر گرفته نمی‌شود. با این حال، آموزه‌های مبتنی بر بی‌خدایی، آشکارا در آن به چشم می‌خورد. جالب این‌که اندیشه‌ورزان این مکتب برای ترویج ارزش‌های انسان‌محورانه خود نیز از اشکال مختلف مذهبی بهره می‌برند، چنان‌که آگوست کنت (Auguste conte)، پوزیتویست فرانسوی، به منظور اصلاح اجتماعی، مذهبی بشری و مبتنی بر بی‌خدایی بنیان نهاد. کارل بارت (Carl Barth)، متکلم پروتستان مسیحی در قرن بیستم نیز معتقد است اومانیسم بدون انجیل وجود ندارد. همچنین متکلمین کاتولیک معتقدند کاتولیسم، مذهبی انسان‌گراست؛ چراکه بر بی‌مانند بودن انسان به عنوان یک مخلوق در برابر خدا تأکید دارد.

الف) جایگاه محوری انسان در مکتب اومانیسم

جنبش اومانیسم در مورد انسان به نوعی تحت تأثیر تفکر یونان باستان بود. باید دید در یونان باستان ـ که در واقع، یونانیان را می‌توان نخستین اومانیست‌ها یا پایه‌گذاران این تفکر به شمار آورد ـ چه تفکری از انسان حاکم بوده است.

آن هنگام که پروتاگوراس جمله معروف خود را بیان کرد که «انسان معیار همه چیز است»، تفکر وی تفکری انسان‌گرایانه در حیطه معرفت‌شناسانه بود. با این حال، وی به درستی روشن نکرد که مراد او از انسان، ماهیت و مفهوم انسان است یا وجود او؟

به نظر می‌رسد مقصود اصلی وی، همان وجود آدمی است، نه ماهیت؛ زیرا مفهوم به تنهایی نمی‌تواند ملاک و معیار تشخیص باشد. برخی نیز نه تنها تفکر شخص پروتاگوراس، بلکه کل نظام فکری حاکم بر یونان باستان را نظامی مبتنی بر عقل نظری می‌دانند، نه وجود و هستی. چنین برداشتی شاید به این دلیل باشد که در آن زمان، اصل نزاع اصالت وجود و ماهیت در بین نبود و تفاوت بین آنها قابل درک نبود و هستی و وجود در تفکر آن دیار، مساوی با ساحت و شأن نظری عقل به شمار می‌رفت.

به هر حال، با در نظر گرفتن چنین نگرشی، در تفکر یونان باستان، جنبه عقلی و نظری آدمی در مقابل جنبه مادی او شایسته و درخور توجه و احترام بود. پس تنها طبقات پست عوام یا بردگان باید به کارهای جسمانی و مادی می‌پرداختند؛ چون بیش از آن شایستگی نداشتند. در تفکر این متفکران، برده‌داری، پدیده‌ای کاملاً معقول و عادی بود؛ زیرا عقل نظری در برابر وجود و هستی اصالت تام و تمام داشته که طبقات پست از آن بی‌بهره بودند.

با ظهور دکارت و اصل کوجیتوی او، وجود و تفکر آگاهانه هم‌شأن گردید. دکارت‌، آدمی‌ را اساس‌ هستی‌ و وجود می‌دانست. این‌ تفکر او برخلاف‌ تفکر وابسته‌ به‌ مبدأ و خدا بود؛ چرا‌که‌ در تفکر وابسته‌ به‌ مبدأ، «هستی»، اصل‌ در موجودیت‌ انسان‌ است‌ و در باب‌ معرفت‌شناسی‌، انسان‌، «جایگاه‌ شناخت‌» است. در تفکر بشرانگارانه‌ یا به‌ بیانی‌ دیگر، «خود بنیادانگارانه‌»، «انسان»، اصل‌ در هستی‌ است و از نظر معرفت‌شناسی‌، «خاستگاه‌ شناخت‌» تلقی‌ می‌شود. بنابراین‌، اصل‌ دکارتی‌، نقطه‌ آغازی‌ برای ‌محوریت‌ انسان‌ در غرب بود.

ب) «اصالت» یا «انانیت» انسان در مکتب اومانیسم

از آن‌چه بیان شد، روشن می‌شود که اساس اومانیسم، توجه به سرشت انسانی و حدود و علایق طبیعت آدمی است که آن را معیار و میزان همه‌چیز قرار داده است. انسان اومانیستی به منزله وجودی قائم به ذات است که خود، فاعل و غایت خویش است. چنین به نظر می‌رسد که منزلت انسان اومانیستی جدید را می‌توان مشابه معنای انانیت عرفان اسلامی دانست؛ چرا که بنا به رأی عرفان، اساس انانیت، همان غفلت از حق و وجود خویش را وجود پنداشتن است. اومانیسم دوره جدید نیز همان غفلت از شأن عبداللهی انسان است. غفلت از شأن عبودیت خویش و فراموشی افتقار و احتیاج به حق موجب فراموشی ذات خویش هم می‌شود: (نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ) این در حالی است که اساس اندیشه مهدویت ـ چنان‌که خواهیم گفت ـ هم‌چون تعالیم و دعوت انبیا وصول به وجود حقیقی و فرا رفتن از وجود غیر‌حقانی خویشتن است.

نمونه دیگری از منزلت انسان اومانیستی که بر اساس تعالیم اسلام، از مظاهر انانیت به شمار می‌رود، ماندن در تعیّنات و رسیدن به خود‌بنیادی است؛ مناظر متعیّن و محدودی که با غفلت از متعین و محدود بودنشان همواره انسان را به اندیشه و عمل و درافکندن طرح تازه و ساختن عالم بر اساس آن اندیشه‌ها کشانده است. شاید پیشرفت سریع علم اجتماعی در سده نوزدهم نیز از جمله دلایلی باشد که باعث شد متخصصان در این علوم در جهان‌بینی خود محدود و تخصصی‌تر گشتند. در نهایت، زندان تخصص‌های بشری مانع از این شد که انسان را در کلیت او یا به صورت جامع او ببینند. دین‌شناس غربی همه‌جا تنها سلوک عبادی انسان را در نظر داشت. متخصص در اقتصاد هم حیات فردی یا اجتماعی را به اشتغالات مربوط به نفع شخصی و مادی محدود می‌ساخت. فروید، انسان را تنها بر پایه عقده‌ها، عیب‌جویی و طرد امیال تحلیل کرد و مارکس، تولید اقتصادی را تنها کلید و وسیله عام برای فهم انسان دانست. به این ترتیب، اومانیسم نه تنها منزلتی قابل قبول و در شأن انسان ارائه نداد، بلکه نوعی هرج و مرج در معرفت انسان به خود نیز پدید آورد.

ج) انسان کامل در مکتب اومانیسم

در کنار ارائه هر مکتب فکری، ارائه ایده‌آل‌های آن نظریه نیز در قالب مصداق عینی و قابل تحقق وجود داشته است. در مکتب اومانیسم، نیچه از جمله نظریه‌پردازانی است که کوشیده انسانِ کاملِ متصور خود را توصیف کند. برای نیچه، بهترین نوع انسان، اَبَر انسانی بود که مدیون هیچ‌کس نیست. او مفهوم «فرد مقتدر، کسی را که تنها به خویشتن شبیه است، کسی که از اخلاق مربوط به سنت آزاد شده و متکی به خویش و فرا‌اخلاق است»، تحسین می‌کند. نیچه، مفاهیم اخلاقی و خود‌مختاری را مانعة‌الجمع می‌داند. شاید این‌گونه سخن گفتن ناشی از این باشد که هیچ‌کس به اندازه نیچه، مجدّانه تبعات انکار اعتقاد به خدا را تفصیل نداده است. وی معتقد بود این عالم که مسلّم و بدیهی فرض شده، صرفاً نتیجه یک تفسیر از میان تفاسیر است و تفسیر، خود، نوعی ابداع ذهن مفسر است. مفهوم قدرت‌خواهی برای نیچه مفهومی بنیادی است و بی‌دلیل نیست که هیتلر در تبلیغ مقام و منزلت نیچه سعی فراوانی می‌کرد و چه بسا خود را مصداق «ابر انسان» نیچه می‌دانست. شاید دستورالعمل‌های ضد‌اخلاقی نیچه، پشت‌گرمی قساوت‌های نازی‌ها در زمان خود بود. ابر انسان نیچه هیچ‌گونه کمال معنوی ندارد و صرفاً در قدرت و کمال مادی خلاصه می‌شود. او حتی زحمت اوج گرفتن از زمین را به خود نمی‌دهد. ابر انسان نیچه هیچ‌گونه تقیّدی به معنویت و ایمان متعالی ندارد و با عالم غیب و معنا در تضاد است. نیچه با نفی الهیات وحیانی و عقلانی و لاادری‌گری کانتی و عبور از لا‌ادری‌گری پوزیتویستی آگوست کنت، مرگ خدا را اظهار کرد و چون فوئر باخر و مارکس بر نفی وجود خدا پای فشرد. انسان در نگاه تجربه‌گرایانی چون هابز موجودی شد دارای طبیعتی کاملاً منفی هم‌چون گرگ که فقط در جهت منافع خود حرکت می‌کند و از سوی رمانتیسیست‌هایی چون ژان ژاک روسو دارای طبیعتی ذاتاً نیک شد که هر عمل بدی هم که انجام دهد، ناشی از شرایط اجتماعی مخرّب است، نه ناشی از چیزی در ذات او. اگزیستانسیالیستی چون سارتر نیز معتقد است که انسان طبیعت ثابت ندارد. پس اگر تمام آدمیان خوب باشند، سرشت انسان نیز خوب است و برعکس.

به این ترتیب، هنگامی‌ که‌ معیار و میزان‌ همه‌‌چیز، انسان‌ خود‌محور باشد، نتیجه، ‌چیزی‌ جز گرایش‌ به‌ نیستی‌ در صحنه‌ روح‌ و ذهن‌ و عمل‌کرد نخواهد بود. در این‌ صورت‌، نیستی‌ به‌ جای‌ هستی‌ و عدم‌ به‌ جای‌ وجود خواهد نشست‌. در خردگرایی‌ انسانی‌، سرانجام‌ کلیات‌ به‌ جزئیات‌ تبدیل‌ شد و در کشاکش‌ افراد انسانی‌، ملاک‌ خوبی‌ و بدی‌ نیز به‌ تعداد افراد انسانی‌ متعدد شد. بدین ترتیب، خیر و شر، حق‌ و باطل‌، عدالت‌ و ظلم‌، معنای‌ خود را از دست‌ دادند و عملاً مفهوم عملی و قابل قبول از انسان کامل باقی نماند.

د) ره‌آورد مکتب اومانیسم

شاید نخستین ره آورد نظریه‌هایی هم‌چون نظریه دکارت، تکبّر محضی بود که تنها انسان خود‌آگاه غربی را زیبنده نام انسان بودن می‌دانست. این، آغاز تحقق و تکبر وجودی و تاریخی بشر در غرب بود. تا جایی که سارتر، وجود هر نوع ساحت ناخودآگاه و هر عرصه غیر‌زمینی و غیبی را در انسان انکار کرد و وجود بشر را عین آگاهی دانست.

به نظر می‌رسد در این هنگام بود که نوعی انسان‌شناسی فرهنگی با مشاهده گروه‌های انسانی جدید شکل گرفت که انسان اروپایی و غربی را برتر از نوع وحشی انسان جوامع دیگر می‌دانست. طبق این عقیده، سرخ‌پوستان برهنه و آدم‌خواران، دیگر از نژاد انسان نبودند.

در نظر انسان غربی، تنها حقوق انسان‌های آن دیار اهمیت اساسی داشت و تنها او شایستگی استفاده از مواهب جهان طبیعت را دارا بود. هنوز هم این تکبر حتی در گستره‌ای وسیع‌تر به چشم می‌خورد که سردمداران جهان غرب با چنین اندیشه‌ای می‌کوشند بر منابع انسانی و طبیعی ممالک جهان سوم سلطه یابند و برده‌داری را در سطح وسیع‌تری به اسم آزادی به انسان‌ها تحمیل کنند و خود را شایسته‌ترین نژاد برای در اختیار داشتن سرمایه‌ها و کلید‌های قدرت اقتصادی و انسانی می‌دانند.

علاوه بر این موارد، به ره‌آورد‌های دیگر این مکتب نیز می‌توان اشاره کرد که انانیّت هرچه بیشتر انسان غربی را موجب شده است. این نکات عبارتند از:

۱) علم زدگی

فرانسیس بیکن انگلیسی در آغاز رنسانس، شعار «علم برابر است با توانایی» را به بشر آموخت. پس از وی، آگوست کنت فرانسوی فریاد برآورد که مذهب آیندگان، علم خواهد بود. پس از ایشان، فروید و راسل و دیگران، علم را هدف نهایی و مورد پرستش انسان معرفی کردند که دیگر او را از خداوند بی‌نیاز می‌سازد. به این ترتیب، انسان غربی بر آن شد که همه چیز را با عینک علم آن‌هم علم تجربی توجیه و تفسیر کند؛ روح را زیر کارد جراحی بیابد و شعاع وحی را با تلسکوپ‌ها و دوربین‌های نجومی خود ببیند.

۲) مسخ آزادی

شکی نیست که آزادی، کلمه مقدسی است و خون‌های بسیاری در طول تاریخ در راه آن ریخته شده است. آزادی، از مهم‌ترین زمینه‌های تعالی و رشد فرد و جامعه به حساب می‌آید و کسی که بخواهد آن را نفی کند و ارزش و اهمیتش را نادیده بگیرد، قبل از نفی آزادی، به نفی خود پرداخته است. مفهوم آزادی در اومانیسم دو تغییر اساسی پیدا کرده است؛ یکی آن‌که «هدف» تلقی شده و دیگر آن‌که محتوای «خود‌بنیادانه» یافته است. این تغییر در ماهیت، آن را در خدمت خواسته‌های نفسانی قرار داده است، نه در جهت رشد و تعالی انسان.

۳) خلأ ایدئولوژی معنوی

بدون شک، انسان نیازمند نظام عقیدتی جامعی است تا مسائل اساسی او را پاسخ گوید و معماهای وجودش را حل کند و هدف و مسیر زندگی او را نشان دهد. هم‌چنین با مشخص کردن بایدها و نبایدهای او به وی بگوید که برای رسیدن به سعادت چه بکند و چه نکند. به یقین، تنها خداوندی که انسان را آفریده و نیازهای او را به خوبی می‌داند، می‌تواند چنین برنامه جامعی را تنظیم کند. در مکتب اومانیسم، با فراموشی خداوند و محور قرار دادن انسان زمینی که از آینده خویش بی‌خبر است، برنامه فکری انسان را به‌گونه‌ای طراحی می‌کند که در نهایت هم نه تنها انسان را به هدفی که برای او در نظر گرفته شده است، نمی‌رساند، بلکه او را به غربت و پوچی خواهد رسانید.

● منزلت انسان در اندیشه مهدویت

زیر‌بنای تفکر انسان‌شناسی مهدویت که اندیشه ناب اسلامی است، از (اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ) آغاز می‌شود. این اندیشه در وجود و هستی ریشه دارد، نه فقط عقل نظری که خود مرتبه‌ای از مراتب هستی است. در این فرهنگ، «قرائت» که محصول یک تفکر نظری است، بر بنیاد خلق و هستی بنا شده است، به این معنا که در تفکر الهی اسلام، عقل و نطق باید تابع وجود و هستی باشد، نه وجود، تابع آنها. چنین اندیشه‌ای نه تنها تفکری مربوط به قشر و طبقه‌ خاصی نیست، بلکه همه انسان‌ها را خطاب قرار می‌دهد، چنان‌که اندیشه مهدویت نیز اندیشه‌ای جهانی است.

در اندیشه مهدویت هم‌چون تعالیم تمامی انبیا، سعادت انسانی، زاییده تطابق کامل جهان درون و بیرون در وجود آدمی است یا به عبارت دیگر، زاییده تطابق وجود فرد با جامعه و جهان است. نتیجه مستقیم این تطابق، ظهور اعتدال در رفتار آدمی و پرهیز او از هرگونه افراط و تفریط است. در غیر این صورت، غلبه جهان درون بر وجود آدمی به درون‌گرایی و در صورت مبالغه، به انزوا و گوشه‌گیری می‌انجامد. برعکس، غلبه توجه به جهان خارج بر وجود آدمی، انسان را ماجراجو، جسور و نسبت به حقوق دیگران، متجاوز و بی‌توجه می‌سازد. اندیشه مهدویت، شخصیت انسان را به اعتدال و تناسب رفتار فردی و اجتماعی، دنیوی و اخروی رهنمون می‌سازد.

شیخ صدوق در کتاب کمال الدین، از امام سجاد(ع) نقل می‌کند که آن حضرت درباره منتظران و پیروان حضرت مهدی(عج) چنین فرموده است:

همانا مردم زمان غیبت آن حضرت که به امامت او معتقد و منتظر ظهور اویند، از مردم تمام زمان‌ها برترند؛ زیرا خداوند متعال، عقل و اندیشه‌ای به آنان داده است که غیبت در نظر آنها هم‌چون مشاهده و ظهور می‌باشد و آنان را در چنین شرایطی هم‌چون مجاهدان پیکارگر در حضور رسول خدا (ص) قرار داده است. آنان مخلصانی راستینند و همان‌ها هستند که در پنهانی و آشکار، مردم را به دین خدا دعوت می‌کنند.

ابی‌اسحاق نیز می‌گوید: موثقین از اصحاب امیرالمؤمنین علی(ع) برایم نقل کردند که شنیدند آن حضرت در یکی از خطبه‌های خود می‌فرمود:

الّلهّم و إنّی لأعلم... أنّک لا تخلی أرضک من حجّة لک علی خلقک ظاهر لیس بالمطاع أو خائف مغمور، کیلا تبطل حججک و لا یضلّ أولیاؤک بعد إذ هدیتهم بل أین هم؟ و کم اُولئک الأقلّون عدداً و الأعظمون عند الله جلّ ذکره قدراً المتّبعون لقادة الدین، الأئمة الهادین، الذین یتأدّبون بآدابهم و ینهجون نهجهم فعند ذلک یهجم بهم العلم علی حقیقة الإیمان فتستجیب أرواحهم لقادة العلم... ها! طوبی لهم علی صبرهم علی دینهم فی حال هدنتهم و یا شوقاه إلی رؤیتهم؛

بار خدایا، می‌دانم که تو زمین را از حجت بر خلق خود خالی نمی‌سازی که آن حجت یا ظاهر است و فرمانش نبرند یا بیم‌ناک و نهان از خلق است تا حجت تو باطل نگردد و اولیایت پس از آن‌که راه را به آنها نمودی، گم‌راه نشوند. اکنون باید گفت آنان کیانند و چه تعدادند؟ آنان دارای کم‌ترین شماره و بزرگ‌ترین مقام نزد خدای متعال هستند. آنان پیروان پیشوایان و ائمه دین هستند و به آداب آنها پرورش می‌یابند و به راه آنها می‌روند. دانش، آنها را به حقیقت ایمان می‌کشاند و جانشان را پذیرای پیشوای دانش می‌سازد...، خوشا به حالشان که در حال آرامش بر دین‌داری خود صبر کنند. چه اشتیاقی به دیدارشان دارم.

نویسنده:خدیجه هاشمی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.