سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

زیـــر آسمــــان كویـــــــــر


زیـــر آسمــــان كویـــــــــر

آقا جونا آقا جونا خونه ائین
آره دخترم
سلام آقا جون
سلام بابا, این وقت روز, خوش خبر باشی

- آقا جونا آقا جونا خونه‌ائین؟

- آره دخترم...

- سلام آقا جون

- سلام بابا، این وقت روز، خوش خبر باشی...؟

- دو ساعت زودتر مرخصی گرفتم، گفتم بیام، یه كم به شما و خونه برسم....

- چطور؟! خبریه بابا...

- آره یه خبر خوب... راستش خیلی دلم می‌‌خواست این آخریا، مادر حالش بهتر بشه، دسته جمعی بریم مشهد، زیارت آقا... اما انگار قسمت نبود. همش مادر می‌‌گفت، آقا بطلبه بریم پابوسش.

- هر چی قسمت باشه، همون می‌‌شه دخترم. منو و مادرت، نزدیك سی‌سال با هم خوش زندگی كردیم. نمی‌‌گم سختی نداشتیم، اتفاقا خیلی هم داشتیم. من یه شاگرد بنا بودم كه خاطرخواه شدم. مادرت دختر اوستا بود... خدا بیامرزه (مش‌رمضون)، كارش توی همه شیراز معروف بود. هر كی می‌‌خواست خونه‌ش استخون‌دار باشه و داخلش از هنرچوب و آینه كاری و گچ‌بری بهره داشته باشه، می‌‌یومد سراغ مش رمضون؛ چون آقا رمضانعلی درستكار، هم سال‌ها شاگردی استادكارای معروف رو كرده و هم خودش هنرمند و با استعداد بود. خیلی از ننه، باباها آرزو داشتن بچه‌شون زیردست اون، كار یاد بگیره. ولی مشدی هر بچه‌ای رو به شاگردی قبول نمی‌‌كرد. می‌‌گفت، هنر باید دست اهلش بیفته. اون، آقامو خیلی سال بود كه می‌‌شناخت. می‌‌دونست كه آقام، اهل دل بود و عاشق خدمت به خدا... زندگیش وقف اهل بیت(ع) بود. واسه همین، رفت كلید‌داری مدرسه طلاب اصفهان... همون جا خوش بود كه یه نون بخور و نمیرداره، ولی به بهانه كار، پامنبر اهل دل می‌شینه. از مادرم خدابیامرز چیزایی شنیدم كه حالا سال‌هاست وقتی توی ذهنم مرور می‌‌كنم می‌‌فهمم بی‌‌خود نبود. (حاج صادق حریری)، معروف كسبه و بازار اصفهان، یه دونه دخترش رو به عقد یه شاگرد مكتب‌چی در آورد. چون حاجی، آرزو داشت دخترش، پا به خونه آدم حلال‌خوری بزاره كه می‌‌گفتن، یكی دو بار آقارو تو عالم خواب و بیداری دیده و نذر كرده. آقام به جز شاگردی مكتب‌خونه، به شكسته‌بندی هم وارد بود، از داروهای گیاهی و تركیباتشون سر در می‌‌آورد. واسه همین، این كار رو واسه رضای خدا برای خلق‌ا... انجام می‌‌داد. از مادرم خیلی شنیدم كه می‌‌گفت، آقام خیلی‌ها رو درمان داد، البته نه به خاطر داروهای گیاهی، بیشتر دستش شفا بود. خب دیگه اینم یه جورایی، معجزه جدش بود. ولی آقام نمی‌‌ذاشت اهل مكتب خونه بدونن كه اون از فرزندان ساداته. مادر می‌‌گفت، حتی پدرم (حاج صادق حریری) هم نمی‌‌دونست، دومادش سیده. این راز، بین منو آقات بود، تا روزی كه خدا بیامرز از دنیا رفت.

- هیچ‌وقت واسم نگفتین، آقاتون چی شد كه فوت شد؟!

- تا اونجایی كه یادم هست یه زمستون، سرمای سختی خورد. بعد از اون دایم سرفه می‌‌كرد. آخری‌ها پهلو‌درد داشت و دایم پهلو‌هاشو با شال بلند پشمی می‌‌بست... یه حكیم بردن بالای سرش... گفت دیگه نمی‌‌شه كاری كرد، سینه و كلیه‌هاش چرك كرده...

-اون موقع شما چند سالتون بود آقاجون؟

-ده سال...شایدم كمتر...

- چی شد یه دفعه یاد اون روزا افتادین؟!

- می‌‌خواستم بگم پدر و مادرت... (مش‌رمضون) دوست صمیمی آقام بود، همدیگه‌رو سال‌ها می‌‌شناختن. مشدی، همیشه واسم می‌‌گفت كه از آقام كرامت‌های زیادی دیده بوده و به اون همیشه غبطه می‌‌خورده... واسه همین، یكی دو سال بعد از فوت آقا، وقتی دید آقابزرگم حاج صادق حریری هم فوت شد و دایی‌‌هام هر كدوم، مال و اموال پدری‌شون رو تقسیم كردن، بی‌‌اون كه ببینن یه دونه خواهرشون شوهرش مرده‌ و یتیم‌داره و بیشتر به فكرش باشن... فقط سهمش رو بهش دادن، دیگه كم‌كم سراغی هم ازش نگرفتن و مادرم مجبور شد با مادربزرگم، راهی شیراز بشه تا بلكه توی شیراز، زیر سایه شاه‌چراغ و دایی بزرگش كه از معماران معروف بود زندگی كنه. مش‌رمضون هم كه پیش حاج انور، دایی مادرم كار یاد گرفته بود به اصرار از مادرم خواست... به‌ جای دینی كه به آقام داره، منو پیش خودش به عوض پسر نداشته اش پرورش بده.

از اونجا شد كه منو و مشدی، تقریبا خونه یكی شدیم. خدا بیامرزدش...

- خدا همشونو بیامرزه آقاجون...

- آره، حالا همه رفتن و من موندم... یه روزم می‌‌رسه كه بقیه، واسه من خدا بیامرزی بگن...

- چه حرفا می‌‌زنین آقاجون... حالا راستشو بگین... از كجا مادر رو دیدین و خاطرخواش شدین...؟

- كه این‌طور، پس بی‌‌خودی اینجا تو حیاط، پای حرف من پیرمرد، توی این سرما ننشستی، می‌‌خواستی ته و توی قضیه مارو در بیاری...؟!

خنده‌ام گرفت... آقاجون ظرف چندماه گذشته كه مادر به رحمت خدا رفته بود تا امروز دایم توی خودش بود و كم‌تر با كسی حرف می‌‌زد و از در خانه بیرون می‌‌رفت. وقتی به او نگاه می‌‌كردم یاد مرغ عشقی می‌‌افتادم كه در كودكی‌ برایم خریده بود و یكی دو روزی نگذشته بود كه به خاطر تنها نماندن مرغ نر، مرغ ماده‌ای خرید و در قفس گذاشت. آن جفت، مدتها در كنار هم نغمه‌سرایی می‌‌كردند... تا روزی كه مادر مریض شد.

مادر سال‌ها ناراحتی قلبی داشت. یك بار هم عمل جراحی كرد. آن روز، من ۱۵ سال داشتم و آرزو می‌‌كردم كه می‌‌توانستم بالای سر مادر، در اتاق عمل باشم. وقتی پزشكان و پرستاران، او را روی برانكارد به داخل اتاق عمل بردند... دعا می‌‌خواندم و اشك می‌‌ریختم... وقتی مادر را از داخل اتاق عمل به ccu منتقل كردند، همچنان پشت اتاق مراقبت‌های ویژه می‌‌نشستم و به پرستارانی كه دایم او و سایر بیماران را تیمار می‌‌كردند، چشم می‌‌دوختم. همان روزها بود كه آرزو كردم من هم روزی پرستار باشم. وقتی مادر از بیمارستان به خانه آمد، من بودم كه از او در دوران نقاهت، پرستاری كردم و شاد بودم كه بار دیگر آهنگ صدای او و عطر وجودش، فضای خانه را گرم و معطر می‌‌سازد. از آن روزها نه سال می‌‌گذرد و حالا من پرستارم... و دو سال‌ و نیم است كه درسم به پایان رسیده و شانس آن را داشته‌ام كه در بیمارستان استخدام شوم، انگار قلب مادر، این مدت را تاب آورد كه فقط شاهد موفقیت من باشد. او در اصل نباید بچه‌دار می‌‌شد اما هم خودش و هم پدر، آرزوی فرزند دختری داشتند و من، آن آرزوی به دست آمده بودم. گاهی فكر می‌‌كنم كه اگر او به نصیحت دكتر گوش می‌‌سپرد و این‌قدر آرزوی فرزندی نداشت، شاید زنده می‌‌ماند. اما آقاجون می‌‌گوید: اینها خیالات است... هر كس، تا هر زمان كه مقدر باشد زنده می‌‌ماند. من بیشتر از پدر، دلم هوای او را كرده، با این حال سعی می‌‌كنم، پیش آقاجون كم‌تر به رویم آورم. سحرهای ماه رمضان امسال، ایام سختی بر من گذشت. این اولین سحرهای تنها و بی‌‌مادر بود و حالا كم‌كم، وقتی به ایام ماه ذی‌الحجه نزدیك می‌‌شویم، یادم می‌‌آید مادر چه ذوق و شوقی داشت كه امسال، بالاخره نوبت حجش فرا می‌‌رسد، اما این آرزوی او هرگز برآورده نشد.

حال، من دلم می‌‌خواهد بتوانم به جای او و با آقا‌جون به حج بروم. تا قبل از آن، می‌‌خواهم با پولی كه چندوقت است پس‌انداز كرده‌ام، آرزوی آخر مادر را كه زیارت مشهد بود، برآورده كنم.

- آقا جون یادتونه مادر چقدر دلش هوای امام رضا(ع) رو كرده بود. حالا ما باید به جای مادر بریم و سلامش رو به آقا برسونیم...

- چی؟ یعنی بریم مشهد...؟!

- خب آره... شما هوای مشهد به سرتون نیفتاده...؟!

- نیفتاده... خدا رو شكر كه هنوز، دلم اونقدر صافه كه هروقت چیزی آرزو می‌‌كنم، بهش می‌‌رسم.

- خدا رو شكر پس ما ر و هم دعا كنین... چطور مگه...؟ به فكر بودین؟!

- به فكرش بودم... دیشب داشتم با مادرت می‌‌رفتم حرم، زیارت.

- با مادرم؟... ! یعنی چی؟...! خواب مادر و دیدین؟! تو رو خدا...؟

- آره ... خوابش رو دیدم... داشتیم می‌‌رفتیم زیارت... می‌‌گفت آقا، دیدی بالاخره قسمت شد منم اومدم.

- عجب ... خدا بیامرزه...راستش امروز رفتم بلیط گرفتم. دلم می‌‌خواست، می‌‌تونستیم با هواپیما بریم، ولی نشد... ایشاا... خدا قسمت كنه مكه بریم. بلیط اتوبوس گرفتم. رفت و برگشت. یه هفته‌ هم مرخصی گرفتم تا اگه خدا بخواد، دلی از عزا درآریم.

می‌‌مونه جا... كه فكر كنم توی این پاییزی، اونجا خیلی شلوغ نباشه.

- كی حركته دختر جون؟

- اگه خدا بخواد دو روز دیگه...واسه همین، فكر كردم امروز بیام و خونه‌رو تر و تمیز كنم و بقیه كارارو انجام بدم كه پس‌فردا به امید خدا راهی شیم.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.