شنبه, ۱۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 1 March, 2025
می خواستم سقف من باشی ولی افسوس آواری

فکر کن! راهی را انتخاب کرده باشی که همه اطرافیانت با آن مخالفت کنند. تو بر راهی که انتخاب کردهای، پافشاری کنی ولی آنها به هیچوجه آن را قبول نداشته باشند. تا اینکه دست آخر مجبور شوی به خاطر انتخابت، از همه اطرافیان دور شوی...
سختی بکشی، سفر کنی، با غصههایت کنار بیایی، با تمام وجود خودت را وقف راهی که انتخاب کردهای بکنی اما... حسابت اشتباه از کار درآید و سرت به سنگ بخورد. تمام آرزوهایت سرابی بوده باشد و تو در تمام مدت راهت را اشتباه آمده باشی.
فکر کن! بخواهی برگردی ولی راهی برای برگشت نمانده باشد. تنها باشی، بلاتکلیف، بدون راه پیش و پس. گذشتهات خراب شده و آیندهات سراب. چه کار میکنی؟! میگویی هر چه بادا باد و همان مسیر اشتباه را میروی؟! یا مینشینی و در بیراههات، حسرت روزهای رفته و نیامده را میخوری؟!
با ندا زمانی آشنا شدم که با دخترش از مرکز آموزش موسیقی برمیگشت. خیلی اتفاقی با هم، همصحبت شدیم. از خودش گفت از زندگیاش، از سختیهایی که کشیده بود، آرزوهایی که داشت، از ناامیدیهایش، از او خواستم تا داستان زندگیاش را برای ما بازگو کند و او پذیرفت.
حدود ۱۰ سال پیش بود. من دبیرستان را تمام کرده و نکرده عاشق شدم. البته اینکه میگویم عشق، نه اینکه فکر کنی معنی عشق را میدانستم. نه؛ ولی حسم راجع به این ماجرا میگفت که باید عشق باشد. ناصر جوان خوش برورویی بود. او همراه مادرش برای خواستگاری به خانه ما آمد. ۲ سال از من بزرگتر بود، پدرش فوت کرده بود و در مغازه پدریاش کار میکرد. تحصیلات چندانی نداشت و این موضوع برای خانواده من خیلی سنگین بود. هم پدر و هم مادرم با ازدواج ما سخت مخالفت کردند. اما ناصر باز هم ناامید نشد. بعد از دو یا سومین بار بود که با هم بیرون از منزل ما قرار گذاشتیم. حرفهای آن روزش مرا تحت تاثیر قرار داد. وقتی از علاقهاش میگفت، اشک در چشمهایش حلقه میزد. او مرا قانع کرده بود ولی خانوادهام را نه.
او ۷، ۸ بار تنهایی و با مادرش به منزل ما آمد ولی پدرم به هیچوجه راضی نمیشد. من سعی میکردم از طریق مادرم به پدر فشار بیاورم که شاید قانع شود اما او اصلا ناصر را قبول نداشت. میگفت این پسر نه تحصیلات دارد نه کار
درست و حسابی. آیندهاش معلوم نیست. اگر از ندای آن روزها میپرسیدی، میگفتم حرف پدرم اشتباه بود، ولی اگر از ندای امروز بپرسی میگویم چیزی که من در آینه هم نمیدیدم پدرم در خشت خام میدید. کار به جایی رسید که جلوی پدرم ایستادم. تهدید کردم که از خانه میروم، خودزنی میکنم و از این بچهبازیها. وقتی کار به اینجا رسید پدر به یک شرط ازدواج ما را قبول کرد و آن شرط این بود که در صورت بروز هر اتفاقی، من حق برگشتن به خانه پدریام را نداشتم. درواقع پدر من می ترسید کار ما به جدایی برسد. پذیرفتم. آخر اصلا قرار نبود برگشتی در کار باشد. من فکر میکردم مرد زندگیام را پیدا کردهام. چه لزومی داشت که به خانه پدریام برگردم. ۲ هفته بعد عقد کردیم و کمی بعد از آن عروسی. تازه بعد از آن بود که من کمکم ناصر را شناختم. اخلاق تندی داشت ولی سعی میکرد جلوی من خوددار باشد. داشتم به این نتیجه میرسیدم که اشتباه کردهام ولی راه برگشت نداشتم.
وقتی عصبانی میشد، از او میترسیدم. حتما باید حرصش را سر یکی از وسایل خانه خالی میکرد. سایر مواقع مهربان بود. کمتر صحبت میکرد ولی گوش شنیدن حرفهای مرا داشت. بعد از مدتی حس کردم خلقوخوی ناصر دارد عوض میشود. دیرتر به خانه میآمد. بیشتر وقتش را با دوستانش میگذراند. فکر کردم که حتما ایراد از من است. سعی کردم با او مهربانتر باشم. بیشتر هوای او را داشته باشم. اما او مانند شن صحرا شده بود. هر قدر بیشتر میخواستم در دستم نگهش دارم، بیشتر از دستم میریخت. حتی بعضی شبها به خانه نمیآمد. عصبیتر از گذشته بود. مدام پشت تلفن سر همه داد میکشید. در خانه پدریام، هیچوقت این حسها را تجربه نکرده بودم. نمیدانستم چهکار باید بکنم. میدانستم سیگار میکشد ولی جلوی من این کار را نمیکرد که کرد. خیلی وقتها حالش غیرطبیعی بود. از تنهایی میترسیدم. از با او بودن میترسیدم. از آینده، از زندگیای که پیشرو داشتیم، از همه چیز میترسیدم. نمیتوانستم به خانوادهام بگویم. تف سربالا بود. پدرم با من شرط کرده بود. میخواستم خودم را به تنهایی بسازم. از سالهای نوجوانی شعر میگفتم. سعی کردم دوباره آن را تجربه کنم. بد نبود. هنوز چیزهایی از گذشته در من زنده بود. به ناصر چیزی نگفتم. زیاد با این جور کارها موافق نبود. تنها دلخوشی آن روزهای من شعر خواندن و نوشتن بود. یک بار که با یکی از دوستانم درددل میکردم، گفت: «چرا حرفت رو مستقیم به همسرت نمیزنی؟» راست میگفت، من تا به آن روز مشکلم را با ناصر مطرح نکرده بودم. شب وقتی ناصر آمد، سعی کردم اول زمان دهم تا شرایط مساعد شود. بعد کمکم سر صحبت را باز کردم. کمی بیحوصلگی میکرد اما من ادامه دادم. از ترسم گفتم، از تنهاییهایم، از اینکه دارد در معاشرت با دوستانش زیادهروی میکند. حس کردم عصبانی شده، گفتم: «تو ازدواج کردهای.» حرفم را قطع کرد و گفت: «حق با توست، من ازدواج کردهام، من خیلی زود ازدواج کردهام. من فرصت جوانی کردن نداشتم، حس میکنم کارهای نکرده زیادی دارم.» انگار آب یخ روی سرم ریخته باشند، زبانم نچرخید که حرفم را ادامه بدهم. انتظار هر جوابی را داشتم جز این.
بعد از آن روز انگار پردهای که میان ما بود از بین رفته بود. بیمسوولیتتر شد. وضع کارش هم معلوم نبود. دیرتر میآمد، پرتوقع شده بود. نصفهشب که از راه میرسید، بیدارم میکرد که برایش غذا درست کنم. یک بار رفته بودم خرید. وقتی برگشتم، ناصر آمده بود. روی کاناپه لم داده بود. همین که در را باز کردم، گفت: «کجا بودی؟» سلام کردم. حالت متعادلی نداشت. دوباره پرسید: «کجا بودی؟» تمام خانه را به هم ریخته بود. گفتم: «رفته بودم خرید.» فریاد زد: «بیخود کرده بودی.» نگذاشت جوابش را بدهم. بلند شد و مرا به باد کتک گرفت. جا خورده بودم. هیچوقت دست روی من بلند نکرده بود. وقتی به خودم آمدم با بدن کوفته و کبود وسط اتاق افتاده بودم. این اتفاق چند بار دیگر هم افتاد. یکی دو بار اگر همسایهها به دادم نمیرسیدند زیر مشت و لگد او...
خواستم درس بخوانم، نگذاشت. خواستم کلاسهای هنری ثبتنام کنم، نگذاشت. مخالف کار کردنم بود. حس میکردم دارم دچار افسردگی میشوم. پیش مشاور رفتم. وقتی فهمید، باز هم مرا کتک زد. میخواستم از دستش خلاص شوم، اما جایی را نداشتم که بروم. ورشکست شد، اعتیاد پیدا کرد، زندان رفت، آزاد شد، باردار شدم، چک برگشتی داشت، دوباره زندان رفت.
ماههای آخر بارداری پیشم نبود. شاید اینطور بهتر بود، چون باید مدام نگران ضربههای او میبودم. آن چند ماه مادرم کنارم بود و بالاخره نازگل به دنیا آمد؛ وقتی که پدرش کنارش نبود. ناصر به قید ضمانت آزاد شد، مادرش ضامن شد و رضایت طلبکارها را جلب کرد. وقتی آمد کمی بهتر شده بود. نازگل را دوست داشت. با من هم بهتر شده بود ولی فقط برای چند ماه. هیچکس از رفتار او با من خبر نداشت. بعد از ۴، ۵ ماه دوباره پرخاشگری میکرد، میزد، وسایل خانه را به هم میریخت. آخرین بار آنقدر مرا کتک زد که از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. سرم شکسته بود، تمام بدنم کبود بود. صورتم بخیه خورده بود. دست چپم شکسته بود. حالا دیگر همه از موضوع باخبر بودند. خانواده من، خانواده ناصر و حتی دوستانم. اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. نباید کسی باخبر میشد ولی حالا دیگر میخواستم همه چیز را تمام کنم. حالم خوب نبود. مادر در گوشم گفت که پدرم دارد به ملاقاتم میآید. میدانستم که طعنه خواهد زد. پدرم را خوب میشناختم. هرچه که میگفت حق داشت. بعد از ازدواج اولین بار بود که درست و حسابی میدیدمش. مادر از اتاق بیرون رفت. وقتی پدر را در چارچوب در دیدم نتوانستم خودم را نگه دارم. او همیشه مایه افتخار من بود. نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد اما حالا... بغضم ترکید.
پدرم جلوتر آمد. چشمهای او هم خیس بود. داشت نگاهم میکرد. صدایش درنمیآمد ولی شانهاش مدام میلرزید. دستش را روی صورتم و جای بخیهها کشید. از من عذرخواهی کرد. از من که حرفش را زمین انداخته بودم، از من که رفته بودم. از من که... خیلی وقت بود که مرا نبوسیده بود. دلم قرص شد. به اندازه تمام بیکسیهایم گریه کردم. گفت: «حق نداری به خانه او برگردی.» انگار دوباره متولد شده بودم.
الناز عبدالهی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست