پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تکیه بر تعداد مخاطب


تکیه بر تعداد مخاطب

جامعه شناسی شعر ابتذال مقدمه یی بر نقادی شعر عامه پسند

شاعرانی که در دهه هشتاد، توسط نوع خاصی از ژورنالیسم ادبی که می‌توان آن را مردم‌گرایانه خواند، بر‌کشیده شدند همگی در یک مشخصه کلی مشترکند: شعر آنان فاقد «زبان‌ورزی» به معنای عام کلمه است. شعر نومحافظه‌کار کنونی نه‌تنها فاقد تشخص زبانی است، که در آثار اشخاص مختلف این جریان هیچ نوع تمایزی هم دیده نمی‌شود. بی‌دلیل نیست که تنها بر‌ساخته ترمینولوژیک آنها «ساده‌نویسی» است. در همین تک‌اصطلاح تولیدی این جریان، فقدان روحیه انتقادی و ترس از نظریه به چشم می‌خورد: «نظریه‌ها شعر را از بین می‌برند.» «شعر خوب، شعر خوب است و هیچ نظریه‌یی قادر به توضیح آن نیست.» سال‌هاست جملاتی از این دست در دهان نو‌محافظه‌کاران می‌چرخد و جز این، هیچ بحث ایجابی و تایید‌کننده‌یی از سوی آنان تولید نمی‌شود. فقدان پشتوانه نظری از یک‌سو، و غیبت منتقدان توانمند در دار‌ودسته طرفدار شعر‌های محافظه‌کار از سوی دیگر، هیچ گریز‌گاهی برای نویسنده‌ چنین شعر‌هایی باقی نمی‌گذارد جز تکیه بر تعداد مخاطب. نقطه عزیمت هر دفاع غیرنقادانه‌یی از این شعر‌ها و همچنین ترجیع‌بند خودتبیینی شاعران این گروه، بحث تا مغز استخوان عوامانه شمار خوانند‌گان و تیراژ کتاب‌های‌شان است.

مساله اصلی درباره تعداد مخاطب‌های این شعر‌ها این است که از سوی ایشان کیفیت مخاطبان‌شان هیچ اهمیتی ندارد و هر توده بی‌شکل از خریداران کتاب یا بازدید‌کنند‌گان وبلاگ‌های‌شان غرق در شعف‌شان می‌کند و احساس دروغین بدل‌ شدن به شاعری مردمی آنان را فرا‌ می‌گیرد. تمرکز بر تعداد مخاطب و شمارگان حک شده بر کتاب‌های شعر به این دلیل مردم‌گرایانه است که فاقد بعدی جامعه‌شناسانه است و در مقابل پرسش‌هایی از مایه فرهنگی مخاطبان سکوت می‌کند. جریان ساده‌نویس شعر امروز نتوانسته منتقدی مایه‌دار را معرفی کند تا نخست مولفه‌هایی را برشمرد که به این شعر‌ها ارزشی هنری می‌بخشد و به این ترتیب نقدی درون‌ماند‌گار و مثبت درباره این شعر‌ها به دست دهد و در وهله دوم نشان دهد که این شعر‌ها چه ارتباط فلسفی و جامعه‌شناسانه‌یی با شرایط سیاسی زمانه ما دارد و چرا نسبت به شعر دهه هفتاد مخاطب بیشتری به دست آورده است. چنین بحثی، اگر قابل بیان‌کردن باشد و درصدی از حقیقت را با خود حمل کند، باید نشان دهد که مخاطب این شعر‌ها کیست و چرا به سوی خواندن چنین شعرهایی بر‌انگیخته شده است.

همه کوشش‌ها از سوی ایشان در مجیز‌گویی‌های روزنامه‌یی و مرور‌های بی‌خاصیتی خلاصه می‌شود که اشخاص مختلف این جریان بر کتاب‌های یکدیگر می‌نویسند و گاه یادداشت‌های‌شان را با مشتی نقل قول از نظریه‌پردازان مختلف نیز بزک می‌کنند. به زبان دیگر باید گفت که جریان نام‌برده غیر از تولید انبوه شعر‌های شبیه ‌به ‌هم توانست نوع فرومایه‌یی از ژورنالیسم شعری تولید کند تا بتواند با تبلیغ و تکرار هر‌روزه چند نام، آثار خود را بفروشد. به این ترتیب آنها توانستند بازاری برای شعر‌های خویش تدارک ببینند و کم‌کم ناشران حرفه‌یی را (کلمه حرفه‌یی ناظر بر کیفیت تولیدات این ناشران نیست و صرفا بر سرمایه و سابقه آنها دلالت دارد) به چاپ آثار‌شان ترغیب کنند. تنها چیزی که نتوانستند بیافرینند یک «گفتمان انتقادی» مشخص است؛ بی‌دلیل نیست که هنوز حتی یک مقاله که جان‌مایه نظری مشخصی داشته باشد، در تایید شعر‌های این جریان نوشته نشده است. این را مقایسه کنید با نقدهای متعدد و مایه‌داری که در دهه هفتاد درباره مجموعه‌شعر‌های «خطاب به پروانه‌ها»، «نم‌نم بارانم»، «دارم دوباره کلاغ می‌شوم»، «از کلید تا آخر»، «مخاطب اجباری»، «این مرده سیب نیست، یا خیار است یا گلابی»، «عکس‌های منتشرنشده» و... نوشته شد. شک نباید داشت اعتباری که شاعران این جریان در دهه کنونی کسب کرده‌اند از چیزی جز نقد ادبی حاصل شده و به این ترتیب باید گفت اعتباری تو‌خالی و دروغین است. خرسندی و حق‌به‌جانبی شاعران این جریان نه از برآیند نقد‌هایی که بر آثارشان نوشته شده، که از «استاد»هایی حاصل شده که از دهان شرکت‌کننده‌های کارگاه‌های شعر‌شان خارج شده است؛ شاگرد‌هایی از طبقات مرفه که بعضا از سر بیکاری و گذراندن وقت سری به کارگاه‌های شاعران محبوب‌شان می‌زنند و شهریه‌های گزافی می‌پردازند.

جالب اینجاست که جریان مبتذل‌نویس شعر فارسی از همین شاگرد‌ها یارگیری می‌کند و روز‌به‌روز فربه‌تر می‌شود. آن‌چه مخاطب‌های این شعر‌ها را جذب می‌کند، بازتولید سانتیمانتالیسم خاص طبقه فرادست در قالب تعابیر شعر‌گون است. صرف نظر از نوجویی‌های تکنیکی و فرمی نیز عینا به دلیل بی‌حوصلگی و سطحی‌نگری چنین مخاطبانی است؛ آنان شعر‌هایی را دوست دارند که برای دریافتن آن شعر‌ها به هیچ نوع آگاهی هنری و هیچ کوشش زیبایی‌جویانه‌یی نیاز نباشد. این‌چنین است که کلیت این شعر‌ها غرق در یک تفکر احساسات‌گرای شهری است و به ساد‌گی می‌توان تولید انبوه چنین شعر‌هایی را در قالب نوع خاصی از صنعت فرهنگ‌سازی نام‌گذاری کرد. شعر‌هایی خوشایند جوانانی که از هر نوع جدیت و عمقی گریزانند؛ مخاطبان این شعر‌ها یا نا‌آگاهانی فاقد شناخت شعری تربیت‌شده‌اند، یا براستی متعلقند به نوع خاصی از مردم گرایی بالاشهری: اهل فرهنگ.

واکنش منتقدان شناخته‌شده شعر، در مقابل فراگیر‌شدن روحیه محافظه‌کارانه و نیز تکثیر عامه‌پسند‌نویسی در چند سال اخیر، چیزی جز سکوت نبوده است. منتقدان سن‌وسال‌داری مثل مشیت علایی، عنایت سمیعی، علی باباچاهی، مسعود احمدی و... فاقد آن چابکی و سرزند‌گی لازمه چنین پروژه‌یی بودند و جوان‌تر‌ها نیز بنا بر استدلالی غلط و محافظه‌کارانه نمی‌خواستند نوشته‌های‌شان را آلوده درگیری با این جریان کنند. ایشان گمان می‌بردند که پرداختن به نقد این جریان مصداق آب در آسیاب دشمن ریختن است و فارغ از محتوای منفی هر بحثی راجع به این جریان، نفس نوشتن درباره آن شعر‌ها، نوعی اعتبار‌بخشی به مبتذل‌نویسی است. منتقدان به غلط فکر می‌کردند که گذر زمان سره را از ناسره جدا می‌کند و نیازی به مداخله آنها نیست. روندی که در سال‌های اخیر طی شد، نشان داد که سپردن همه‌چیز به زمان، چیزی جز یک نگرش منفعلانه نیست و سکوت نقد ادبی در نهایت به سیطره نمادین جریان ساده‌نویس و به حاشیه رانده‌شدن شاعران متفاوت‌نویس و تجربه‌گرا منجر شد. هرچند زمان کوتاهی در دوره دوم روزنامه شرق این سکوت شکسته شد و هوشیار انصاری‌فر در چند ستون پی‌در‌پی به نقد این جریان پرداخت، اما نه شخص او و نه دیگران این کار را ادامه ندادند و آنچه ادامه پیدا کرد، همان سکوت و انفعال بود و بس. تنها در یکی، دو سال اخیر بود که چند نفر سکوت را شکستند و به شکلی پیگیر به نقد این جریان پرداختند.

علی سطوتی‌قلعه در سلسله ‌یادداشت‌هایی تحت عنوان «آنتولوژی بلاهت» به نقد کتاب‌های شعر این جریان پرداخت و هم او در جستار‌های دیگری با نام «درباره شعری که این روزها خوانده می‌شود»، این‌بار به شکلی تئوریک و انتزاعی‌تر ادعاهای این جریان را واکاوی کرد. مقاله‌های دیگری نیز در روزنامه شرق در تابستان ۸۹ نوشته شد که تا حدودی سکوت را شکست و مبلغان شعر‌های عوامانه را به واکنش بر‌انگیخت. صرف نظر از موارد معدودی که ذکر شد، جریان برآمده از دهه ۸۰ توانست ارتباط نقد ادبی را هم با شاعران و هم با خواننده‌های شعر مسدود کند و جای آن نوعی مردم‌گرایی مطبوعاتی را مدیریت کند. فضای ادبی‌ که «نقدزدایی» شده باشد، وضعیتی مسموم ایجاد می‌کند که بیش از هر چیز آینده ادبیات را، شعر‌هایی که نسل‌های نوقلم در آینده خواهند نوشت را آلوده می‌کند. نگاهی گذرا به سبک و سیاق شعر‌هایی که در وبلاگ‌های این نسل نوشته می‌شود و نیز مشاهده بحث‌های جمعی و محتوای جلساتی که در شهرستان‌ها برگزار می‌شود به ساد‌گی نشان می‌دهد که مبتذل‌نویسی برساخته جریان مذکور وجهی هژمونیک پیدا کرده و نسلی که در اواسط این دهه شعر نوشتن را آغاز کرده، براستی شاعران این جریان و شعر‌های ایشان را جدی گرفته‌اند.

این همه ماجرا نیست؛ عده دیگری هم در شکل‌گیری چنین موقعیتی عمل کرده‌اند: راهبان معبد نظریه، یا بهتر، شیفته‌گان و مقیمان درگاه نظریه غرب؛ همان‌هایی که انبوهی از «تز»ها را درباره هنر و ادبیات از بر کرده‌اند و برای خویش «سرمایه»ای تئوریک دست‌وپا کرده‌اند. ایرادهایی که معمولا نظریه‌باز‌ها از نقادی پلمیک می‌گیرند، حرف‌هایی تو‌خالی مثل «باید تئوریک نقدشان کرد» و «باید پای نظریه را به میان کشید و با میانجی آن با اثر مواجه شد»، غرق در نگرش «نظریه‌زد‌گی‌» است. فکر می‌کنند نظریه‌ورزی تنها در نقل‌قول از چند برند نظری مد روز، برند‌هایی مثل ژیژک، دولوز و... حاصل می‌شود. پرتاب ایده‌های چند نظریه‌پرداز به متن و رفت‌وبرگشتی توریستی در حدفاصل آنها یا همان «تجهیز نظری مقاله» را نقادی نظری می‌پندارند و مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرند و سرانجام بی‌آنکه «کاری» انجام دهند یا در وضع موجود مداخله‌یی کنند، یکی دیگر به انبوه یادداشت‌هایی برآمده از «ترجمه‌نویسی» اضافه می‌کنند.

درست مثل ریویونویسی‌های آبکی، باز هم به هیچ‌کس برنمی‌خورد، صدای کسی در‌نمی‌آید و همه با خیال راحت موقعیت نمادین خویش را حفظ می‌کنند؛ شاعران و قصه‌نویس‌ها سخت مشغول «انبوه‌نویسی»اند و «نظریه‌باز»ها مشغول «ترجمه‌نویسی»، دسته اول شمایل نابغه‌های سراپا خلاقیت را به خود می‌گیرند که «نمی‌خواهند ذهن‌شان را درگیر تئوری کنند و نبوغ یا «حس»شان را آلوده کنند»، و دسته دوم شمایل فاضل‌های نظریه‌آموخته‌یی را که نمی‌خواهند «انباشته معلومات»شان یا همان تئوری‌های توی جیب‌شان را خرج بعضی آثار وطنی، آثار دسته اول، کنند. اولی را می‌توان در سیمای یک تیپ عام هنرمند در ذهنیت احساسات‌زده خاص «برخی اهل فرهنگ» تصور کرد و دومی را در قالب کسی که هاله جنون‌آمیز «هنر بورژوازی» را رها کرده و هاله فاضل‌مآبانه «بنیادگرایی نظری» را برگزیده است. بی‌آنکه هیچ‌کدام از ضرورت کاری که می‌کنند پرسش کنند، یکی از این دو «سبک زندگی» را انتخاب کرده‌اند، فقط بخاطر آنکه در این انتخاب «آزاد» بوده‌اند، آزاد اما نه به مثابه هسته کلمه «آزادی»، بل در معنایی که این واژه در عبارت عامیانه «از هفت دولت آزاد است» به خود می‌گیرد؛ انتخابی که صحبتش رفت عینا همان انتخاب کودکان میان «دکتر» یا «مهندس» در جواب پرسش کلیشه‌یی بزرگ‌تر‌هاست: «دوست داری بزرگ شدی چی‌کاره بشی؟» «نظریه‌زد‌گی» چیزی نیست جز آن روی سکه «نظریه‌هراسی»؛ هر دو از یک مکانیزم واحد «روی کار آمده‌اند» و آن مکانیزم چیزی نیست جز برخورد بسته‌بندی‌شده با نظریه؛ گروه اول با اکراهی ریاکارانه از هر نظریه‌یی روی‌گردانند و گروه دوم یکسره مصداق نوعی فتیشیسم نظری‌اند و سر بر بالین مشتی برند نظری نهاده‌اند؛ هیچ‌کدام به تئوری «مسلح» نشده‌اند، چرا که اساسا ذهنیت برآمده از «فرهنگ‌پیشگی»شان هیچ پیکاری را صورت‌بندی نکرده و غرق در «آسود‌گی» است؛ همچنان ‌که واژه «فرهنگ» و «کار فرهنگی» همزمان نوعی آرامش سطحی و نوعی گندیدگی ژرف را تداعی می‌کند، نوعی تقسیم کار فرهنگی هم مابین «هنرمندان» و «نظریه‌باز»های وطنی صورت گرفته است، تقسیم کاری برای تحقق «هیچ کاری نکردن»: دسته اول ادبیاتی آپارتمانی تولید می‌کند که غرق در بازنمایی سترونی زند‌گی طبقه متوسط است، دقیقا همان چیزی که سرمایه‌داری متاخر یا نظام‌های سلطه برآمده از آن برای ادبیات در نظر گرفته‌اند و دسته دوم مشغول پرکردن فضای نظری یا ویترین ‌عرضه تئوری‌، آن‌هم به شیوه‌یی انتزاعی و «ناب»‌اند، بی‌آنکه اتصالی بین این دو برقرار شود و نهایتا ضرورت هیچ‌کدام مورد پرسش قرار بگیرد. جالب این‌جاست که هر دو وجه تقسیم کار مذکور از «بازاری» پررونق برخوردارند؛ هم ادبیات ناب را روی هوا می‌برند و هم نظریه ناب را؛ جایزه‌های ادبی، که خود را تا نوشته‌شدن بر جلد کتاب‌های ادبی کشانده‌اند در تنور بازار ادبیات می‌دمند و برند‌های نظری غرب در تنور بازار کتاب‌های نظری، آنچه با هیچ استقبالی مواجه نمی‌شود، نقد عملی، یا همان مواجهه تفکر انتقادی با ابژه‌های ادبی است؛ مواجهه‌یی که به نظریه مسلح شده و نه «تجهیز»، نظریه میانجی پیکار است و خود از تجربه پیکار باز تولید می‌شود.

نقادی انضمامی ناگزیر از جدل است؛ پلمیک نوشتن ذاتی نقد عملی است، درگیری با نهاد‌های ادبیات رسمی و حمله به شأن و هاله‌یی که کوتوله‌ها برای خودشان «تهیه» کرده‌اند، و در کل «خشونت انتقادی» به شکلی بی‌برو‌برگرد لازمه نقادی است، آن هم در وضعیتی که تنور این بازار به گرم‌ترین حد خود رسیده است. نقد عملی، مبارزه‌یی است برای تغییر، می‌تواند سودای فربگی نظری یا همان تجهیز حداکثری را کناری نهد و کاملا اضطراری عمل کند قرار نیست همه نظریه‌های عالم را خواند و بعد وارد عمل شد، «بعد» هرگز به وقوع نمی‌پیوندد. نقادی رادیکال منتظر تحقق شرایط آرمانی نقد یا «امکانات رفاهی زیست انقادی» نمی‌ماند، مستقیم وارد عمل می‌شود و وضع را به هم می‌زند. منتقد همیشه در حال متهم‌شدن است: «غرض شخصی دارد»، «بی‌انصاف است» و «هیچ‌کس را قبول ندارد». نظریه‌بازها همیشه از کنار می‌گذرند، آنها همه تولیدات ادبی مملکت را آشغال می‌پندارند و فقط به صورت شفاهی «رازشان» را با دیگران در میان می‌گذارند؛ نظریه‌باز‌ها یکی‌، دو قبله هنری دارند که مدام به آنها ارجاع می‌دهند و وقتی نوبت به اظهارنظر درباره وضع انضمامی می‌رسد، در دوگانه هواداری-تمسخر، با همه ایرادی که در هردوسوی این تقابل موج می‌زند، باقی می‌مانند. نظریه‌باز‌ها شیفته مصاحبه و میز‌گردند، همیشه آماده‌اند که صفحات مطبوعات را با نمایشی مجهز به «آخرین دستاورد‌های نظری» پر کنند، نمایشی بز‌ک‌شده با مشتی گله‌گزاری و انکار کلی همه آثار ادبیات ایران. وقت آن است که مفهوم نظریه‌ورزی را وارونه کرد و آن را روی پاهایش ایستاند، نظریه از درگیری با وضع موجود به دست می‌آید، نه می‌توان واردش کرد و نه یکسره از آن روی‌گردان بود. نقد ریطوریقایی چنان شعر‌هایی هیچ موضوعیتی ندارد، هر مبارزه‌یی با جریان شعری موضوع این یادداشت باید چارچوبی نظری (فلسفی) به خود بگیرد، اما چارچوبی که از مواجهه استراتژیک با متن شعر‌هایشان به دست آمده باشد، نه چارچوبی بسته‌بندی شده در قالب چند برند نظری مد روز که در بیشتر موارد هیچ ارتباط «نظری» با هم ندارند. هر نوع مفصل‌بندی نظری چنان شعر‌هایی باید از فرآیند نقادی دانه‌درشت‌های همان جریان به دست بیاید و نه با شانه‌خالی‌کردنی محافظه‌کارانه به سوی «ترجمه‌نویسی».

حسین ایمانیان