شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

ترس


ترس

زن گفت: آقا صدای اون نوارو کم کن! راننده از توی آینه نگاهی به زن انداخت و گفت: «بی‌خیال شو آبجی دیگه باید همه، غزلو بخونیم زل‍ز‍‌ل‍ه رو که دیدی؟ هر چی ثواب کردی بسه دیگه باید کاسه …

زن گفت: آقا صدای اون نوارو کم کن! راننده از توی آینه نگاهی به زن انداخت و گفت: «بی‌خیال شو آبجی دیگه باید همه، غزلو بخونیم زل‍ز‍‌ل‍ه رو که دیدی؟ هر چی ثواب کردی بسه دیگه باید کاسه کوزه رو جمع کنیم و همه چی رو تحویل اوسا کریم بدیم.» زن چادرش را روی سر مرتب کرد. پیراهن مشکی مخمل، قالب تنش بود. دستی به ابروهای پرش کشید و گفت: «من اعصاب ندارم آقا کمش کن» راننده لب ورچید. صدای محکم زن و چشمهای ماتش که انگار هیچ‌چیز را نمی‌دید توان هر پاسخی را از راننده گرفت. صدای نوار را کم کرد و زیر لب گفت: «خدا گره از کار همه باز کنه» به زن گفتم: «خیلی وحشتناک بود، من که داشتم زهره‌ترک می‌شدم.» زن سر برگرداند و گفت: «از چی؟» چشمهای عسلی‌اش میان سبزه تند صورتش می‌درخشید. گفتم: «زلزله» گفت: «ترسیدی؟» گفتم: «تا به حال آنقدر نترسیده بودم.» گفت: «بچه داری؟» گفتم: «نه» باز رویش را برگرداند طرف شیشه و مات خیابان شد. ـ «پس چرا می‌ترسی؟» سرما همه آغوشم را پر کرد. می‌خواستم بگویم؛ به قول مامانم بچه‌های شما چه گلی به سر شما زده‌‌اند که بچه من بزند، همان بهتر که بچه ندارم، تا حالش گرفته شود. اما او که نمی‌دانست من بچه‌دار نمی‌شوم. گفتم: «شما نترسیدید؟» بغض کرد: «من دیگر نمی‌ترسم. پنج بار ترسیدم توی بم. دیگر برای چه بترسم. خدا بدش نیاید خوشحال هم می‌شوم. حالا همه شیشه پنجره‌های تاکسی را کشیده بودند پایین و مات درختهای فرار شده بودند.

آرزو خمسه کجوری



همچنین مشاهده کنید