شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
وقتی موش ها آشپزخانه را می چرخانند
من آنچه وصف طعامست با تو میگویم
تو خواه از سخنم پند گیر، خواه ملال
این بیت «شیخ بسحاق اطعمه» را، میشود چکیده همه مناسبات «رمی»، این موش کوچک بازیگوش و «لینگویینی» سادهدل و بیدستوپا، در «راتاتویی» دانست. موش کوچک آبی، زندگی بهشیوه آدمها را به زندگی معمولی خود ترجیح میدهد، چرا که «آدمها فقط زندگی نمیکنند، کشف میکنند و دست به خلق چیزهای تازه میزنند.» فقط آدمها هستند که میدانند غذای خوب یعنی چه و همین است که میگویند «غذای خوب، شبیه موسیقیست. میشود مزهمزهاش کرد، میشود رنگش را دید، میشود آنرا بو کرد.» و نتیجهای که از این توصیف میگیرند، این است که «بو و مزه، با هم ارتباط دارند و چیز تازهای میسازند.» زندگی واقعی برای «رمی»، زمانی آغاز میشود که توصیههای حکیمانه، و درواقع، «وصف طعام» را، در برنامهای تلویزیونی، از زبان «گوستو»ی آشپز میشنود. موشی که «چشیدن» و «بوییدن» را خوب بلد است، میفهمد که کار واقعی او در این دنیا، «آشپز»یست؛ هرچند اینرا هم خوب میداند که هیچ آدم «عاقل»ی، آشپزخانه و امور آشپزیاش را بهدست یک موش کوچک آبی خجالتی نمیسپارد.
نخستین تجربه آشپزی «رمی» کوچک، تجربه غریب و منحصربهفردیست؛ هرچند بهخاطر برقی که از آسمان میجهد، او و برادرش [امیل] از پشتبام پرت میشوند پایین، اما همین برق هولناک قارچ او را، تاحدودی، سرخ میکند و، مهمتر از آن، طعم دود را روی این قارچ باقی میگذارد تا «رمی»، نخستین غذای «دودی» خود را بخورد. اما در این تجربه نخستین، او چیزهایی را بهیاد میآورد که از زبان «گوستو» شنیده است؛ یکی مثلا اینکه میشود از ترکیب چند طعم، به طعمهای تازه و، چهبسا، بهتری رسید. برای همین است که به «امیل»، برادر چاق و ساده و بیاستعدادش، میگوید که بهتر است این قارچ را با پنیری که او همراه خودش آورده بخورند. و تازه، اینرا هم اضافه میکند که میشود کمی «رزماری» [اکلیل کوهی؟] هم به این خوراک افزود، تا نتیجهاش مدتها در ذهنشان بماند.
□□□
استاد «نجف دریابندری»، در مقدمه «کتاب مستطاب آشپزی»اش مینویسد: «در اینکه هر هنری، یک قریحه ذاتی میخواهد یا نه، علما و عقلا بحث بسیار کردهاند؛ آنچه جای بحث ندارد، این است که اولا هیچ قریحهای بدون آموزش به جایی نمیرسد، و ثانیا هیچ آدمی نیست که نتواند با آموزش، قریحههای خفته و نهفته خود را بیدار و شکفته کند.» [کتاب مستطاب، صفحه ۱۱]
در اینکه «رمی»، موش آبی خوشقریحهایست، شک نداریم. حتی در آن روزهایی که هنوز «گوستو» را کشف نکرده و چیزی درباره آشپزی و ترکیب مزهها و طعمها نمیداند و خوراکش را از سطلهای زباله بیرون میآورد، میداند که کدام «زباله» را باید خورد و از کدام «زباله» باید برحذر بود. جزئیترین ترکیبات یک غذا را تشخیص میدهد و مایه حیرت برادر چاق و بیمصرفش میشود. نکته مهم درباره «قریحه ذاتی» را میشود در مقایسه این دو برادر، بهروشنی، دید. هرقدر که «رمی» برای خوراک روزانهاش ارزش و اهمیت قائل است و به هر «زباله»ای لب نمیزند و به فکر «ترکیب» غذاهاست، برادرش «امیل»، همهچیز را میخورد، بیاینکه بداند آن «زباله»، واقعا خوراکیست یا نه. برای «امیل»، تنها چیزی که اهمیت دارد، «خوردن» و «سیرشدن» است، حال اینکه «رمی» جور دیگری فکر میکند و «خوببودن» و «خوشطعمبودن» غذا را به «سیرشدن» ترجیح میدهد. برای همین است که «امیل»، دستکم، سهبرابر او هیکل دارد و هیچوقت هم نمیفهمد که برادرش، واقعا، چه میگوید. جای دیگری از فیلم، «رمی» برادرش میبیند که دارد چیزی غریب را گاز میگیرد و میخواهد آنرا بخورد. سئوال میکند که «حالا داری چی میخوری؟» و جوابی که «امیل» بیخاصیت میدهد، این است که «واقعا نمیدونم چیه؛ احتمالا باید یهجور جعبه مقوایی باشه.» ملاحظه میفرمایید که «قریحه» حتی بین اعضای یک خانواده هم به یک نسبت تقسیم نشده است؟
□□□
همینجا میشود به تکه دیگری از نوشته استاد «دریابندری» اشاره کرد که وقتی به «آشپزی فرانسوی» میرسد، میگوید: «در فرهنگ فرانسوی، آشپزی نوعی هنر به شمار میرود و مردم فرانسه درباره آن با همان علاقه و اطلاعی سخن میگویند که غالبا در مورد هنرهای نقاشی و ادبیات و موسیقی از خود نشان میدهند. بههمیندلیل، آشپز حرفهای یا شف (chef) فرانسوی، که معمولا حرفه خود را نزد استاد تحصیل کرده است، هنرمندیست که مردم برای او احترام فراوان قائل هستند.» [کتاب مستطاب، صفحه ۱۴۶]
درست است که «رمی» بهخاطر موقعیت خاصش، که همان «موشبودن» باشد، از موهبت «کلاس درس» و «استاد» بیبهره مانده است؛ اما آنقدر «قریحه» دارد که در عین «موشبودن»، زبان آدمها را بفهمد و حس کند تنها کسی که در این دنیا حرف دل او را میزند و میتواند او را به آرزویش برساند، «گوستو»ی چاقوچله است که رستوران معرکهای دارد و غذاهای درجهیکی به مشتریهایش میدهد. اما از آنجا که همهچیز بر وفق مراد این موش کوچک و خوشقریحه نیست، «گوستو»ی بیچاره، بعد از حمله تندوتیز یکی از مشهورترین «منتقدان»، ناگهان، «دق» میکند و میمیرد. قطعا تعداد آدمهایی که از مرگ ناگهانی «گوستو»ی چاقوچله ناراحت میشوند، کم نیست؛ اما غم و اندوهی را هم که نصیب «رمی» بیچاره میشود، نباید دستکم گرفت. از بخت بلند موش کوچک است که روح سرگردان و البته بزرگوار «گوستو»ی چاقوچله، او را در همهحال از بلا دور نگه میدارد و راه و چاه را به او نشان میدهد و کاری میکند که «رمی» محجوب و سربهزیر، بالأخره، به آرزویش برسد و در آشپزخانه یک رستوران «پاریس»ی، غذای مورد علاقهاش را بپزد. یکی از جذابترین جملههایی که در فیلم میشنویم، این است که «برای پروبالدادن به رؤیا و خیال، جایی بهتر از پاریس سراغ دارید؟» فقط در شهر رؤیایی پاریس است که یک موش به آشپزی حرفهای یا «شف» (chef) بدل میشود.
در «راتاتویی» هم مثل باقی انیمیشنهای «پیکسار»، دو مضمون اصلی را میشود دید؛ یکی جستوجو برای وضعیتی بهتر، و یکی اهمیت خانواده. شاید اگر در آن فاضلاب، سوار بر کتاب آشپزی «گوستو»، از خانوادهاش دور نمیافتاد، گذرش به رستوران «گوستو» نمیافتاد و با «لینگویینی» سادهدل [که بعدا میفهمیم پسر گوستوست] آشنا نمیشد و شاید اگر آن ساعتی که همه آشپزها با دیدن او، آشپزخانه را ترک کردند، خانوادهاش به آشپزخانه نمیآمدند و زمام امور این مهمترین نقطه رستوران را بهعهده نمیگرفتند، رستوران «گوستو» ناگهان نابود میشد.
□□□
در بخش دیگری از همان کتاب، استاد «دریابندری»، در توضیح علاقه بیحد فرانسویها به خوردن مینویسد که «مردم فرانسه، همهنوع چرنده و پرنده و ماهی و جانور دریایی و حتی حلزون و قورباغه میخورند، و این مواد را به چند صورت کبابی و تنوری و سرخکرده و آبپز و بخارپز آماده میکنند.» [کتاب مستطاب، صفحه ۱۴۹] هرچند آنها این «چرنده و پرنده و ماهی و جانور دریایی» را همینطوری نمیخورند و «ترخون و ریحان و جعفری و نعنا و مرزنجوش و آویشن و رزماری و برگ بو، از لوازم آشپزی فرانسویست.» [کتاب مستطاب، صفحه ۱۵۱] فرانسویها، انواع سبزیهای معطر را بهکار میگیرند تا غذایی که میپزند، «خوشطعم» و «خوشبو» و «خوشقیافه» بهنظر برسد. خوردن «صدف» و «حلزون»ی که ظاهر آراستهای نداشته باشند، چندان آسان نیست و شاید بهمذاق بسیاری خوش نیاید. [آقای بین را بهیاد بیاوریم در تعطیلات آقای بین که وقتی با صدف مواجه میشود، رعشه همه وجودش را میگیرد.] برای همین است که فرانسویها، غذاهایشان را تزئین و آرایش میکنند تا این «قیافه خوش»، «طعم خوش» و «بوی خوش»اش را دوچندان کند.
اینرا هم نباید فراموش کرد که بیسلیقگی فقط به موشها تعلق ندارد و فقط «امیل» بیچاره نیست که غذا میخورد تا سیر شود و اعتنایی به «طعم» و «بو» و «ظاهر» غذایش ندارد. آدمهایی هم پیدا میشوند که در بیسلیقگی، گوی سبقت را از این موش چاق و تنبل ربودهاند و شاید اگر اختیار همهچیز بهدست آنها بود، وضعیت «غذا»، کاملا بحرانی میشد. اما در کنار این آدمهای بیاعتنا و تنبل، «منتقدان» هم هستند؛ آدمهایی که به رستورانهای مختلف میروند و بهمعنای دقیق کلمه، مو را از ماست بیرون میکشند و به «طعم» و «بو» و «ظاهر» غذاها ایراد میگیرند و اگر از «طعم» و «بو» و «ظاهر» غذایی خوششان نیاید، در یادداشتی تندوتیز، این «خوشنیامدن» را، رسما، اعلام میکنند و به مردم میگویند که بهتر است رستوران دیگری را برای غذاخوردن انتخاب کنند. درست مثل منتقدانی که به مردم میگویند کدام کتاب را بخوانند و به کدام آلبوم موسیقی گوش کنند و بهتماشای کدام فیلم بروند. و منتقدهای غذا، همان آدمهایی هستند که میگویند کدام «چرنده» یا «پرنده» را باید سرخ کرد و کدامیکی را باید آبپز کرد و «پرنده» کبابی خوشمزهتر است یا «چرنده» بخارپز. «آنتون اگو»ی درازقامت و اخمو هم یکی از منتقدهاست؛ مردی که عملا قاتل «گوستو»ی چاقوچله هم محسوب میشود. آشپزی، در مکتب آشپزی فرانسه، هنر است و «آنتون اگو»ی سختگیر، میگوید که «هرکسی نمیتواند به هنرمندی بزرگ تبدیل شود، ولی یک هنرمند میتواند به هرجایی تعلق داشته باشد.» آنچه «آنتون اگو» نمیداند، این است که یک هنرمند میتواند به «زیر زمین» هم تعلق داشته باشد. «آنتون اگو» هم مثل باقی منتقدان، دیگر از خوردن «لذت» نمیبرد. «طعم» و «بو» و «ظاهر» خوش غذاها، او را سر ذوق نمیآورد. به آدمی که در زمان خوردن، همهچیز را در دفترچهاش یادداشت میکند، چه میشود گفت؟ اما همین آدم اخمو، همین منتقد سختگیر و ترشروی، با خوردن دستپخت «رمی»، ناگهان، دستخوش تغییر میشود. «رمی» برای او «راتاتویی» میپزد؛ که اساسا پیشغذاییست قدیمی، که خیلیها خوردنش را فراموش کردهاند. و همین پیشغذای قدیمیست که در ذهن «آنتون اگو» جرقه میزند و خاطره سالهای دور را، لحظهای، بهیادش میآورد. عجیب است؛ ولی «راتاتویی» دستپخت «رمی»، برای او یادآور دستپخت مادرش است. بله، هرکسی نمیتواند به هنرمندی بزرگ تبدیل شود، ولی یک هنرمند میتواند به هرجایی تعلق داشته باشد و «رمی»، قطعا، نخستین موشیست که میتوان لقب «شف» را به او بخشید.
□□□
خوشیها، معمولا، پایدار نیستند. همیشه آدمهایی پیدا میشوند که این خوشیها را نابود کنند و انبوه موشهای حاضر در آشپزخانه رستوران «گوستو»، برای اداره بهداشت بهانه خوبیست تا کرکره مغازه را پایین بکشد و درش را تخته کند. اما خوشیهای بعدی هم در راهند. رستوران بعدی، رستوران «راتاتویی»ست و تابلوی مغازه، مزین است به تصویری از «رمی»؛ موش آبی کوچکی که به سرآشپزی حرفهای تبدیل شد. برای پروبالدادن به رؤیا و خیال، جایی بهتر از پاریس سراغ دارید؟
ــ عنوان این یادداشت، نام فیلمیست از استنلی کریمر
آدم خوشخوراکی هستم
راتاتویی بهروایت کارگردان
براد برد
ترجمه: کسرا مقصودی
اعتراف میکنم که استقبال تماشاگران از «راتاتویی» غیرمنتظره بود. همه ما مطمئن بودیم که این موش کوچک و تمیز، تماشاگران زیادی را به سینماها میکشاند؛ ولی خیال نمیکردیم که تماشاگران «راتاتویی» بیشتر از «ماشینها» باشد. اما ظاهرا اشتباه میکردیم. مردم تماشای «رمی» و موشهای دیگر را ترجیح دادند. ایده فیلم، تقریبا همزمان با «ماشینها» به ذهنمان رسید، ولی فکر کردیم بهتر است اول «ماشینها» را روی پرده سینما بفرستیم و به فیلمهای محبوبمان ادای دین کنیم و بعد فیلمی درباره آشپزی فرانسوی بسازیم. حتی در یکدورهای تصمیم گرفتیم ساخت فیلم را به کسی دیگر بسپاریم. قرار شد «جان پینکاوا» آنرا بسازد. پنجسالی هم روی داستان و شخصیتهایش کار کرد، اما نتیجه کارش چیزی نبود که فکر میکردیم. خودش یکبار گفت تو که اینقدر این داستان را دوست داری، چرا نمیسازیاش؟ فکر میکنم سال ۲۰۰۵ بود که قبول کردم دوباره روی داستان و شخصیتهای فیلم کار کنم.
آدم خوشخوراکی هستم؛ غذاهای خوشمزه را به خیلیچیزهای دیگر ترجیح میدهم و تقریبا در همه رستورانهای مشهور غذا خوردهام. عاشق استیک هستم. عاشق غذاهای ایتالیایی هستم. عاشق پنیرم و در هر سفری به فرانسه، تا میتوانم پنیر میخورم. عاشق همه غذاهای خوشمزهام. عاشق این هستم که از بوی غذا، طعمش را حدس بزنم. گاهی آنقدر بوی غذا را به بینیام میفرستم که تا چند ساعت بعد، جا خوش میکند و میماند. غذای خوب خوردن، تفریحیست که نباید آنرا از دست داد. تفریح ارزانی نیست؛ ولی واقعا لذتبخش است. شکمو نیستم، ولی خوشخوراکم. غذای خوب را دوست دارم، ولی حاضر نیستم وقت گرسنگی هر چیزی را بخورم. روزی هم که تصمیم گرفتیم «راتاتویی» را بسازیم، میدانستم که باید به رستورانهای زیادی سر بزنم و آشپزخانهشان را ببینم. جاهای زیادی را دیدم و بهنظرم رسید رستوران «فرنچ لاندری»، رستوران ایدهآل من است. «توماس کلر»، یک سرآشپز حرفهایست؛ هنرمندیست که وقتی غذا میپزد حس میکنید دارد پیانو میزند. در طول غذاپختن، چنان دقتی میکند که بعید است هیچوقت دانهای نمک یا فلفل اضافه در دیگهای جوشانش ریخته باشد. گروه انیماتورهای فیلم، ماهها در کنار او زندگی کردند. از صبح تا شب به حرکات خارقالعاده او نگاه کردند و او هم آشپزی را یادشان داد. یادم است که از دیدن آشپزی «کلر» لذت میبردند، اما وقتی قرار شده بود خودشان هم دستبهکار شوند، غرغر میکردند. کار آسانی نبود؛ اما تاحدودی سعی کردند که شیوه «کلر» را بیاموزند. شاید اگر «کلر» آن «راتاتویی» خوشمزه را برای ما نمیپخت، تصویرش هم در فیلم اینقدر دیدنی نمیشد. در نمایش خصوصی فیلم، وقتی «راتاتویی» را روی میز «آنتون اگو» میگذاشتند، احساس کردم خیلیها دلشان میخواهد این غذا را بخورند.
میخواستم موشهایی که در فیلم میبینیم، خیلی عادی و معمولی نباشند. نه به «میکی ماوس» فکر میکردم و نه به «جری» [تام و جری]. دنبال موش تازهای بودم و اگر یکی از دوستان، موشهای شخصیاش را چند روزی در استودیوی ما به امانت نمیگذاشت، شاید موشهای «راتاتویی» اینقدر خوشگل نمیشدند. میدانستیم که قرار نیست همهچیز این موشها واقعی باشد. چشمها، دستها، دندانها و مهمتر از همه دماغشان را تغییر دادیم تا موشهای منحصربهفردی شوند.
یکچیز را خیلی خوب میدانستم؛ این فیلم باید کمدی باشد. اگر «راتاتویی» کمدی نبود، نمیتوانستم خیلی از چیزها را در فیلم بگنجانم. «جان پینکاوا» داشت داستان را طوری پیش میبرد که شخصیتهای اصلی فیلم، آدمها باشند؛ ولی این ایده من نبود. دلم نمیخواست وقتی موشها در یک داستان حاضر هستند، باز هم آدمها همهکاره داستان شوند. بنابراین، همهچیز را تغییر دادم. احساس کردم که «رمی» باید یک همدست داشته باشد؛ کسی که حرفهای «رمی» را میفهمد و آنها را اجرا میکند. این بود که «لینگویینی» را ساختم. یک آدم لازم بود تا حرفهای این موش را گوش کند. دلم نمیخواست آنها با هم حرف بزنند. به نظرم همینکه حرفهای یکدیگر را میفهمیدند، کافی بود.
دلم میخواست پاریسی که در فیلم میبینیم، واقعی بهنظر برسد. برای همین، راهی پاریس شدیم و یکهفتهای را در فرانسه گذراندیم. به رستورانهای مختلف سر زدیم و بهترین غذاها را خوردیم. استراحت کردیم و از آشپزهای فرانسوی خواستیم راز خوشمزگی غذاهایشان را به ما بگویند. آنها هم میخندیدند و میگفتند پس خوشمزه است. در آن یک هفته، در پنج رستوران مهم پاریس غذا خوردیم و به خودمان قول دادیم این لذت را با تماشاگران فیلم هم در میان بگذاریم.
اسم فیلم، برای بعضیها اسم سختیست و میگویند تلفظش آسان نیست. اسم فیلم را موقعی انتخاب کردیم که دیگر در پایان کار بودیم. دلم میخواست فیلم، اسمی داشته باشد که کاملا فرانسوی بهنظر برسد. قرار بود پاریسی باشد و «راتاتویی» یکی از معدود اسمهایی بود که میتوانست فرانسویبودن فیلم را نشان بدهد.
یکی از بزرگترین افتخارات عمرم این است که «پیتر اوتول» قبول کرد بهجای «آنتون اگو» حرف بزند. مطمئنم اگر کسی غیر از او گویندگی این شخصیت عجیب را بهعهده میگرفت، نقشش اینقدر مرموز از آب درنمیآمد. درست است که تا پیش از پایان فیلم، احساس میکنیم آدم بدیست، اما بعد از این متوجه میشویم آدمیست که مدتهاست از غذاخوردن لذت نبرده و اخلاقش به همین دلیل تند است. پیتر اوتول، بازیگر محبوب من است.
در طول ساختن هیچ انیمیشنی اینقدر از زندگی لذت نبرده بودم. واقعا روزهای خوشی بود. غذاهای خوبی میخوردیم و درباره غذاهای خوشمزه حرف میزدیم و فکر و ذکرمان غذا بود. خیلی دوست دارم دوباره انیمیشنی درباره غذا بسازم؛ فقط نمیدانم که باید باز هم راهی فرانسه شوم یا نه. شاید روزی، روزگاری انیمیشنی درباره آشپزی فرانسوی بسازم. شاید هم درباره یکی از مشهورترین رستورانهای فرانسه باشد. فعلا که هیچچیز معلوم نیست. فیلم بعدیام را باید تا سال ۲۰۰۹ آماده کنم و کلی از کارها مانده است.
زندگی در آشپزخانه جریان دارد
چرا راتاتویی فیلم خوبیست
اندرو آزموند
ترجمه: رانا اقبالی
خوشمزهترین فیلم سال، بهترین انیمیشن سال هم هست. خیلیوقت بود که از دیدن یک انیمیشن، اینقدر نخندیده بودم. «راتاتویی»، تازهترین ساخته «براد برد» بهترین فیلمیست که درباره معنای «ذائقه» و «قریحه» در آشپزی ساخته شده است. اگر جزء آن دسته از تماشاگرانی هستید که سال تا سال سری به آشپزخانه نمیزنید و شام و ناهار خود را در رستورانها میخورید، شاید «راتاتویی» بهنظرتان یک انیمیشن جذاب ولی معمولی برسد. اما اگر جزء آن دسته از تماشاگرانی هستید که بخشی از وقت خود را صرف پختن غذا میکنند و دوست دارند غذای خوشطعمی بپزند، از دیدن «راتاتویی» حتما لذت میبرید. با دیدن «راتاتویی» خوشرنگولعابترین غذاهای عمرتان را میبینید و اگر در سفری به فرانسه، در یکی از رستورانهای مشهور آن کشور، یکی از عجیبترین و خوشطعمترین غذاهای عمرتان را خوردهاید، با دیدن «راتاتویی»، قطعا، یاد آن خاطره خوش در ذهنتان زنده میشود.
فیلمهای زیادی به آشپزی و ماجراهای آشپزخانه پرداختهاند. بههرحال، آشپزی، علاوه بر اینکه وظیفه سیر کردن شکمهای گرسنه را بهعهده دارد، یکی از جذابترین سرگرمیها هم هست. پس خیلی هم عجیب نیست که درباره آشپزی فیلمهای زیادی ساخته شده است. اما چیزی که عجیب بهنظر میرسد، این است که بیشتر این فیلمها، جذابیت آشپزی را، آنطور که باید، نشان نمیدهند. شاید کارگردانها از آشپزی سررشتهای نداشتهاند و باورشان این بوده که آشپزها، از سر ناچاری، این شغل را پذیرفتهاند. شاید دستهای از آشپزها، واقعا، از سر ناچاری، آشپز شده باشند، ولی قطعا، همه آنها چنین وضعیتی ندارند. در ابتدای این یادداشت، اشاره کردم که مهمترین نکته در آشپزی، بهقول مشهورترین سرآشپزها، داشتن «ذائقه» خوب است. آشپز خوب، آشپز شجاع است و آشپز شجاع، آدمیست که «ذائقه» خوبی دارد و فرق طعم خوب و طعم بد را میفهمد. این، همان نکتهایست که در بیشتر فیلمها درباره آشپزی، از آن غافل شدهاند و حالا انیمیشن «راتاتویی»، آنرا به بهترین شکل ممکن نشان میدهد. بعید است بعد از تماشای «راتاتویی» معنای طعم خوب و طعم بد را نفهمید و متوجه نشوید که آنچه غذا را خوشطعم میکند، میزان عشق و علاقه آشپز است نسبت به چیزی که پخته است. کار مشترک «پیکسار» و «دیزنی» هم چنین چیزیست؛ خوب معلوم است که آنها با عشق و علاقه این انیمیشن را «پختهاند» و به ما تحویل دادهاند. حالا میخواهم برای شما توضیح بدهم که این غذای خوردنی «دیسنی» و «پیکسار» شامل چه چیزهاییست. داستان فیلم، آنقدر جذاب است که لحظهای هم خسته نمیشوید، شخصیتهای فیلم آنقدر دوستداشتنی هستند که دلتان میخواهد فیلم ادامه پیدا کند و علاوه بر اینها، کمدیبودن فیلم را هم باید اضافه کرد، که بعضی صحنههایش، تاحدودی، به «کمدیهای بزنوبکوب» [اسلپ استیک] سیاهوسفید شباهت دارد.
انیمیشنها را، اساسا، میشود به دو دسته تقسیم کرد؛ دسته اول آنهایی هستند که فقط برای کودکان ساخته میشوند و، معمولا، برای بزرگترها جذابیتی ندارند. اما دسته دوم، انیمیشنهاییست که هم بچهها از دیدنش کیف میکنند، هم بزرگترها از دیدنش لذت میبرند. بهنظرم «راتاتویی» را باید در دسته دوم قرار داد. «براد برد» پیش از این هم با ساخت انیمیشن «خانواده اینکردیبل» [شگفتانگیزها] نشان داده بود که در ساخت انیمیشنهای جذاب و خانوادگی استاد است؛ اما در «راتاتویی»، درجه استادی او به حد کمال میرسد. داستانهای جذاب و حیرتانگیز، معمولا، به ذهن آدمهایی میرسد که صاحب درجاتی از نبوغ هستند. برای همین است که ایده موش کوچکی که در حسرت آشپزشدن میسوزد و آشپزی را بهتر از آدمها بلد است، به ذهن کارگردانی رسیده که انیمیشنسازی را در «پیکسار» آموخته است. «پیکسار» از همان ابتدای تأسیس، بنا را بر این گذاشته بود که بهترین انیمیشنها را روی پرده سینماها بفرستد و واقعیت این است که بهترین انیمیشنهای این سالها، به انیماتورهای این شرکت تعلق دارد. مثل روز روشن است که انیماتورهای «پیکسار» آدمهای تیزهوشی هستند و میدانند که چگونه میشود یک داستان باورنکردنی را به داستانی باورکردنی و کاملا محبوب تبدیل کرد. چند نمونه میخواهید که مثال بزنم؟ «شرکت لولوها»؟ «ماشینها»؟ یا همین «راتاتویی»؟ چهکسی باور میکرد که «لولوها»یی در کار باشد و شبها وارد اتاق بچهها شوند؟ یا چهکسی باور میکرد که «ماشینهای مسابقه» میتوانند هویتی انسانی داشته باشند؟ یا چهکسی باور میکرد که یک «موش» بتواند آشپزی کند و دستپخت حیرتانگیزی داشته باشد؟ باور این چیزها آسان نیست و شاید اگر «پیکسار»یها به صرافت ساخت این داستانها نمیافتادند، تا سالهای سال، یک موش آشپز را نمیدیدیم.
شاید بد نباشد این نکته را هم اضافه کنم که «خانواده اینکردیبل» و «ماشینها»، در مقایسه با «راتاتویی»، پروژههای جاهطلبانهای هستند؛ اما ویژگیهای انسانی «رمی» در «راتاتویی»، آنقدر برجسته است که نمیتوان نادیدهاش گرفت. جاهطلبی «براد برد» و «پیکسار»یها در «راتاتویی»، بیشتر صرف «انسانی»کردن «رمی» و باقی موشهای بامزه فیلم شده است. درواقع، از همان ابتدا، «پیکسار»یها متوجه این موضوع بودهاند که مخاطب اصلی انیمیشنها، کودکان هستند و باید بعد از تمامشدن فیلم، پیام پنهان فیلم را بفهمند. متأسفانه، بیشتر انیمیشنهایی که در این سالها تولید میشود، محصولات سخیفی هستند که مثل فیلمهای معمولی، بعد از یکبار دیدن، به دست فراموشی سپرده میشوند. انیمیشنهایی که برای کودکان تولید میشوند، براساس قانونی نانوشته، باید «اخلاقیات» را تبلیغ کنند و یکی از این چیزهای اخلاقی، این است که برای رسیدن به نتیجه، باید سخت تلاش کرد. نکته این است که «براد برد» برای رساندن این پیام اخلاقی، یک موش کوچک را بهعنوان شخصیت اصلی فیلمش انتخاب میکند که بهنسبت بچههای کوچک، انعطاف بیشتری دارد و با سختیهای زندگی، آسانتر کنار میآید. اینرا هم باید اضافه کرد که بهخلاف بعضی انیمیشنهای دیگر، «رمی» با آدمها حرف نمیزند. درست است که وقتی «رمی» و خانوادهاش، مشغول مکالمه هستند، از همه حرفهایشان سر در میآوریم، اما آدمها چیزی از حرفهای این موشهای ریز و درشت نمیفهمند. شاید اگر آدمها با این موشها حرف میزدند، رابطه دوستانهای که بین «رمی» و «لینگویینی» شکل میگیرد، اینقدر جذاب بهنظر نمیرسید.
آینده انیمیشن را «پیکسار»یها رقم میزنند. از همین حالا میشود مطمئن بود که آنها برنامههای گستردهتری برای فتح قلههای سینما دارند و ما هم از همین حالا بهتر است برنامهای برای تماشای انیمیشهای بعدی «پیکسار»یها داشته باشیم.
محسن آزرم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست