جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مرد خسیس


مرد خسیس

مرد خسیس یکی از ثروتمندترین مردم شهر بود اما همه او را با یک گدا اشتباه می‌گرفتند. چون او فکر می‌کرد تا وقتی که مثل گداها لباس بپوشد هیچ‌کس نمی‌فهمد که او پولدار است و به همین …

مرد خسیس یکی از ثروتمندترین مردم شهر بود اما همه او را با یک گدا اشتباه می‌گرفتند. چون او فکر می‌کرد تا وقتی که مثل گداها لباس بپوشد هیچ‌کس نمی‌فهمد که او پولدار است و به همین خاطر دیگر خطری او را تهدید نمی‌کند، مردم شهر و بچه‌ها هم همیشه او را مسخره می‌کردند و وقتی از کنار او رد می‌شدند به او می‌گفتند: «بدبخت بیچاره»

او روز به روز پولدارتر می‌شد و هر روز از بیشترشدن پول‌هایش خوشحال‌تر به نظر می‌رسید. یک روز مرد خسیس تصمیم گرفت تا شمش طلای بزرگی را خریداری کند. او هر چه پول داشت برای خریدن شمش طلا پرداخت کرد سپس در حیاط خانه و نزدیک یک چاه قدیمی گودالی حفر کرد و شمش طلا را در آن قرار داد و روی آن خاک ریخت. او مطمئن بود که هیچ دزدی مخفیگاه طلای او را پیدا نخواهد کرد. با این فکر او خوشحال بود و خیالش نیز راحت شد. مرد خسیس هر روز به سراغ طلا می‌رفت و آن را نگاه می‌کرد اما آیا با این کار او، واقعاً‌ گنج مرد خسیس مخفی می‌ماند و هیچکس به راز او پی نمی‌برد یا برعکس همه از راز او باخبر می‌شدند؟ چیزی نگذشت که همه مردم شهر راجع به گنج مرد خسیس با یکدیگر صحبت می‌کردند تا این‌که یک روز دزدی جای گنج او را پیدا کرد و آن را برداشت.فردای آن روز وقتی مرد خسیس خاک‌ها را کنار زد با گودال خالی روبه‌رو شد و شروع به داد و فریادزدن کرد. مردم دور او جمع شدند. مرد خسیس بشدت گریه می‌کرد و خیلی ناراحت بود.ناگهان یکی از همسایه‌ها نزدیک او آمد و از او خواست که آرام باشد و دیگر گریه نکند. او به مرد خسیس گفت: «مگر تو طلای خود را نمی‌خواهی؟ یک تکه سنگ بزرگ بردار و آن را درون گودال بگذار و فکر کن که شمش طلای خودت است.»

مرد خسیس با ناراحتی پاسخ داد: «چطور می‌توانی در این شرایط من را مسخره کنی؟!»

و همسایه دانا گفت: «اما من تو را مسخره نمی‌کنم، دوست عزیز. مگر تو از شمش طلایت استفاده دیگری هم می‌کردی؟! جز این‌که هر روز به سراغ گودال می‌آمدی و به آن نگاه می‌کردی. خب حالا همین کار را با یک تکه سنگ انجام بده.»مرد خسیس که دیگر حرفی برای گفتن نداشت، ساکت شد و به فکر فرو رفت.