چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
عباس معروفی
عباس معروفی، متولد اردیبهشت ۱۳۳۶، بازارچهی نایب السلطنه تهران، در خانوادهای مرفه و بیدرد به دنیا آمد و کودکیاش در تنهایی گذشت، کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرش به خانهی جدید رفتند و او را که پسر سربهراهی بود در زادگاه جا گذاشتند که مادربزرگش تنها نباشد و خانه یکباره خالی نشود.
و شاید از همان جا بود که این بچهی مرفه، رفته رفته در تنهایی دردمند شد و آنقدر سایهها را اندازه گرفت، آنقدر درز آجرها را شمرد، آنقدر به آب انبار نگاه کرد و آنقدر کلاغها را بر شاخههای بلند کاج نشانهگذاری کرد که بچه گربهها هم فهمیدند پسرک خیلی تنهاست. شاگرد اول بود، و به کلاس پنجم که رسید مدیر مدرسهاش به مغازهی پدرش رفت و از او خواست که این پسر بیخود در کلاس پنجم نشسته، بهتر است برود کلاس ششم و امتحانات هر دو کلاس را با هم بگذراند. وقتی پدر قبول کرد، پسرک هم رفت کلاس ششم.
پدر چند تا مغازه داشت، و لابد داشت نقشه میچید که هر چه زودتر او را به بازار کار بکشد و بخشی از بارش را به دوش او بگذارد.
تمام دبیرستان را شبانه خواند، و روزها در یکی از مغازههای پدرش کار میکرد. برای همین است تقریباً همه کاری بلد است، اما نمیداند در این دنیای مدرن تخصصی به چه دردش میخورد که مثلاً عطاری بلد باشد یا امورات خشکشویی، یا طلاسازی، یا نجاری، یا هر کار دیگری که نویسندگی نیست!
دیپلم ریاضی گرفت، چون ادبیات برای خانوادهی آنها افت داشت. پیش از انقلاب به سربازی رفت، و پس از انقلاب به دانشگاه و رشتهی مورد علاقهاش راه یافت؛ ادبیات دراماتیک، دانشکده هنرهای دراماتیک.
در سال ۱۳۵۴ با محمد محمدعلی آشنا شد و این آشنایی لحظه به لحظه او را با فضای حرفهای نوشتن آشناتر کرد. اولین داستانش در سال ۱۳۵۵ در مسابقهی قصهنویسی جوانان کیهان چاپ شد، و پس از آن داستانهایش اینجا و آنجا به چاپ میرسید. تا اینکه در سال ۱۳۵۹ اولین مجموعهداستانش روبهروی آفتاب با تیراژ ده هزار نسخه از سوی نشر انجام کتاب انتشار یافت و خیلی زود نایاب شد.
وقتی چهارده پانزده ساله بود داستان های چخوف را کپی میکرد و با تغییر نامها و شهرها و گاهی سیر قصه، ده بار آن را با خط زیبا پاکنویس میکرد.
در سال ۱۳۵۸ با گلشیری آشنا شد. چقدر دنبالش گشت تا تلفنش را پیدا کند، و روزی که در پستوی یک کتابفروشی روبهروی هم نشسته بودند و او داشت داستانی برای گلشیری میخواند، میلرزید و منتظر بود که آقای گلشیری نظرش را بگوید، و بگوید برای نویسنده شدن چه باید کرد.
اما وقتی داستان را شنید گفت: «تو داستاننویس نمیشوی. برو لحافدوزی.» جوانک دنبال گلشیری راه افتاد و از او کمک می خواست. گلشیری گفت: «بیسوادی. بیخود داستان مینویسی. ول کن. برو وردست پدرت (کمی با وضعیتش آشنا بود) کاسب شو.» جوانک دنبالش راه افتاده بود و در ته ناامیدی روزنی میجست. گلشیری گفت:«اگر میخواهی داستاننویس بشوی باید دو هزار تا کتاب بخوانی.»
و او از آن پس دیگر ننوشت. فقط خواند و خواند و خواند، تا این که روزی داستانی نوشت و باز برای گلشیری خواند. آقای گلشیری گفت: «آفرین. این داستان خوبیست. میخرمش. چند؟» و از آن پس گاه گاهی سراغ جوانک را می گرفت، و بعد او را به جلسات داستاننویسی کانون نویسندگان پذیرفت.
اما کانون در تابستان ۶۰ بسته شد. آقای گلشیری با هیئت داوران وقت تصمیم گرفتند که اسناد و کتابها و صورتجلسهها را از کانون بیرون بکشند. معلوم نیست چرا آنها برای نجات اسناد کانون، عباس معروفی را انتخاب کرده بودند. درهای کانون به وسیلهی دادستانی انقلاب پلمب شده بود. شکستن قفل و پلمب دادستانی و ربودن اسناد در تابستان ۶۰ کار واقعا دشواری بود اما همان کار شاید برای این نویسندهی جوان زمینهای از درک و وفاداری به منشور کانون فراهم می کرد.
سال ۱۳۵۸ با سپانلو آشنا شد. در دانشکده هنرهای دراماتیک استادش بود، محسن یلفانی و محمد مختاری و سمندریان و خیلیهای دیگر استادش بودند. اما سپانلو این جوان را از جمع دیگر دانشجویان برداشت و براش وقت گذاشت. خیلی چیزها به او آموخت. آن وقتها حوصلهی فراخناکی داشت، با هم در خیابانهای تهران راه میرفتند و او با آن قدمهای بلند مدام جوان را جا میگذاشت.
سر هر کوچهای میایستاد میگفت: «نگاه کن! در تهران هر جا باشی، سر هر کوچهای باشی، کوه شمیران را میبینی. این یکی از مختصات تهران است.» و راست میگفت. کوه برای کسی که تابستان های کودکیاش را با پدربزرگ در سنگسر میگذراند معنایی خاص داشت. و سپانلو این را میدانست. ادبیات و تاریخ و رنج و کار و داستان و خیابان و زندگی با هم پیش می رفت.
جلسات دورانساز گلشیری که با زراعتی، محمدعلی، صفدری، منیرو، جولایی، طاهری، روبین و خیلی های دیگر در خانهی اعضا و یا در دفتر دوستی ادامه داشت، آرام آرام به بار مینشست و حاصل جمعی میداد.
سال ۶۳ سال شروع سمفونی مردگان بود. چهار سال و هفت ماه گذشت و او با این که دبیر ادبیات بود، روزانه و شبانه میدوید، سرانجام زیر رمان را امضا کرد. به موازات جلسات داستان گلشیری او هم جلساتی به توصیهی گلشیری با جوانترها راه انداخته بود که مثلا رویا شاپوریان حاصل آن دوره است.
یک بار در تابستان شصت و هفت که سپانلو مهمان جلسهشان بود، پس از جلسه پشت میز او نشست و رمان را خواند. گفت: «این شاهکار است، فقط توصیه میکنم یک دور نثر کلاسیکهای پس از مشروطه را بخوان، و بعد کتابت را بده برای چاپ.» سه چهار ماهی با نثر مینوی و فروزانفر و سعیدی و اقبال آشتیانی و زرین کوب و دیگران دوش گرفت و بعد که پاکنویس نهایی را مینوشت تازه میفهمید که سپانلو چه خدمتی به او کرده است.
در این فاصله مجموعهداستان «آخرین نسل برتر» و نمایشنامههای: «دلی بای و آهو»، «ورگ»، و «تا کجا با منی» چاپ شده بود. نشر گردون هم تاسیس شده بود، با سابقهای از «دشت مشوش» خوان رولفو و کتابهای دیگر. «سمفونی مردگان» را هم همین انتشارات چاپ کرد و با تیراژ یازده هزار نسخه به پیشخان کتابفروشیها فرستاد. این خودش ده سال از عمر او پس از انقلاب بوده است.
تصور عمومی از جایگاه شما جایی میان ادبیات و سیاست است، هرچند در سالهای اخیر، چنین تصوری درحال رنگباختن است. تابلویی كه از سالهای نخست حضور شما در خارج از كشور ترسیم شده، آكنده است از فعالیتهای سیاسی اما آثار شما میل شدید دارند كه شما را یك نویسندهی ذاتی معرفی كنند، آیا شما خودتان این تعریف را میپذیرید؟ اساسا كدام یك از این دو وجهه را قبول دارید؟
من هرگز کار تشکیلاتی و سیاسی نکرده ام. اما در کشوری که بیرون ماندن طرهای از موی یک زن، و آستین کوتاه پوشیدن کار سیاسی محسوب میشود، من کار سیاسی شدید کردهام. من با سانسور جنگیدهام، برای آزادی بیان مبارزه کردهام، فلسفهای را تایید کردهام و به سیاستی تاختهام، بحث کانون نویسندگان را در مجلهام آغاز کردهام، جایزهی ادبی دادهام، به بزرگان ادبیات احترام گذاشتهام، جوانان را دیدهام و آنان را پرواز دادهام، همه و همه کار فرهنگیست.
تیرگی های جامعه را در سال شصت و نه، هفتاد و پس از آن تا جایی که بودهام نشان دادهام، از پوسیدگی دندان جامعه عکس گرفتهام، و لت و پار شدهام. آنقدر اهانت شنیدهام، آنقدر کار کردهام، و آنقدر کتک خوردهام که دندانهای فک بالای من کاملا از بین رفته است. دو تایش را شکستهاند و بقیهاش را لق کردهاند. حتا اگر فیزیک چهرهام تغییر نکند، مشت و لگدها که از یادم نمیرود.
با این حال من نویسندهام و نویسنده باقی خواهم ماند. هیچ چیز نمیتواند حقطلبیام را فرو بریزد. مگر این که خدا را در کوه تور ببینم و او به من بگوید که همه چیز شوخی و مسخره بوده است، ول کن، سخت نگیر. بعدش میدانم به چه قیمتی و کجا خودم را بفروشم.
شما تحت حمایت بنیاد هاینریش بل قرار دارید. فعالیت این بنیاد چگونه است؟ و آیا شما نیز تعهدی نسبت به این موسسه دارید یا خیر؟ آیا خانهی هدایت هم كه شما در برلین راه انداختهاید، ارتباطی به فعالیتهای این موسسه دارد؟
وقتی وارد آلمان شدم دو پیشنهاد داشتم. یکی این که تحت حمایت پن (PEN) سوئیس مادامالعمر در شهر برن در خانهای بزرگ به زندگی ادامه دهم، و دیگری شش ماه مهمانی در خانهی هاینریش بل.
البته دومی را پذیرفتم و پس از آن، مدت یک سال هم به عنوان مدیر خانهی هاینریش بل آن جا کار کردم. مسئولیتم این بود که برای مهمانان هنرمند کوبایی، روسی، نیجریهای، الجزایری، چینی و ایرانی نمایشگاه نقاشی ترتیب بدهم، به پزشک برسانمشان، ببرمشان ادارهی اقامت و گاهی مثلاً نیمه شب از اداره پلیس ایستگاه قطار به خانه برسانمشان و همین کارها. از فرودین ۱۳۷۸ که کارم در آن جا خاتمه یافته، فقط یک ارتباط دوستی با خانهی هاینریش بل برایم مانده است. نه حمایتی در میان است و نه سعادتی برای همکاری بیشتر. درضمن حکایت خانه هاینریش بل و بنیاد هاینریش بل فرق دارد.
بعدش هم کاری در آلمان شرقی پیدا کردم که پیرم کرد و دمارم را درآورد؛ مدیریت شبانهی یک هتل بزرگ در کنار دریاچهی واندلیتز. دو سال و اندی مجبور به این کار بودم که تقریباً در این مدت هیچ چیزی ننوشتم، چون شب تا صبح اسیر بودم، و فقط شبها میتوانم بنویسم. در این مدت روزها یا خواب بودم و یا خواب بودم. تا چشم باز میکردم هشت شب بود و من میبایست راه میافتادم. یک ساعت راه بود و یک ساعت نفرین و یک ساعت در تنهایی به این فکر کردن که چقدر مرگ را دوست دارم. هر شب برای من آخرین شب زندگیام بود.
الآن که خانه هنر و ادبیات هدایت را در برلین راه انداختهام باز هم خودم هستم و خودم. کتابفروشی بزرگیست که پنج کلاس هنری، ادبی، فرهنگی در آن برقرار است. واقعا یک آکادمی هنریست که به هیچ شخص و جایی ارتباط ندارد. مال خودم است. روزی یازده ساعت در آن کار میکنم، اهمیتی هم نمیدهم حتا اگر فکر کنند که مثلا سازمان سیا دارد کمکش میکند. همچنان که بازجویم در دادستانی انقلاب مدام میپرسید: «گردون را با کمک کجا اداره میکنی؟»
آنقدر خستهام که اگر اینجا را ازم بگیرند، برای همیشه میروم تو زیرزمین یک کلیسا. جایی که هم از آینه محروم باشم و هم از... چه بگویم؟
هنرمندان بسیاری بودهاند كه تحت شرایط خاص سیاسی و فرهنگی ناگزیر به اقامت در بیرون كشور شدهاند. شما اما از معدود كسانی هستید كه علیرغم زندگی در بیرون، همچنان و حتا بیشتر از گذشته در عرصهی فعالیت خود موثر هستید. زندگی در خارج از کشور، جدایی از محیط بومی و برخورد نزدیک با تفکرات مدرن چه تغییراتی در دیدگاه و جهان داستانی شما داده است؟
راستش من نتوانستم مهمان خوبی برای گروههای سیاسی خارج کشور باشم. با دنبک هیچ کدامشان رقصم نمیآمد. احساس میکردم یکجورهایی خارج میزنند. مدتها حتا منزوی بودم و ستونهای اخبار ویژه و ستون های مشابه، و سنگ پرانیهاشان هر به ایامی بهراه بود. هم جاسوس ایران خوانده میشدم، هم جاسوس آلمان، و هم آمریکا. جوری که فهمیدم زندگی در تبعید دشوارتر از زندانی کشیدن است. هموطنان من اینجا معمولا آنقدر نویسنده را میزنند تا فرو بریزد و وقتی به سطح خودشان رسید، باهاش مهربان می شوند. به همین خاطر با من نامهربان بودند.
تقریباً با زندگی و کار نویسندگان تبعیدی جهان آشنا هستم. من واقعاً الگویی برای کار و یا نوشتن ندارم. همیشه به دلم نگاه کردهام و راه رفتهام. با سبک و فرم خودم نوشتهام. از ایرانیان دیگر هم اطلاعات چندانی ندارم، برام مهم نیست که مثلاً فلانی چهکار میکند. رابطهی نزدیکی با برخی از نویسندهها و روشنفکران دارم که برای من کافیست.
برای من مرزی وجود ندارد. هنرمند هنرمند است، و میزان همان لحظههاییست که آدم مثل اکسیژن به ریه می کشد. آنچه مرا با زندگی پیوند می دهد، در حال حاضر کارهای ادبی و فرهنگیست که امروز یا فردایی به ایران سرریزش کنم. ما اینجا هر درختی میکاریم ریشهاش را در آب میگذاریم تا روزی در خاک میهن بکاریمشان. بنابراین دشوارتر زندگی میکنیم. یک نویسنده اگر در کشورش صد باشد، در تبعید یک و یا دو است.
این سالها بیشتر بر معماری رمان کار کردهام. میخواهم ببینم چقدر میتوان ساختار و معماری را دگرگون کرد، آن هم در ابعاد اینجا. در رمانهای تازهام به فرمهای تازهتری دست پیدا کردهام که یکیاش را خواندهاید و دیگری را به زودی خواهید خواند. در فریدون سه پسر داشت ابتدا رمان را نوشتم و بعد با یک روکش سیاسی پوشاندمش. اطمینان دارم که با گذشت زمان پردهبرداری خواهد شد.
در رمان تماماً مخصوص به تمها پرداختهام. چهل و هشت فصل است، با چهل و هشت تم، همه به هم زنجیر شده، همه منتظر همدیگر، و همه تقریبا ناتمام، چرا که انسان موجودیست ناتمام. شخصیت اول رمان یا راوی، «عباس ایرانی» روزنامهنگار است. فیزیک خوانده، مدتی در موزائیکسازی کار میکرده، و بعد مدیر شبانهی یک هتل میشود. سفری به قطب شمال دارد، با دوست آلمانیاش، دو سورتمه، و بیست و دو سگ. از نیمهی رمان فضا تقریباً در لابهلای ابرها میگذرد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست