سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

سایه روشن


سایه روشن

سرش را برگرداند و نگاهم کرد با چشم هایم به زنگ اشاره کردم انگار اصلا مرا ندیده با شد دوباره برگشت و به پسرک خیره شد پسر بچه ی نازی بود ردای سفیدی پوشیده بود موهای مجعد مشکی و صورت گندم گونی داشت

- منتظر نوک انگشت اشاره ی مبارک شماست ها !

سرش را برگرداند و نگاهم کرد . با چشم هایم به زنگ اشاره کردم . انگار اصلا مرا ندیده با شد دوباره برگشت و به پسرک خیره شد . پسر بچه ی نازی بود . ردای سفیدی پوشیده بود . موهای مجعد مشکی و صورت گندم گونی داشت .

- میشناسیش ؟

سلمان بدون اینکه نگاهم کنه گفت :

- نمی دونم !

با تعجب پرسیدم :

" نمی دونی؟ "

گرما کلافه ام کرده بود . چادرم را جمع کردم و دستم را بالا آوردم و زنگ را فشار دادم .

زیر لب گفتم : " این حورا هم وقت گیر آورده برا ورجه وورجه !"

کف دستم را روی آجرهای بهمنی دیوار گذاشتم وبه آن تکیه کردم . خسته شده بودم .

سلمان می خواست برود منطقه . آمده بودیم پیش طاهره تا هم با او خداحافظی کند و هم من دو سه روزی پیش طاهره بمانم .

- لباشو می بینی ؟

- لبای کی ؟

حواسم به پسرک نبود . نگاهش کردم .

- خوب چیه مگه ؟

دقیق تر به پسر بچه زل زدم . به نظر هفت یا هشت ساله می آمد .ازاین فاصله ی سه چهار متری معلوم بود خسته یا گرسنه است . شایدم هر دوش . هم خسته هم گرسنه .

- می بینی چقدر تشنه اس ؟!

- تشنه ؟

راست می گفت . هم خسته هم گرسنه و هم خیلی تشنه .

گفتم :

" خوب هوا خیلی گرمه . طفلک حق داره . "

سلمان به سمت پسرک راه افتاد .

- اِ ! کجا می ری سلمان ؟ زنگ زدم ها .

- الآن می آم !

به کنار پسر که رسید ساکش را روی زمین گذاشت . خودش هم روی زانو نشست .

- کیه ؟

- باز کن طاهره جان . ماییم .

سلمان زیپ کیفش را باز کرد . دست کرد داخلش .

- سلام .

طاهره در را باز کرده بود و در چهارچوب آن ایستاده بود .

- بفرمایید .

- سلام عزیزم

این را گفتم و به آغوشش کشیدم .

هم دیگر را بوسیدیم . او دو بار من یک بار !

وقت روبوسی همیشه همین طور می شد. یعنی بار اول و سوم طاهره بار دوم هم من . در آن بار اول و سوم من هوا را بوس می کردم !

- خوش اومدی . دلم برات تنگ شده بود .

- منم همین طور . دلم لک زده بود برا ی دیدنت.

این را از ته قلب گفتم . طاهره خیلی ماه بود . اصلا اول خواهرم بود بعد تر شد خواهر شوهرم !

- تنهایی !؟

- نه سلمان هم اوناهاش .

با دست سلمان را نشان دادم . بلند شده بود و روبروی پسرک ایستاده بود . پسربچه زرنگی کرد و حین اینکه سلمان سر و صورتش را نوازش می کرد . کف دست سلمان را بوسید !

- چه پسر قشنگیه . کی هست ؟

- نمی دونم .

حکما طاهره هم مثل من کنجکاو شده بود ولی چیز دیگری که نگفت .

سلمان ساکش را برداشت . به سمت ما آمد .

توی دستهای پسربچه که به حالت قنوت بالا آورده بود سیب سرخی بود !

دو ساعتی تا نماز ظهر وقت داشتیم .

سلمان توی اتاق جلویی نشسته بود . من و طاهره هم مشغول آشپزی بودیم .

- این از پیاز داغ . زردچوبه تون کجاست ؟

- الآن . یه لحظه ....

آب کش برنجش را گذاشت کنار ظرف شویی و از کابینت کنار گاز ظرف زرد چوبه را آورد .

گفتم : ممنون .

دستم را جلو آوردم که ظرف رابگیرم ولی ندادش .

- خودم می ریزم . تو برو استراحت کن .

اخم همراه با لبخندی کردم و گفتم :

" استراحت چیه بچه ؟ بده ببینم "

ظرف زرد چوبه را گرفتم و ادامه دادم :

" شما برو لپه باقالی رو بیار "

مینا شروع کرد به سر و صدا .

- ببین . ایشون هم حرف منو تایید می کنن . هر چند که من خیلی خوشم نمی آد ازشون . یادته دفعه ی آخر دست منو نوک زد ؟

طاهره لبخند دل نشینی زد . این جور وقت ها قیافه اش درست شبیه سلمان می شد . آرام و دوست داشتنی .

شروع کردم به تفت دادن زرد چوبه وپیاز داغ .

طاهره همین طور که در قفس مینا را باز می کرد تا ظرف آبش را عوض کند گفت :

" الآن یک سالی می شه که دم پختک درست نکرده بودم . اون موقع ها لا اقل هفته ای یه بار دم پختک داشتیم . آقا مرتضی خیلی دوست داشت ... "

- خدا رحمتشون کنه .

سرفه ام گرفت . شاید به خاطر پیاز داغی بود که داشتم تفت می دادم .

طاهره به سمتم آمد و با دو دست بازوهایم را گرفت و به سمت در آشپز خانه هدایتم کرد .

- برو دیگه قشنگم . واسه ی این برادر زاده ی ما هم خوب نیست . سلمان هم که تنهاست . برو .

سرفه ام بند آمده بود ولی حرفش را گوش دادم و به اتاق رفتم .

سلمان پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد . ظرف آبی دستش بود . از پشت سر چند دقیقه ای نگاهش کردم .

- گلدون حسن یوسف رو آب دادی ؟

تازه متوجه حضورم شد برگشت .

- سلام . خیلی وقته اومدی ؟

- نه .

صدایش گرفته بود . جلو آمد . چشم هایش هم قرمز شده بود !

- بشین .

دستم را گرفت و کمکم کرد تا بنشینم. به پشتی تکه دادم . خودش هم روبرویم دو زانو نشست .

- نمی خوای بگی پسره کی بود ؟

لبخند آرامی زد و سرش را به پایین انداخت .

- نمیدونم . شاید یه وسیله !

- وسیله ی چی ؟

باز هم سوالم بی جواب ماند . این جور وقت ها دلم نمی خواست بی خودی سمج شوم .

گفت :

- خب ! حورا کوچولوی ما چه طوره ؟

دیدم می خواهد بحث راعوض کند خندیدم .

- سلام دارن خدمتتون . مشتاق دیدار باباییشونن .

سلمان سرش را پایین آورد و گوشش را روی شکمم گذاشت .

صدایش آن قدر بلند نبود که بفهمم چه می گوید . هر وقت این پدر و دختر با هم حرف می زدند به شان حسودیم می شد . پنداری واقعا با هم درد و دل می کنند .

سلمان دو سه دقیقه ای همین طور زمزمه کرد . انگشتانم را کرده بودم لای موها ی سرش که بلند شده بود و با آن ها بازی بازی ور می رفتم .

سرش را که بلند کرد دوباره چشم هایش خیس خیس شده بود . نگاهمان به هم گره خورد .

- می گه منم می خوام بیام .

خندید و ادامه داد :

" نیم وجبی می گه مسابقه !"

- مسابقه چی ؟

- می گه هر کی زود تر رسید !

- کجا ؟

- پیش خدا !

آرام پرسیدم :

- پیش خدا !؟

بغضم گرفت .

گفتم :

" خوب . شما چی گفتی ؟ "

- چی بگم ؟ منم گفتم پس مامانی چی ؟ تنها می شه خب .

نمی دانم چرا بغضم ترکید . سلمان صورتش را جلو آورد و قطره ی اشک را که گونه ی راستم را به نرمی طی می کرد وسط راه با لب هایش برچید !

گرمای نفسش آرامم کرد . انگشت اشاره اش را جلو آورد و روی شکمم گذاشت . حورا هم پاهای کوچکش را به آرامی بالا آورد طوری که پوست شکمم کمی بلند شد .

پدر و فرزند برای آخرین بار با هم دست دادند !

پیراهن خاکی اش را باز کرده ام . پهنش کرده ام روی سنگ قبرش . خودم هم نشسته ام پایین قبر جلوی پیراهن . نیم متر آن طرف تر آقا مرتضی آرمیده است . اینجا هم یکدیگر را رها نکرده اند . حکما آقا مرتضی هم اول برادر سلمان بوده است بعد تر شده است شوهر خواهرش !

نسیم خنکی که می وزد درختچه ی بالای قبر را می رقصاند . حورا آرام است . شاید خواب باشد .

دفترچه ی دست نوشته های سلمان را می بوسم . بازش می کنم . تقریبا به صفحه های وسطش رسیده ام .

" یا رحمه للعالمین ..."

سلمان قبل تر برایم تعریف کرده بود که از اولین روزی که به جبهه رفته بود هر روز را به یکی از ائمه(ع) اختصاص می داده است . یعنی شنبه را به حضرت رسول(ص) توسل می کرده است و به همین ترتیب تا جمعه ی هفته ی بعد به حضرت حجت(عج) می رسیده است . داخل دفترچه اش هم به جای آنکه مثلا بنویسد شنبه نوشته است " یا رحمه للعالمین ..."

"... قبل از نماز ظهر توی سنگر چرتم برد . خواب دیدم توی یک صحرای بی آب و علف مانده ام تنها . خسته و درمانده ! مقصد کجا بود یادم نیست ولی به سمت مشرق می رفتم . خورشید مستقیم توی چشمم بود . توی خوابم هم شنبه بود برای همین به پیغمبر(ص) توسل جستم . یک آن از بی رمقی با صورت به خاک افتادم . چند لحظه ای نگذشته بود که صدایی شنیدم . آقایی خوش سیما بالای سرم ایستاده بودند. برای ادای ادب بلند شدم و ایستادم . حالا می توانستم صورتشان را به دقت ببینم . رنگ چهره شان سفید و نورانی بود . دیدگانی درشت و سیاه ابروانی باریک و کمانی و پیشانی بلند . در سفیدی چشمانشان اندکی سرخی دیده می شد . مژه هایشان بلند و محاسنشان پر پشت و افتاده بود ... "

این برگ از دفترچه اش خونی شده است و نمی شود آن را خواند . حالا آیا این امکان دارد که فقط یک برگ خونی شده باشد و صفحات کناری اش سالم مانده باشد !؟ شده است دیگر . حکما نا محرم بوده ام ! چه بینشان گذشته بود نمی دانم .

"... پشت به من به سمت خورشید حرکت کردند . برایم عجیب بود . چون خورشید مایل می تابید پشت سرم سایه ام به اندازه ی دو دو و نیم متر روی زمین افتاده بود ولی ایشان سایه نداشتند ! آرام و باوقار راه می رفتند . گام های بلند بر می داشتند . رفتند ! و من ماندم و این سیب سرخ "

تمام چادر مشکی ام از اشک خیس شده است . تصور دیدن چهره یشان هم برایم شیرین است . چه رسد به گرفتن سیب از دست مبارکشان . درختچه آرام گرفته است .

گرفتن سیب از دست مبارکشان . سیب سرخ ! پس آن پسر بچه ...

دفترچه را پایین می آورم و زل می زنم به قاب عکس بالای قبرش . با حالت گله مندی شروع می کنم به اعتراض:

" چرا سلمان ؟ چه طور دلت اومد ؟ همین جوری یه پسر بچه رو دیدی .... خوب پول می دادی . چه می دونم می بردیمش در خونه از طاهره یه غذایی چیزی براش می گرفتیم ...آخه نه می شناختیش نه .... "

آن قدر از دستش ناراحت ام که می خواهم بی خیال دفتر چه شوم . اینکه تکان خوردن حورا چه ارتباطی به تحریک من برای ادامه ی خواندن دارد را نمی دانم ولی به هر حال دو باره دفتر را باز می کنم . بعد از "رفتند ! و من ماندم و این سیب سرخ ! " چیزی ننوشته است . بد جوری حالم گرفته شده است . ورق می زنم . دیگر حورا هم آرام نمی گیرد . انگار بیشتر از من دنبال نوشته ی دیگری از سلمان است . بدنم عرق کرده است . چیزی ننوشته است . به صفحات آخر رسیده ام . سفید اند . می خواهم با نا امیدی دفتر را ببندم که می بینم دو باره در صفحه ی آخر چیزی نوشته است . خوشحال می شوم .

سه شنبه بوده است . این را از " یا حسن بن علی ایها المجتبی ..." اولش می فهمم ولی ...

خط سلمان نیست . به خط کسی می خورد که تازه سواد یاد گرفته با شد . مثلا اول یا دوم ابتدایی . هفت هشت ساله !

" لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون"

تمام بدنم می لرزد . صورتم را به سنگ قبرش می چسبانم .

حالا حورا هم با من گریه می کند .

بی شک آن سیب عزیز ترین چیزش بود !

"من

ما

تحبون... "

محمدرضا عبدوس

اشاره : تمام خصوصیات ظاهری حضرت رسول(ص) را از کتاب سنن النبی(ص) علامه طباطبایی(ره) نقل کرده ام .