جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
خوانشِ سه مجموعه داستان کوتاه از سه نویسنده
زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود
من عاشق آدمهای پولدارم
زنی با چکمهء ساق بلند سبز
۱) بستری شدن در بیمارستان، فرصتی شد تا چندتایی از کتابهای داستان کوتاه ایرانی را، که دوستی هنگام عیادتم برایم آورده بود، بخوانم. طبقِ عادت حاشیههایی بر کنار صفحههای کتاب نوشتم. در طول مدتِ استراحتم در خانه به فکرم رسید که آن حاشیهها را به عنوان ابراز نظرِ یک خواننده، نه کمتر و نه بیشتر، سروسامانی دهم.
۲) انتخاب کتابها و داستانها امری کاملن اتفاقی بوده است. یعنی نه نویسندهها را می شناسم که خواسته باشم حب و بغضی را نوشته باشم و نه این کتابها و داستانهایش را از میان چندین کتاب و داستان انتخاب کرده ام.
۳) به هنگام سروسامان دادن به آن حاشیه نوشته شدهها، بین این سه کتاب و داستانهایش یک نوع به هم پیوستگیِ ترادفی و تفاوتی را دیدم.
▪ ترادفیها:
هر سه نویسنده از نسل جوانِ داستان نویسِ ایرانی هستند، موضوع داستانهای هر سه کتاب اتفاقات روزمره، زنده و جاریِ جامعهی کنونی ایران و شخصیتهای داستانی هم از همین دوره و زمانه هستند. یعنی داستانهای هرسه کتاب بازتابهایی از گوشه و کنار زندگی پرتپش ایران امروزی و ایرانیِ امروز از قشرهای متفاوت اجتماع شهری است.
▪ تفاوتیها:
- داستانهای گلشیری بیشتر روایت چگونگی رابطهی بین زن و مرد در کانون خانواده،
- داستانهای خورشیدفر بیشتر روایت رابطهی دختر و پسر (زن و مرد) در دایرهی روابط خانوادگی و
- داستانهای کربلایی لو روایت چگونگی رابطهی انسانها با یکدیگر، بدون تمرکز به رابطه بین زن و مرد
هستند.
و هرکدام تواناییها و ناتواناییهایی در داستاننویسی دارند که آن دو دیگر ندارند.
۴) نوشتاوردها از داستانها را با خط شکسته بازنویسی کرده ام.
هر چند خوانشم از هر کتاب/ داستان/ نویسنده را، با نگاهی به کاستیها و برتریهای شان، مستقلِ از یکدیگر نوشته ام، اما فکر می کنم اگر خواننده هر سه خوانشم را پی در پی بخواند، خودبخود آن هم پیوستگیهای ترادفی و تفاوتیِ موجود در بین این سه نویسنده- البته از دیدگاه من، و فقط و فقط به عنوان اظهارنظر یک خواننده- پی خواهد برد و نیازی به توضیح من نخواهد داشت. به مثل اگر در بررسی داستانی از گلشیری خاستگاهِ دیدگاهی ام را دربارهی زبان و نثرش توضیح داده ام، آن توضیح خودبخود به دیگر داستانها از دونویسندهی دیگر هم مربوط می شود، از اینرو نیازی به تکرار آنها ندیدم.
در رویاهایم فکر می کردم که اگر این سه نویسنده در هم یکی می شدند و داستان می نوشتند، شاید داستانی از آب در می آمد که می توانستم آ ن را به آلمانی ترجمه کنم و به عنوان یک ایرانی به هم شهریهای اینجایی ام پزِ ادبی بدهم.
زندگی مطابق خواستهی تو پیش می رود /امیرحسین خورشیدفر/ تهران/ نشر مرکز، ۱۳۸۵- ۱۵۴ص.
۱) کتاب شامل ده داستان کوتاه است. تمام خانوادهها و شخصیتهای این ده داستان از قشر اجتماعیِ متوسط شهری(تهرانی) هستند. انگیزه ام برای نوشتن این مطلب، مشاهدهی بیان ظریفِ نوعی از امتزاج و گاه مستقلِ کششهای عاطفی، عشقی وجنسی بینِ نزدیکان درجه یک خانوادگی درسه تا از داستانهاست. چون کارمایه کردنِ این موضوع را در داستان نویسیِ ایرانی نوعی تابوشکنی و نوآوری می دانم، سعی می کنم این مشاهداتم را در اینجا، در حد توانم، بنویسم. این را هم نوشته باشم که تمرکزم بر موضوع بالا به معنای آن نیست که این موضوع تنها موضوع/چیستیِ داستانهاست.
"فراموشی"داستانِ دوم کتاب؛ حدیثِ مردِ جوانِ تنهایِ جداشده از زنش است. مادرِ این خانواده دچار بیماری فراموشی شده ودر آسایشگاه است. به همین دلیل ژیلا، تنهاخواهرِکوچکتر از راوی، از کانادا به ایران آمده است. آغاز داستان با جملههای زیر است:
«یک نامه برایش نوشتم، سه صفحه. خیلی وقت است دل و دماغ نوشتن ندارم. خطم خوش نیست و مدتهاست که اگر لازم شود چیزی بنویسم آن را در کامپیوتر تایپ می کنم، اما سر نامهی ژیلا نمی دانم چطورشد، به سرم زد مثل قدیمها با مداد بنویسم.»
این سنت شکنی در عادت جدیدِ راوی، نوشتن با دست و آن هم با مداد (تقریبا اولین قلمی که هرانسانی برای آموختن بدست می گیرد)، توانست در من نشانهای از اهمیت ویژهی ژیلا برای راوی و بیان نوعی نیازِ نوستالژیکِ او به ارتباط نزدیک گرفتن با خواهرش، تنها کسِ او، را تداعی کند. امری کاملا انسانی و طبیعی، ابرازمحبت و علاقه به تنها همدرد.
راوی در ادامه، پس از شرح چراییِ تلفنی خبرندادنِ بیماری مادرش به ژیلا (به علت فاصلههای زمانی در تماسهای تلفنیِ راه دور)، علت نوشتنِ جملهی «مادر حافظهاش را از دست داده» در نامه اش به ژیلا را به جای " آلزایمر" این گونه شرح میدهد:
«می نوشتم آلزایمر که با شوهرش بروند، سروقت کتاب فرهنگ پزشکی، معنیش را بفهمند؟ نه، نمی خواستم این جوری بشود. نمی خواستم شوهرش از کنار سر او سرک بکشد و همان موقع، شاید هم زودتر چون زبان انگلیسی اش لابد از ژیلا بهتر است، دستگیرش بشود، قضیه چیست.»
از این چند جمله می توانم برداشتِ ضمنی کنم که راوی می خواهد دردِ ناشی ازبیماری مادرش را فقط و فقط با خواهرش تقسیم کند. او شوهرخواهرش را غریبه ای می پندارد که نمی بایست اولین کسی باشد که از درد مشترک راوی و خواهرش باخبر شود. اما این تنها نگاه منفیِ توام با بیگانگی ای نیست که راوی به شوهرخواهرش دارد. راوی در ادامهی داستان در اشاره به شوهرخواهرش می گوید:
«هیچ کس نباید ژیلا را در آغوش بگیرد، برایش آب قند درست کند یا سیگار روشنی دستش بدهد»
فهمِ این خواست از جانب راوی برای منِ خواننده بسیار سخت است. برادر، حق درآغوش کشیدنِ زن را از شوهر سلب می کند و آن حق را برای خود حفظ. هنگامی که راوی و ژیلا در " آخرهای اسفند با یک لا پیراهن درایوان نشسته" اند و "هر دو مورمورشان می شود از سرما" و ژیلا اشکهایش را با آستین پیراهنش می گیرد و بعد ژیلا "یک دفعه شروع می کند به حرف زدن. واز شوهرش می گوید و راوی او را همان مرد عینکی سبیلو که می نامد که دوبار بیشترندیده اش، راوی یاد روزی می افتد که برای آخرین بار ژیلا را دیده است:
آخرین بار که لمسش کردم وقتی بود که گردنبندی را در مراسم عقد بستم به گردنش و بوسیدمش.
و بلافاصله بعد از این یادآوری خود را در لحظه می بیند حالا دستش را گرفته ام توی دستم و رگهای مچش را را با شست فشارمی دهم.. وقتی ژیلا از کار-و-بارِ شوهرش می گوید راوی با خود می گوید: فکرکردم بهزاد مهندس است. نمی دانم چه رشته ای و حوصله ندارم بپرسم. می پرسم، چرا راوی حوصله ندارد؟ آیا بی علاقگی و بی حوصلگیِ حرف زدن دربارهی شوهرخواهر نشانه ای از حس حسادت است؟
خواهر، نگرانِ وضعیت برادر است، می پرسد:تو تصمیم داری چیکارکنی؟ پاسخ می شنود چی رو چی کار کنم؟خواهر می گوید: زندگیت رو.، پاسخ می گیرد: زندگیم رو می کنم.چکار کنم؟... مریم خودش خواست طلاق بگیره. خودش کلافه بود. هروقت بخواد برمی گرده. نخوادم که هیچی. در این پاسخِ توضیحی، بی تفاوتی راوی نسبت به زن سابقش را می بینم. یکبار دیگرهم، در فضایی دیگر از داستان، این بی تفاوتی را می بینم: ویرش گرفته از مریم بپرسد. می خواهد ته و توی زندگی مارا در بیاورد.... حالیش شده شاید، که امیدی نیست من و مریم برگردیم سر زندگیمان...." اون چی؟ نمی خواد ازدواج کنه؟ اصلا ازش خبرداری؟" " ختم آقای خاکسار دیدمش دم در مسجد. فکرنکنم که بخواد." " تو چی؟ تصمیم نداری بری؟" "برم یا بیام؟ " "بیای. بیای پیش ما"
آیا می توانم از این نوشتاورد بالا به ارضای میلِ راوی به کوچ به کانادا برسم؟ آیا می توانم توجهِ دقیقِ راوی در حرکات و رفتار ژیلا و تشریح جزء به جزء آنها را به نشانه ای از نیاز شدید عاطفی راوی و درمان درد تنهایی اش تعبیر کنم؟
▪ در یک صفحه مانده به آخرِداستان می خوانم:
می آید و روبروی من می نشیند. یک نور آبی رنگ افتاده روی صورتش. چشمهای شفافی دارد. این لُپها را وقتی که بزرگ و برآمده بود من فشار داده ام. تازه چند تار موی سفید لای موهای بالای سرش می بینم.
سطرهای پایانی داستان، آن مجموعهی بی شکلِ نشانهها وپرسشهایم از بی شکلی نجات می دهند.:
می خندد. دولا می شود. صدای خنده اش را خوب می شنوم. مثل دخترکی که از زور قلقلک مچاله شده. خاک سیگارش روی زمین می ریزد اما اعتنا نمی کند. پک دیگری می زند. یک باره دلم می خواهم بگویم، ژیلا بخند. آن صدای خنده، این چشمان کشیدهی کوچکت، آن صدای ناواضح مقطع و آن کلمات نامفهومی را که می گویی خوب می شناسم. آرام آرام منظرهی پشت سرش در تاریکی فرومیرود و من از تمام جهان فقط ژیلا را می بینم.
مثل فیلمی که همه جایش تار است، جز هنرپیشهی زنش که گرچه دیگر از آن هنرپیشههای خوشگل نیست اما زنده و حقیقی ست. دست دراز می کنم. سیگار را جلو می آورد اما مچش را می گیرم. ژیلا چشم می دوزد در نگاه من. می گویم؟ " ما خیلی شبیه هم هستیم ژیلا. خیلی.
همین بیانِ نهایی و تنیدگی اش با دیگر حرفهای راوی است که مرا به برداشت تلویحیام از موضوع کشش عاطفی برادر به خواهر می کشاند. در این داستان امتزاجی از عشق افلاطونی و عشق زمینی از سوی برادر به خواهر را می بینم. حدس می زنم که میل راوی برای رفتن به کانادا، تنها برای یافتن چاره ای برای درد تنهایی اش نیست، او می خواهد در نزدیکی خواهر هم باشد.
در داستان سوم، "روح"، روایتِ عشق خواهربرادرانهی نیمه جنسی- نیمه افلاطونی دختری تازه بالغ به برادرش را می بینم، برادری که در حادثهی دوچرخه سواری، در همان محدودهی سن بلوغش، مرده است. دختر چنان با خاطراتی که با برادر داشته است همزیستی دارد، که شبها او را در اتاق مشترک شان می بیند و با او شوخی و بازی و دردِدل می کند. این همزیستی مجازی آنچنان قوی است که دختر شاهد تغییرات جسمی برادرش هم می شود؛ جوش بلوغ بر صورتش و تغیر صدایش .
این عشق دوران بلوغ خواهر به برادر به پسری شوخ و "تو هوازن" و "دبیرستانی" استحاله ای نامشخص مییابد. این استحاله همزمان با تقابلِ نسلی و سلیقگیِ دختر با مادرش هم همراه است. مادری که احیانا در دوران بحران میانسالی اش(چلچلی) سیر و سفر می کند. مادری که به دنبال رژیم غذایی و خوش هیکلی و زیبایی است، عوامانه دستورهای مجلههای بولواریِ زیبایی و سلامتی زن را اجرا می کند و از دخترش هم می خواهد که راه او را ادامه دهد. پدر لیبرال منش است و برای کاهش غم از دست دادنِ پسر ابتدا به جلسههای احضار روح می رود، تا شاید بتواند پسرش را ببیند، اما سپستر آن کار را بیهوده می بیند.
در داستان هفتم" زندگی مطابق خواستهی تو پیش می رود"، روایت عشقِ دخترِ جوانِ ۱۵-۱۶ ساله ای-نسیم- به عموی شبه هنرمند و روشنفکرش (عکاس)-نادر- را می بینم. عمویی که کاراکترش با پدرِ دختر متفاوت است. نسیم، به مانند جوانیِ عمه اش- پری- مردانه لباس می پوشد. البته آن عمه امروزه تغییر سلیقه داده، تا جایی که در مهمانی ای پدرِ دختر به خواهرش می گوید: اگر ببوسمت تا کمر میرم تو پودر و لوازم آرایش. حدس می زنم که دختر برای تحریک حس حسادت عشقیِ عمونادرش است که ماجرای عشقش به آقای دکترِ روانشناس را فاش می گوید، دکتری که پدر یکی از دوستان هم مدرسه ای اش است.
"عمو نادر عزیز. دوستش دارم." نادر ایستاد. دستهایش را درجیب شلوارش فشارداد تا شلوار یک سانت پائین آمد بعد به شدت بالا کشیدش و راه افتاد به طرف آشپزخانه. ... نادر بلند و مغموم گفت :" شماره این آقا رو بده ببینم."... "خوب مگه چیه؟ من پارسال عاشق خودت بودم از این هم شدیدتر."... " ببین آخه اگه من بخوام اون دامنه رو بپوشم باید آن قدر آرایش کنم که تا کمر بری تو پودر صورتم. فهمیدی؟
۲) ای کاش این استعدادِ خورشیدفر در نگاه به موضوع، پروراندن داستانیِ موضوع و رعایت رابطههای استتیک بین حادثهها با وسواس بیشتری به زبان و لحن درمی آمیخت، تا گهگاه لذت داستان خوانی ام کاهش نمییافت. از شاملو دارم:
اکثر نویسندگان و مترجمین ما هنوز نمی دونن که "را" بعد از مفعول صریح می آید. مثلا: حسن را که مادرش بیماراست به داروخانه فرستادم. می نویسند: حسن که مادرش بیماراست را به داروخانه فرستادم. واقعا چیز مضحکی میشه."بامداد در آینه/ نورالدین سالمی/ نشرباران، ۲۰۰۲- صفحهی ۱۸۹
این گفتاورد از شاملو را بازنوشتم تا به اهمیتی که تدوین کنندهی کتاب کوچه در جابجایی یک "را" می بیند را در زیبانویسی متن یادآوری کرده باشم. او حتا این آسانگیری را "مضحک" می نامد. چون در این مطلب هدفم بررسی زبان داستان نیست، تنها سه مورد از اشتباههای دستوری و نگارشی را "بدون شرح"بازنویسی می کنم. فکر می کنم خورشیدفر می توانست با قراردادنِ بجایِ ویرگولها، وسواس بیشتر در انتخاب واژهها و رعایتِ دستوری جملهها به زبانی سلیس تر و زیباتر برسد.
▪ پدر یکی از دخترها آمد دنبالشان. تا دم درِ بالا، آمد و با پدر دست داد.ص.۵۳
▪ زن چشمهای شفافی داشت. یک عسلی روشن شبیه طلایی و بی نهایت درخشان.ص ۶۵
▪ ...به من می گه تو چرا با پسرها گرم نمی گیری. چون فکرمیکنه این جوری نه این که گناه داشته باشه یه جوری مریضی یه. ص. ۹۹
▪ حالا تقریبا نادر را نمی دید. ص. ۹۹
۳) گذرا گفته باشم که بعضی از صحنهها فاقد پرسپکتیو واقعی است. اشاره به یک نمونه را کافی می دانم.
نادر را دید که که دو لیوان چای را باهم مقایسه می کند. همان طور که پشتش به نسیم بود گفت:" اتفاقا به نظر من..."ص.۹۹
می پرسم چگونه نسیم می تواند دستهای نادر را، که پشتش به اوست، ببیند که دولیوان چای را با هم مقایسه می کند؟
من عاشق آدمهای پولدارم/ سیامک گلشیری/ تهران/ انتشارات مروارید - ۱۳۸۵ -۱۸۸ ص.
از نسل جدید داستان نویسان ایرانی، پس از مدتها، با نثری روبرو شدم که در آن:
۱) به هیچ غلط دستوری ویا نگارشی در تمامی داستانها برنخوردم.
۲) در هیچ جمله و یا عبارتی کاستی ای ندیدم که فهم مطلب را برایم مشکل کند.
۳) در دقتِ بیان جزئیات، هرچند گهگاه زیادی به نظرم آمد، برای ساختن فضای زندهی داستانی کاستیای ندیدم.
۴) مورد جدیدی در شیوهی نگارشِ کسرهی اضافه توجهم را جلب کرد. سیامک گلشیری تمام واژههایی را که به "=Oاُ" ختم می شوند، علامت کسره را بدارند، آنهایی که به "اوOU=" ختم می شوند "ی" گرفته اند و برای کلماتی که حرف آخرشان "های غیرملفوظ" است حمزه"ء" بکاررفته است. مثلا؛ "راهروِ تاریک"، "توی آشپزخانه" و "آینهء بغل". به خوب و بد این شیوه کاری ندارم. در عینحال رعایت این شیوه در تمامی متن کتاب، برایم بسیار جالب بود.
ده داستان در کتاب روایت شده است که موضوع بیشترینِ آنها کشمکشِ درونی بین زن و مرد در سنین ۳۰-۴۰ سالگی و بیانِ رابطهی عاطفی در- و خارج از زندگی مشترک در جامعهی زنده و پرتپش امروزین ایران(تهران) است. بلندترین داستان، نخستین داستانِ مجموعه است که ۴۷ برگی است.
در داستانِ نخست"لیلیومهای زرد"، سیمین با همسرش بهنام نفیسیِ داستان نویس، در حال و هوای رابطهی زناشوییایهارمونیک، پرتفاهم و در فضایی فرهنگی/روشنفکری، در آپارتمان اجاره ای شان مشغول آماده سازی مخلفات شب چله هستند؛ انار و هندوانه. آرزوی آنها خریدن خانه ای است تا از اجاره نشینی خلاص شوند.
موافقی یکی از فیلمهای ایرجو ببینیم؟... گفتم: یه فیلم ترسناک می آرم که نفهمیم چه بلایی سرِخودمون می آریم.... سی دی را که رویش نوته بود مسیرغلط بیرون کشیدم.
کنار اسم فیلم، خیلی ریز، نوشته بود ترسناک.
داشتم انار را چهارقاچ می کردم که گفت:پس قرارشد آرزو کنیم
من آرزوکردم.
باید بلندبگی.
اول تو بگو...
خوب، من آرزومی کنم سال دیگه این موقع تو خونهء خودمون باشیم. اندازهء اینجا هم نبود مهم نیست.... یه آپارتمان پنجاه متری هم باشه کافییه. فقط مال خودمون باشه. یعنی حاحب خونه نداشته باشیم.
گم شدن تلفنِ همراهِ سیمین و پیداکردن آن توسط ژاله، همسرِ ساسان، این دو خانوادهی دونفری را در خانهی ژاله و ساسان در کنارِ هم قرارمی دهد(شاید هم مقابلِ هم)، تا منِ خواننده از خلالِ فحوای دیالوگها وبه یاری زبانِ ایما-اشاره شاهدِ تفاوتها و تمایزهای دو خانوادهی شهرنشینِ تهرانی در آداب زندگی شوم.
نویسندگی بهنام و تقدیمِ آخرین کتابِ مجموعه داستانش به ژاله، به جهت سپاسگزاری از برگرداندن تلفن همراه سیمین، سمپاتیِ ژاله و آنتی سمپاتیِ ساسان به او را در پی دارد. بهنام، به مانند پزشکی که به مهمانی ای می رود و تعدادی از اهلِ فامیل بیماریهای شان عودمی کند و او می بایست برای همه نسخه بپیچد، و تعدادی دیگر دانش طبابت شان را به رخ پزشک می کشند، در گازانبر ابرازعقیدهی منفی و مثبتِ آن دو میزبان به داستان نویسی و نویسندگی قرار می گیرد. پس زن و مردِ میزبان سعی می کنند داستان زندگی شان را طوری تعریف کنند که سوژه ای برای داستانهای بعدی بهنام شوند. ساسان، نویسندگی را مترادف با دروغگویی (با بارِ منفیِ اخلاقی اش) تعبیر و تفسیرمی کند، و زن آن را هنر.
سروصدای ناهنگام پسرِ دیوانهی همسایه و ابراز عقیدهی ساسان مبنی بر این که ناقص الخلقهها و دیوانهها را باید کشت، عاملی می شود تا ژاله داستان باردارشدن و بعد سقط جنین زنی از دوستان بسیار نزدیکش به اصرارشوهرش را در اتاق پذیرایی برای بهنام و سیمین تعریف کند تا شاید سوژهی داستانی ای برای بهنام شود. شوهر، که در آشپزخانه مشغول جوجه کباب درست کردن است، داستانگویی زنش را از آشپزخانه می شنود.
درگیری لفظیِ بین زن و مرد و بیان اختلاف نظرشان دربارهی داستان ژاله، نیشتری می شود تا دمل چرکین زندگی شان باز شود. سرآخر معلوم می شود که شخص ثالثی در کار نبوده و ژاله داستان خودش را تعریف می کرده است.
"مرد گفت:خیلی مهمه. اگه تقصیر مَرده بوده، نباید اصلا بچه دار می شدن.غیر اینه؟ رو کرد به زنش.غیراینه، ژاله؟ حرف بزن.
زن نگاهش کرد.گفت:آخه تو هیچوقت رغبت نشون نمی دادی.
مردبلند گفت: خفه شو"
زن گفت: تو همون وقتش هم که من حامله بودم، هیچی برات مهم نبود.
آره، هیچی برام مهم نبود.... خانم اسم پسرشون رو گذاشتن کوروش. و خندید. بلند بلند خندید. تکه گوشتی به دندان جلویی اَش چسبیده بود...
سرانجام بهنام و سیمین خانهی آن دونفر را به حالت قهر و اعتراض ترک می کنند.
پستی بلندیهای منحنی پروسهی آغاز، شکل گیری و پایان بندیِ داستان بدون چاله چوله و هارمونیک با زبان شخصیتها است. مزیتی که در بیشتر داستانهای کوتاه ایرانی کمتر دیده ام.
موضوع محوری داستانهای "پارک چیتگر"، "فقط می خواستم باهات شوخی کنم" و "به نظر من هیچ جای دنیا لاهیجان نمی شه " همان موضوعِ چگونگی رابطهی زن و مرد است.
اما داستانها چه می خواهند بگویند؟ نویسنده با کدام نگاه انگشت بر برشی اززندگی زن و مرد بر بستر مناسبات اجتماعی کنونی ایران گذاشته است؟ آیا داستانها روایتی سطحی، یکسویه، جانبدارانه و خطی از زندگی رایج زن و مرد ایرانی در جامعهی کنونی ایران/تهران هستند؟ یا روایتی هستند که پیچیدگی روان انسانی زن و مرد را در ظریفترین و عاطفی ترین کومینیکاسیون انسانی بازتاب می دهند؟
اگر کنشها و واکنشهای زن و مرد نسبت به هم را پدیده ای دینامیک بدانیم که تابعِ متغیرهای خودآگاه و ناخودآگاه متعدد داخلی و خارجی هستند، و یا اگر زندگی را سیاه /سفید، اهریمنی/اهورایی و یا خوب و بد تفسیر نکنیم، به نظر من داستانهای نامبرده از گلشیری در این مجموعه فاقد بینش چندسویه است.
قبل از ورود به تشریحِ برداشتم از داستانهای این کتاب پیشدرآمدی می نویسم.
۱) به نظر من انتخاب چیستی داستان- رابطهی بین زن و مرد- و بویژه در آنجایی که درگیریهای زن و شوهری در خانواده موضوع داستان باشد، کاری به ظاهر آسان و در باطن مشکل است. آسان است، چون می توان دیدهها یا تجربههای شخصی را نوشت. مشکل است، چون روایت درگیریهای زن و مرد در رابطههای عاطفی شان پیچیده و تابعی از فاکتورهای سوبژکتیو و ابژکتیوِ فردی/ شخصی، اجتماعی، مکانی و زمانی، هورمونی/سنی، کنشهای خودآگاهانه و ناخودآگاهانه و... است. من از داستان و داستان نویسی چنین می فهمم که داستان بیرون کشیدن و نشان دادن گوشههای پنهان روان انسانی بدون دخالت پیشداوریهای راوی/نویسنده است. فکرمی کنم اگرنویسنده کوچکترین لغزشی در بیطرفیاش نسبت به شخصیتها و موضوع داشته باشد، نمی تواند به درستی شخصیتها و داستان را بپروراند.
از نگاهِ من، میزانِ دانشِ داستان نویس به متغیرهای هستی شناسی؛ فلسفی/جامعه شناسی/مردم شناسی/روان شناسی/ خرده فرهنگ و کلان فرهنگی/ و... و بینشش است که می تواند آن تابع را- داستان را- خوب بپروراند.
این دانش در اکثر نویسندهها امتزاجی از دانش تلویحی و تصریحی (Impliziz & Explizit) اوست،، با میزان درصدِ نسبیِ متفاوت. از نگاه آماری و کاربستِ علم احتمالات، امکان بی طرفیِ مطلق هم برای نویسنده نیست. به همین دلیل بود که نوشتم، اینکار بسیار مشکل است. مثلا در اکثر داستانهای کوتاهِ چخوف و یا بهرام صادقی این بی طرفی را می بینم. به نظرِ من همین "جانبداری" و "جانب نداریِ" نویسنده، یکی از فاکتورهای ارزشگزاری زیبایی شناسی در داستان نویسیِ "گی دو مو پاسان" و "هوشنگ گلشیری" در یکطرف و داستان نویسی "ماکسیم گورگی" و "علی اشرف درویشیان" در طرف دیگر است( در محدودهی خواندهها و سلیقهی منِ خواننده. مثالها درلحظه-فی البداهه- به یادم آمدند).
فکر می کنم نگاه بی طرفانهی نویسنده به مجموعهی بزرگ "مقولهی هستی"، و بویژه نوع نگاهش به زیرمجموعهی " چگونگی رابطهی زن و مرد" در این مبحث من، می بایست تا حد بسنده ای درونیِ داستان نویس شده باشد تا داستان خود را از اسارت پیشداوریهای سنتی و یا حتا داوریهای در ظاهر مدرن و آمیخته به ایدئولوژیهای عامه پسند رهاکند.
۲) شاملو می گوید:" خدایا دختران نباید خاموش بمانند، هنگامی که مردان نومید و خسته پیر می شوند" شاملو نیست که از او بپرسم؛ آیا به واقع مردان ایرانی نومید و خسته شده اند که به ستایش زنان در داستان نویسیهای شان می پردازند؟ آیا اصلا امکان این وجودارد که نیمه ای از بشریت نومید و خسته شود و نیمهی دیگر بیدار و هشیار؟
فکر می کنم تقسیم دوآلیستی "بشر" به زن و مرد، و بکارگیری روزمره و قدرت مدارنهی امروزینِ واژهی "مردسالاری" نقیصه ای فکری است که این داستانهای گلشیری هم به آن دچاراست.
۳) براین اعتقادم که جامعهی ایدآل آن جامعه ای است که در آن بشر(زن و مرد) از امکانات مساویِ اجتماعی برخوردارباشد. این امکانات مساوی بستری می شود، تا فرد بر حسب تواناییهای فردی اش بر آن بستر رشد و زندگی کند و از زندگی لذت برد. در جامعههایی که نابرابری حقوق اجتماعی حضوردارد، بشر( زن و مرد) هردو رنج می برند. گیریم که نوعِ رنجها متفاوت است.
به نظر من، حضورهمین رنجها و شادیها در انسانها و نوع برداشت و درد-ولذت شان از آنهاست که انسانها را در هویت فردی شان از هم متمایز می کند. بینش تقسیم کردن بشر به دوگروه "مرد" و "زن"، و سپس یکی را "ظالم" و دیگری را"مظلوم" دانستن، مشابهِ همان بینشی است که بشر را به دوگروه بورژوا و پرولتاریا، مستضعف و مستکبر، کافر و مومن و... تقسیم می کند. اضافه کنم که نوعی از فمینیسم، در کلیت خودش، راهی را در پیش گرفته و در صدد است که به یاریِ چماقِ "مردسالاری" اش، مرد را ظالم و زن را مظلوم نشان می دهد. بینشی که به نظرمن نه تنها هیچ دفاع اصولی از حق بشر(زن و مرد) نمی کند، بلکه کردار-و گفتارش در نهایت به زیان همانی که در راهش مبارزه می کند منجر می شود، یعنی به زیانِ کسب حقوق اجتماعی زن و تحقیر او. زیان رسیدن به حقوق اجتماعی زن، یعنی زیان رسیدن به حقوق اجتماعی مرد، و در نهایت به حقوق بشر.۱
نگاه گلشیری در همین داستانِ " لیلیومهای زرد" را همسو با همین نوع از فمینیسم و یکسویه دیدم.
او ساسان را در نوع ارتباطش با ژاله، نه تنها با گداشتن حرفهای تند و خشن و خارج از نزاکت در دهانش (لحن و زبان ساسان در دیالوگهایش) اهریمنی و ظالم، بلکه او را کریه المنظر هم نشان می دهد.:
"تازه متوجه دانهء درشتِ سرخ رنگی شدم که درست بالای لبش بود"
"داشت گوشتهای توی سینی را با چاقوی بزرگ تکه تکه می کرد.... خندید. دستش را برد پشت سرش و با ناخن انگشت کوچکش، جایی پشت گردنش را خاراند."
"تازه متوجه قد کوتاهش شدم. قسمت راست پیراهن شیری رنگش از شلوارش بیرون زده بود."
شما اهل پساز هستید؟ من عاشق اینم که جوجه کباب مو با پیاز بخورم.... ژاله زیاد از بوی پیاز خوشش نمی آد، ولی عوضش من کشته مرده شم.... مرد تکه پیاز را فروکرد توی کایهی مایت و گداشت توی دهانش."
"داشت تندتند به تکه گوشتها گاز می زد."
"خانم اسم پسشونو گداشته ن کوروش و خندید. بلندبلند خندید. تکه گوشتی به دندان جلویی اش چسبیده بود."
با تجسم این چهره از ساسان و نوع حرف زدنهایش، منِ خواننده مجبورمی شوم تصویری کانیبالیستی از او در ذهنم نقش کنم. تصویری که منطبق بر دادههای ذهنی-اسطوره ای و تاریخی من است؛ تصویر شمر و یزید، یا شاه و حاکم جبار و مستبد.
اما تصویری که از ژاله، بر اساس لحن و زبانِ روایت راوی و لحن و زبان گفتارهای ژاله در منِ خواننده شکل می گیرد، تصویر زنی است مظلوم و گریان و ضعیف که حتا حق اظهارنظرش دربارهی سقط جنین کودکش توسط ساسانِ خبیث پایمال شده است. یعنی همان تصویری که از "زینب" در ناخودآگاه جمعی مان داریم. پس فضای داستانی ای که منِ خواننده در آن قرار می گیرم، چیزی شبیه صحنهی کربلا در روزهای تاسوعا عاشورا می شود.
برای کوتاهی مطلبم از آوردن نمونههای روایت راوی از ژاله و گفتاوردهای متن صرفنظر می کنم.
من در اینجا قصد ندارم زیبایی شناسی داستان و داستان نویسی را در حد موضوعی/ چیستی داستان، در حد یک مقالهی اجتماعی یا گزارش روزنامه ایِ جانبدارانه تقلیل دهم. اما ناگزیرم بگویم، بنا به سلیقهی داستانی ام که شخصی است، هنرِ داستانی و زیبایی شناسی در این داستانها توسط خودِ نویسنده به آن حد و منزلتِ گزارشی جانبدارانه تقلیل داده شده است.
فکر می کنم اگر اندیشهی ایرانی در نگرشش به زندگی محدود به دوآلیسم ظالم/مظلومی نبود، و در عین حال جامعه را نوکیسهها نمی گردانند، داستان "بامداد خمار" در سالهای گل کردنش به آن تیراژ بالا نمی رسید.
▪ خلاصه: فکر می کنم گلشیری در پیروی از مدِ روز؛ دفاع از حقوق زن و نشان دادن رنج و ستمی که بر زن در جامعهی ایران و بیشتر جوامع دنیا می رود، با نگاهی یکسویه به بشر، به زن و مرد، داستانهایش را نوشته است. سلیقهی من در لذت بردن از داستان، سوای اهمیت دادن به زبان و تکنیک و غیره، به دنبال آن است که آگاهی ام را به زندگی گسترده تر، ژرفتر و دقیقتر کند. متاسفانه این انتظارم از این داستانهای کوتاه برآورده نشد، به جز داستانِ" من عاشق آدمهای پولدارم".
بخودم می گویم راوی که نویسنده نیست، تا من بتوانم بهنام را با سیامک گلشیری یکی بدانم. شاید گلشیری خواسته است نگاهِ بهنام نویسنده را هم به نقد بکشد. این هم نظری است که شایههایی در محتوای داستان دارد . اما وقتی به چند داستان دیگر از این مجموعه نگاه می کنم و یاد اکثر داستانهای کوتاه و بلند، ویا به یاد فیلمهای ایرانیِ ده پانزده سال اخیر می افتم، می بینم که این پایهها چندان محکم نیستند.۲
داستان ۱۱ صفحهای " من عاشق آدمهای پولدارم"، بدون هیچگونه پیشداوریِ نسبت به دو شخصیت داستانی نوشته شده است. به نظرمن این داستان به معنای واقعی داستان کوتاه است. یعنی برش کوتاهی از یک زندگی در برشی از زمان. یعنی راوی/نویسنده، بدون آن که بخواهد در سمت و سو دادنِ حادثه دخالت بیجا و از پیشفکرشده بکند، آن را روایت می کند.
زنی با چکمهء ساق بلند سبز/ مرتضی کربلاییلو. -تهران: ققنوس، ۱۳۸۵. ۱۰۴ص.
در محدودهی خواندههایم از داستانهای ایرانی، کوتاه و بلند، متوجه کمبود نوعی از داستان نویسی در ادبیات ایران شده ام، داستانهایی که مکان و شخصیتهای آن دربار شاهی و یا حوزههای مذهبی باشد. منظورم روایت کنشها و واکنشهای فردی و اجتماعی اینگونه شخصیتها در این مکانهاست (غمها و شادیهای شان، عشقها و توطئههای شان، دوستیها و دشمنیهای شان). فکر می کنم نویسندههایی برخاسته از این دو قشر بزرگ و با اهمیت جامعهی ایرانی را کم داریم. نویسندههایی که بدون حب و بغض و یا پیشداوریهای ایدئولوژیک را داستان کنند. مثلا فکر می کنم محمدرضاشاه، یا اشرف پهلوی و یا فرح دیبا یکی از شخصیتهایی اند که می توانند تخیل نویسندهی باذوقی را بکارگیرد و داستانی بی غرضانه از مناسبات درون انسانی آدمهای این قشر بنویسد. و یا عشق و دوستی را در میان طلبهها.
وقتی داستانهای این مجموعه داستان کوتاه را خواندم، به فکرم رسید که می بایست نویسندهی این داستانها از خانواده ای مذهبی-آخوندی و یا طلبه بوده باشد، یا دست کم این قسر را از درون می شناسد که خواسته، و تا حد قابل قبولی توانسته، از عمق ذهنیت این آدمها و مناسبات درون آنها آنها بنویسد.
چرا نوشتم تا حد قابل، موضوعی است که قصددارم در این نوشته نظرم را بنویسم.
در "تالاب" با غمها و شادیها و نوع گذرانِ وقت و زندگیِ دو طلبهی یکی از حوزههای قم روبرو می شوم. راوی، کسی که خود را چنین معرفی می کند:من ترکم و طلبه بودم... از کس و کارم بریده بودم. سرم به تنها چیزی که گرم بود کتابهای عربی بود که سطربه سطرش را می خواندم و در فضایی این چنین: توی حوزه هیچ کس از گذشتهی دیگری چیزی نمی دند. گذشتهء هرکسی جاهلیت اوست و بازگفتنش روانیست درس می خواند با "سعید" آشنا می شود. سعیدی که عصر یک روز بارانی بود که در حجره ام را زد و دیدم شال و کلاه کرده و آدامس می جود. . سعید علت طلبه شدنش را چنین توضیح می دهد:
پدرم فرستاد بیام اینجا. یه دختردایی ناز دارم که می میرم براش. قهرکرده باهام.، و در دیالوگ دیگری در چند صفحهی بعد او را بهتر می شناسم:
"چرا با دختردایی ت ازدواج نمی کنی؟"
"شوهرداره."
"چرا نگرفتیش. مگه نمی مردی واسه اش؟"
"نمی دونم."
"زن بگیری دیگه ولگردی نمی کنی."
"در لهجه ت رو بذار بابا."
گویا سعید کسی نیست که غم دخترداییِ از دست رفته اش برایش جدی باشد، چون در نوارکاستی که برای راوی پُرکرده می گوید:
گفت به آشپزی علاقه دارد. ... دوست دارد توی آشپزخانه بماند و ماهی سرخ کند و دود راه بیندازد. که فکر نمی کرد دیگر پیش پدرش برگردد. که دختر دایی اش چند وقتی آواره اش شده بود توی قطارها.
آیا سعید نوعی دیگر از دوستی را از راوی طالب است؟ این پرسش ذهنم را به جملههای آغاز داستان برمی گرداند:
در حومهی قم جایی هست که وقت بهار آب در آن جمع می شود و می ماند تا هوا رو به گرمی بگذارد. آن وقت بخار می شود و می رود هوا. اگر نبود سعید نامی هیچ گاه در عمرم آن جا را نمی دیدم. اواین بار او گفت که آن جا تالاب است. من ترکم و طلبه بودم و اولین بار بود که از "تالاب" می شنیدم. حالا هروقت "تالاب بشنوم یا بخوانم، یاد او و آن روز می افتم و این که چطور دلم آمد با او کاری بکنم که کردم.
در تالاب چیست و در آن چه اتفاقی می افتد، تالابی که هم نامِ داستان از آن است و هم داستان با آن آغاز و پایان مییابد؟
بارِ اولی که سعید راوی را با تالاب می برد، برای نشان دادنِ صحنهی زیر به اوست:
با دست چیزی توی آسمان نشان داد. بالهای بزرگ داشت و گردنش را خمانده بود و نرم می آمد سمت تالاب. گفت:"مطمئنم این جا ماهی می گرفت. هنوز عادت از سرش نیفتاده و الا دیگه ماهی ای وجود نداره."
اینها را که می گفت چشمهایش برق می زد. پرنده آمد و انگار سنگین تر شد و پرزدنش را آرام کرد و از بالای سرم گذشت و پاهایش را درازکرد و فرو کرد توی آب و نشست. صدای بالهایش را شنیدم. هیچ وقت صدایی آن شکل نشنیده بودم به آن نزدیکی.
"می بینی چه راحت پرواز می کنه؟ خیلی رهاست."
منقار توی تالاب کرد و جنباند. گردنش تاب می خورد و رنگ به رنگ می شد. ...
گفت:" می دونی چی گفتم وقتی داد زدم؟"
"نه."
"فحش دادم به بابام."
"به بابات؟"
"اینجا که دیگه نمی شنوه." و خندید.
پرندهی تنهایی، که مشخص نیست قرقی، عقاب، مرغ ماهیخوار و یا نوعی دیگر است، وبا خاطرههای ماهی گیری اش به این تالاب می آید، نقطهی ثقل چرخش داستان است. پرندهای مثل سعید؟
در بخش پایانی داستان، که راوی سعید را به تالاب می برد. می خوانم:
به آسمان نگاه کرد. دستش را دور دهان گرفت و دادزد" آهای کجایی؟" طنین صدا فرو خوابید. برگشت سمت من و گفت:" جواب نمی ده." و خندید. بی تاب لگدی پراند سمت نیها. پرسه زد. خم شد و با چوب وسط نیها را گشت. ناگهان گفت:" وای. این جا رو!"
شاهپر بال را با نوک انگشت گرفت و بالا آورد. پرها مثل بادبزن بازشد. بی حرکت ایستاد. پشتش به من بود و شانه اش می لرزید. رفتم نزدیکتر و نزدیکتر... .
و داستان در همین جا پایان مییابد.
می توانم حدس بزنم که راوی پرنده را کشته است و هنوز هم نمی داند چرا دست به این کار زده است، چطور دلم آمد با او کاری بکنم که کردم. و همین پرسش است که راوی پیش روی خواننده هم می گذارد. راستی چرا پرنده کشته شد؟
خوانش من از این داستان چنین بود که شرحش را دادم. به نظرم نویسنده به خوبی توانسته این داستان ۱۴ صفحه ای را آغازکند، پیش ببرد و پایان دهد.
اما آیا نویسنده این موضوعِ نسبتا بکر در موضوعات داستانیِ ایرانی را با زبانی ادبی درخورِ داستان نوشته است؟
زبانِ شلخته و نایکدستِ راوی؛ گاه لفظ قلم، گاه خودمانی، گاه آخوندی، گاه محاوره ای، لذتِ خواندنم را از بین برد. در زیر فقط به چند نمونه از آنها از همین داستانِ تالاب اشاره می کنم. در تمام داستانهای کتاب به وفور از این نایکدستی و شلختگیِ زبانی به روشنی دیده می شوند.
▪ " اگر نبود سعید نامی هیچ گاه در عمرم آن جا را نمی دیدم" از خودم می پرسم چرا "نبود" در جای دستوری اش ننشسته است؟ چرا "سعید نامی"؟ آیا نمی شد جمله را چنین نوشت: "اگر سعید نمی بود، شاید هیچ گاه آن تالاب را نمی دیدم"؟ و یا به شکل معمولی و استخواندار دیگری؟ این جابجایی دستوری برای رسیدن به کدام مقصود و یا برانگیزاندن کدام حس در خواننده انجام گرفته است؟
▪ "روزگار غریبی بود"، " جور خاص قدم بر می داشت". هر داستان نویس معمولی هم می داند که این اصطلاحاتِ بی بو و بی خاصیت مختص نقالی است نه داستان نیسی. چرا روزگار غریب بود؟ اصلن روزگار غریب چه معنای مشخصی دارد که قرار است آن را در خواننده تداعی کند؟
▪ "هرکتابی دست می گرفتم تا نهایت می رفتم" یعنی چه. تا کدام نهایت؟ تا نهایت زندگی؟ اگر آری، کجاست آن نهایت زندگی؟ شاید منظور نویسنده از"تا نهایت رفتن" آن است که کتاب را تا پایانش می خواندم. خب، دوست عزیز می نوشتی "تاپایانش می خواندم". این لفظ قلمها و این ادااطوارها برای چیست؟ یا شاید اگر نویسنده به جای "تا نهایت" ضمیر متصلِ "اَش" را به آن می چسباند و " تا نهایتش" می نوشت، می فهمیدم که منظور تا نهایت کتاب است. اگر نثر راوی در یکدستیِ این نوع از نثر بود، هیچ ایرادی نمی توانستم بگیرم. اما وقتی به جملههای ابتدای داستان مراجعه می کنم، با نثری کاملن معمولی روبرو می شوم. "در حومهی قم جایی هست که وقت بهار آب در آن جمع می شود و می ماند تا هوا رو به گرمی بگذارد. آن وقت بخار می شود و می رود هوا. " حالا بماند که حضور شش فعل در دو جمله از زیبایی نثر می کاهد.
▪ به این جمله دقت کنیم.: "پدرم فرستاد بیام اینجا". فاعلِ جمله : پدرم، فعلِ جمله: فرستاد، قید مکان: اینجا. "بیام" کدامیک از عناصر دستوری جمله است؟ جمله ای که مفعول ندارد. شاید قرار است که "بیام" جای مفعول را بگیرد. فکر می کنم اگر نویسنده کمی بخودش سخت می گرفت و از نظر دستوری جملهها را تصحیح می کرد، یکی از مشکلات زبانیِ داستان حل می شد. مثلن اگر نوشته می شد: "پدرم مرا به اینجا فرستاد"، آیا جمله قابل فهم تر و زیباتر نمی شد؟
▪ "به خودم نهیب زدم که چرا بیزار نمی شوم از او؟" فکر می کنم، نویسنده معنای "نهیب زدن" را نمی داند. نهیب زدن= به کسی حمله کردن. با این فعل به سختی می توان جملهی پرسشی ساخت. بطور پیشنهادی، آیا به مثل بهتر نمی بود که نوشته می شد: "از خودم پرسیدم که چرا از او بیزار نمی شوم؟" و یا اگر نویسنده می خواسته به فعل " پرسیدن" شدت ببخشد، بهتر نمی بود که می نوشت: "به خودم تشر زدم که چرا از او بیزار نمی شوم؟" تشر زدن آن دوپهلوییِ "نهیب زدن" را ندارد.
خلاصه کنم. فکر می کنم کربلایی لو ذهن و چشمی تیزبین دارد و می تواند زوایای پنهان و تاریک زندگی شخصیتهای داستانی اش را، که اکثرا انسانهایی معمولی و زنده هستند، ببیند و آنها را داستانی کند. استعدادی که طبیعت به هرکسی اهدا نمی کند. ای کاش این استعداد در کارگاهِ زبان سلیس و بی لکنت ورزیده و پخته می شد، تا من با داستانهایی بکر و زیبا سروکار پیدا می کردم.
در بعضی از داستانها، مثلِ "قهوهی ترک" گویا چند تکه از پازل نویسنده گم شده بود و نویسنده همان پازل ناقص را قاب گرفت و در کتاب چاپش کرد.
"سینمای مخفی" را در هم پیوندی شخصیتِ درونگرای راوی جوان و سه شخصیت بزرگسالِ متعلق به دوران قبل از بهمن ۵۷ بسیار زیبا دیدم.
یکی دیگر از ویژگیهای "کربلایی لو" در این داستانهایش، دخالت نکردن بیجا و یا مبتنی بر پیشداوری و یا خوب و بد ندیدن رفتارهای شخصیتهاست. راوی، راوی است نه قاضی یا معلم اخلاق. فکر می کنم این ویژگی را نمی توان دستِ کم گرفت، بخصوص در جایی که اکثریت بالای نویسندگانش هنوز از معلمِ اخلاق بودن و درس دادن به خواننده و قضاوت کردنهای مستقیم و غیر مستقیم در بارهی موضوعات و شخصیتهای داستانی شان رها نشده اند، و سعدیوار حکایت مینویسند.
علی صیامی/هامبورگ/ دهم آوریل ۲۰۰۸
۱.نگاه کنید به: http://www.maniha.com/siami.femenism.htm
۲.نگاه کنید به اظهارنظرم در آدرس زیر: http://www.maniha.com/simai.a.tablo.htm
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران تهران انتخابات عراق دانشگاه تهران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی دولت دولت سیزدهم روز معلم نیکا شاکرمی مجلس
سیل آتش سوزی هواشناسی شهرداری تهران آموزش و پرورش یسنا پلیس قوه قضاییه فضای مجازی معلم زلزله سلامت
قیمت خودرو تورم سهام عدالت قیمت طلا سازمان هواشناسی خودرو بازار خودرو قیمت دلار قیمت سکه ایران خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان
مهران غفوریان ساواک موسیقی تلویزیون سریال عمو پورنگ سینمای ایران تبلیغات نمایشگاه کتاب مسعود اسکویی عفاف و حجاب سینما
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس انگلیس نوار غزه اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس سپاهان آتیلا حجازی باشگاه استقلال علی خطیر لیگ برتر بازی لیگ برتر ایران تراکتور رئال مادرید
اپل هوش مصنوعی فناوری آیفون گوگل ناسا مدیران خودرو تلفن همراه
خواب طب سنتی کبد چرب فشار خون بیماری قلبی