شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

دره من چه سرسبز بود


دره من چه سرسبز بود

فریدون صدیقی, روزنامه نگار, هزار سال پیش آبیدر را تجربه کرده است

من هزار سال پیش (۷ آذر ۱۳۲۸) در سنندج به دنیا آمدم. در‌جنوب شهری که پناه داده شده بود به کوه آبیدر، کوه نوستالژیک تمام‌کردهای سنندج با آن شهرت فرادستی‌اش که برادران کامکارها هم نام یکی از آلبوم‌هایشان را آبیدر گذاشته‌اند. در محله‌ای پر از گل و لای که تعداد ماشین‌های در حال آمد و شدش را می‌شد با انگشت شمرد. من و برادران کامکارها از یک نسل هستیم، همچنین من و آقای غریب‌پور و قطب‌الدین صادقی.

در خیابانی آسفالته با آسمانی پاک و آبی و ابرهای سفید و رودخانه جاری و باغ‌های پر از انگور و قیسی و دوسه تا مدرسه خاطره‌انگیز. من به دبستان بَدر می‌رفتم. معلمی داشتم به نام خانم شهشهانی که امیدوارم زنده باشد و اگر نیست و رفته، حتما درآمیخته با نور است و پاکی. او فارسی حرف می‌زد و ما لهجه داشتیم و موسیقی گفتاری او برایم پر از جذابیت بود. او یک بار به دستم خط‌کش زد و دستم خیلی سوخت ، چون نازک و قلمی بودم. او گفت: برو دستت را بشور تا بهتر شود‌ و من شستم و بدتر شد!

پنجم دبستان که بودم با سینما آشنا شدم. در مکانی به اسم باشگاه افسران در تپه‌ای که یک سینمای خانوادگی داشت؛ آن باشگاه روی تپه برای من با‌صداهای دور و غریب و ناشناخته‌اش رازآلود بود. در شبی که مهتاب می‌تابید من به کشفش بر آمدم. چمیدم و خمیدم و خود را از پدرم دزدیدم. رفتم بالای کوه؛ مسیر را رفتم تا آن که وقتی سر بلند کردم دیدم زیر سینه یک اسب هستم؛ اسبی که افسری بر آن نشسته بود، افسری تعلیمی به‌دست. او عقب نشست. سر بلند کردم و از دور سینما را کشف کردم، آن راست‌های دروغ را و دروغ‌های راست‌را و این یکی از خاطرات عتیق من است.

یکی دیگر از خاطرات زیبای من برای آن زمانی است که قطعا چهار ساله بودم. مادرم حامله بود و قرار بود برای برادر یا خواهری که در آن زمان می‌خواست به دنیا بیاید، ماما خبر کنم. پدرم کارمند اداره دخانیات بود و در خانه نبود و من فرزند بزرگ بودم‌ و کسی جز من برای این کار نبود. آن زمان این‌گونه نبود که بروند به زایشگاه و... هنوز طبق طب قدیم و دیرین بود. صحبت از حدود ۵۷ سال پیش است. مادر مرا فرستاد به دنبال ماما، در انتهای کوچه‌ای در دوردست. گویا یادم رفت، در میان راه با بچه‌ها درگیر بازی شدم. انگار هدف را گم کردم، شاید هم بخشی از راه در یادش بودم و بخش دیگر از یادش برده بودم... وقتی به‌‌خانه برگشتم دیدم خواهرم پروانه به دنیا آمده است. طفلک! بعدها اصطلاحی شنیدم: فلانی برای دنبال ماما رفتن خوبه. پروانه فرزند سوم مادرم است؛ این اتفاق همواره در تعقیب من است. من هر وقت پروانه را می‌بینم که اکنون هزار سال دارد، برایم می‌گوید: تو چرا اینقدر بی خیال بودی؟‌ اگر اتفاقی برایم می‌افتاد چه؟

در محلی که من زندگی می‌کردم برف‌های سنگین و سهمگینی می‌آمد، تا بالای دیوارها را برف می‌پوشاند. محله ما چم دره بیان نام داشت؛ چم یعنی رودخانه‌ و بیان نوعی علف است. چم را در کلمه هزار چم چالوس هم داریم. چم دره بیان یعنی رودخانه‌ای در دره‌ای که درش علف بیان می‌روید؛ این علف خوردنی است، آن را تفت می‌دهند و چند چیز به آن اضافه می‌کنند... یادش به خیر چقدر خوشمزه بود.

حالا هزار سال است که پرت شده‌ام به تهران و آنقدر دنبال برف می‌گردم... نه آن که درش غلت بزنم... .

در یک دورانی، به همه جای ایران می‌رفتم چون روزنامه‌نویس بودم و گزارش‌نامه‌نویس و سوژه‌های من نیازمند ایرانگردی بود. یک دورانی هم چون ماشین داشتم و جوان بودم به همه جای ایران می‌رفتم. چون دخترم هم خارج از کشور زندگی می‌کند، به آنجا هم می‌روم؛ البته قطعا سفر داخلی هم دارم. این روزها سالی حداقل دو یا سه بار به شمال ایران می‌روم، ولی همیشه دغدغه دارم به خاطر ترافیک فشرده و نبود راه‌های استاندارد و ماشین‌های استاندارد و رانندگی‌های استاندارد. همیشه دلواپسم که می‌رسم یا نه، وقتی می‌رسم می‌گویم: آخیش، این بار هم نمردم.

همه سفرها پیمایش متریک نیستند که از اینجا بروی تا آنجای دیگر؛ این سفرها می‌تواند به سفر درونی تبدیل شود. وقتی شما خودت را پرت می‌کنی در دنیای خاطرات، مثل الان که من در خیابان ویلا نشستم و کیلومترها خودم را به سنندج بردم و از تونل خاطرات گذشتم، قطعا این سفرهای درونی هم نیاز به مکان و زمان دارد؛ بدون زمان و مکان موضوعیت ندارند. از دنیادیدگی به جهان‌بینی می‌توان رسید، برای این دو باید جابه‌جا شد. از نشستن پشت کامپیوتر و دیدن تصویر و خواندن توصیف نمی‌توان به جهان‌دیدگی رسید.

آدم‌های اهل سفر قبل از راه رفتن باید به راهی که قرار است طی کنند در سفر فکر کنند، چرا باید به این سفر بروند، چگونه باید بروند. در همین چرایی است که لذت و رنجمان مشخص می‌شود. تا دنیا دیده نشوید، جهان‌بینی هم نخواهید داشت، لازمه جهان‌بینی مطالعه و دانش نیز است. ‌