چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

فاشیسم با لهجه انگلیسی


فاشیسم با لهجه انگلیسی

نقد مقاله «اولویت دموکراسی بر فلسفه» اثرریچارد رورتی

یکی از سویه های پدیده فاشیسم، دشمنی با خرد و خرد ستیزی آشکاراست. فاشیست‌های اسپانیا شعار می‌دادند :«مرگ بر عقل، زنده باد مرگ». در پدیده‌ای مثل فاشیسم خرد در مرتبه فروتر از نژاد و خون و ملیت قرار می‌گیرد. یعنی این مفاهیم بر خرد ورزی تقدم می‌یابند .

خرد ستیزی و رقیق شدن تفکر یکی از عوامل اصلی در وقوع تحرکات توده‌ای و فاشیستی است. در فاشیسم، تفکر جایگاهی ندارد بلکه این پدیده باخشونت و تبلیغات و تهییج توده ها به پیش می‌رود. فاشیسم به عنوان منادی جنگ جهانگیر دوم تنها زمانی رخت بر بست که جان پنجاه میلیون نفر را گرفته بود. این پدیده قرن بیستمی گواه این مطلب است که هر جا خردورزی و تفکر کم رنگ شده، دیکتاتوری فرا رسیده است.

با گذشت نیم قرن از این پدیده شوم هنوز عده‌ای طوری در برابر فلسفه و تفکر موضع می‌گیرند که گویا فاشیسم در قرن بیست و یکم از در پشتی باز وارد شده است.

یکی از اینان که به اشاعه اندیشه‌های راست گرایانه مبادرت می کند «ریچارد رورتی» پراگماتیست امریکایی است. در جهت گیری های رورتی عنصر خرد ستیزی به وضوح قابل مشاهده است. او فلسفه را که نشانه‌ای برای اندیشیدن است به حاشیه می‌راند تا خود را از به اصطلاح «تعصب» نجات دهد. یکی از ایراد های بزرگ اندیشه وی این است که او از شناخت انسان می گریزد ولی باز سعی در مفاهیم انسان ساخته ای مثل عدالت دارد.

او معتقد است که هیچ نقطه استعلایی وجود ندارد که از آنجا به داوری در مورد رفتارها و عقاید بنشینیم و هیچ عقیده ای بنیادی تر از عقیده‌ای دیگر نیست ولی خود دموکراسی امریکایی را چنان تمجید می‌کند که آن را بر فلسفه مقدم می دارد. رورتی در جایی از این مقاله می‌آورد که: «دموکراسی لیبرال از زور علیه وجدان فردی در موردی استفاده می‌کند که وجدان فردی خود را به سوی اعمالی می راند که نهادهای دموکراتیک را تهدید می‌کنند».

ولی طنز ماجرا این است که رورتی، دموکراسی را حاصل قرار داد بین انسانها و یک بازی این دنیایی می‌داند و از این جهت آن را به فلسفه مقدم می‌شمرد، حال مسئله این است که چطور می‌شود که انسانها حق خلق نهادهای دموکراتیک را دارند ولی حق نابود کردن آنها را ندارند .

او مذهب و فلسفه را به دلیل اینکه سرشان در مسائل متافیزیکی بند است، نقد می‌کند ولی چرا گمان نمی‌کند که دموکراسی هم بنیادهای متافیزیکی دارد و آن هم اعتقاد به برابری انسانها و میل فطری به صیانت نفس است .

وی از دموکراسی به دلیل رواداری و تساهل ستایش می‌کند ولی در جایی از مقاله آورده: ما وارثان نهضت روشنگری، دشمنان دموکراسی لیبرال نظیر نیچه و لویولا را بنا به کلام راولز «مجنون» می‌دانیم. باید گفت پس آن همه بی تعصبی و تساهل کجاست؟ او که می‌گوید هیچ عقیده ای بنیادی تر از عقیده ای دیگر نیست پس چگونه به دگر اندیشان انگ جنون می‌زند. مطلب طنز آلود دیگر اینکه، رورتی موضع خود را «لیبرال بورژوایی پست مدرن» می‌خواند. گویا این نکته را هم از یاد برده که پسا مدرنیسم در واقع نقد غیر مارکسیستی از لیبرال سرمایه داری است. ولی شاید او قصد دارد با خلع سلاح کردن منتقدان، سرمایه‌داری را غسل تعمید بدهد .

وی مشخصه لیبرالیسم پراگماتیستی را بی بنیاد بودن می‌داند. او دیگر نمی‌گوید که چرا انقلاب امریکا و اعلامیه استقلال را بنیاد نمی‌داند و یا افادات توماس جفرسون که در مقاله‌اش بر آنها تأکید می‌کند را در حکم بنیادهای دموکراسی امریکایی نمی‌شمرد. مقاله مملو از ادعا هایی است که دلیلی روشن در اثباتشان نیست . رورتی نوعی بی‌قیدی و ولنگاری را در حوزه تفکر پیشنهاد می‌کند. او کمر همت بسته تا همه معتقدین را بی اعتقاد کند و اعتقاد خود را اصیل تر جلوه دهد. او لاف بی بنیادی می‌زند ولی رندانه لیبرال سرمایه داری را بنیاد می‌کند.

همان ابتدای انقلاب دو جریان از دموکراسی امریکایی منشعب شد، اولی سنت توماس جفرسونی دموکراسی بود که به شایسته سالاری و نخبه گرایی باور داشت و جریان دوم سنت اندرو جکسون بود که راغب دموکراسی مردمی بود . با گذشت زمان جریان اشرافی اول بر دیگری غلبه یافت و توده ها به حاشیه سیاست رانده شدند. نوام چامسکی که بشدت ناقد این جریان است از والتر لیپمن یکی از معماران لیبرال دموکراسی نقل می‌کند که :در دموکراسی با دو نوع کاربرد مواجه می‌شویم، اول، طبقه متخصص، افراد مسئول، مجریان وظایف اجرایی که چنین مفهومی پیدا می نمایند که به جای همه افراد جامعه فکر کنند و دوم، «گله سردرگمی» وجود دارد که وظیفه اش تماشاگری است نه بازیگری.

حتی هارولد لاسول استاد علوم سیاسی امریکایی معتقد بود: ما نباید تسلیم دگماتیزم دموکراتیکی شویم که معتقد است مردم بهترین قاضیان منافع خویش هستند، زیرا چنین نیستند. این ما هستیم که بهترین وکلای منافع مردمی می باشیم .با این بیانات روشن می‌شود که دموکراسی که رورتی از آن یاد می‌کند آنچنان تبار معصومانه ای ندارد .

نکته ای که می‌ماند این است که تاریخ قرن بیستم نشان دهنده این بود که دموکراسی تضمین خوبی برای آزادی‌های دموکراتیک نیست. رورتی گویا فراموش کرده که نازی ها هیچ اعتقادی به دموکراسی و آزادی نداشتند در سال ۱۹۳۳ از طریق انتخابات که یک راهکار دموکراتیک است با تهییج و تحریک توده ها به قدرتی دست یافتند که با آن کلیه آزادی ها و انتخاب‌های دموکراتیک را منهدم کردند.

در پایان باید به نکته ای اذعان کرد و آن این است که برای امپراتوری فرسوده امریکا، فلسفه به مثابه حوزه‌های چالش خیز است. فلسفه طبع ناآرام دارد و زبان سرخ، در فلسفه همه‌چیز مورد سؤال واقع می‌شود. در طول تاریخ هر گاه امپراتوری تشکیل شده فلسفه به شدت سرکوب و تضعیف گشته از امپراتوری اسکندر گرفته تا هیتلر . این امر در مورد امپراتوری رو‌به‌زوال امریکا هم صادق است .در امپراتوری کسی حق پرسش ندارد بلکه تبعیت تنها فعل ممکن است. برای این امپراتوری نه تنها فلسفه خطر ناک است بلکه هر آگاهی و تفکر مستقلی باید نابود شود.

منابع در دفتر روزنامه موجود است