پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

شمس تبریزی همان ایزد معبد خورشید مردم تبریز بوده است


شمس تبریزی همان ایزد معبد خورشید مردم تبریز بوده است

شمس تبریزی نه یک صوفی جهانگرد بلکه ایزد شمس جهانپیما بوده است که برایش اسطوره ای در رابطه با مولانا پدید آمده است

● آیا مراد از شمس تبریزی همان ایزد خورشید مهر مراد نبوده که در تبریز پرستش میشده است؟

نظر به وجود بقعه خانقاهی (خونگاهی= خورشید کده) کهن و معروف صاحب الامر (ایزد مهرموعود) که اسطوره گاو قربانی معبد وی نیز در تبریز حفظ شده است مسلم می نماید که از محمد شمس تبریزی افسانه ای (=سئوشیانت ایزد خورشید مهر) که مولانا خود را عاشق و مرید وی می شمرد خود ایزد مهر موعود میانی ایرانیان یعنی هوشیدر ماه (دانای درخشان بزرگ) یا همان اوخشیت نمنگهه (پرورنده نماز درخشان = محمد) منظور بوده است که مولوی به کنایه ولی بسیار پر شور و عاشقانه از وی سخن رانده است یعنی سرانجام مولوی بلخی نیز نظیر حافظ شیراز، مهرپرستی صوفی گرایانه را به عنوان مسلک خویش انتخاب نموده بود.

در این رابطه نام کوهستان سرخ فام کنار شهر تبریز یعنی عون عالی (یاور عالی مقام) را به سادگی می توان به معنی کوه منجی (سئوشیانت/ایزد مهر) به شمار آورد. صورتهای کهن نام شهر تبریز یعنی تارماکیس، تارویی، تبرمایس و خود تبریز را نیز در رابطه با هم می توان مورد بررسی قرار داد تا مانند احمد کسروی در این باب با پشت دست بر زمین زدن شرافتمندانه، از گودی جغرافیای تاریخی تبریز خارج نشویم. در این رابطه کسانی قبلاً با ارائه‎ی معنی «نورفشان» برای تبریزآن را با خورشید پرستی و آتش پرستی ارتباط داده اند.

محمد حسین خلف تبریزی برهان (سده‎ی ۱۷) بنای تبریز را با آتشکده‎ها مربوط دانسته و عنوان کرده که تبریز در گذشته «آذربادگان» (یعنی نگهبان آتش) نامیده می‎شد: منابع بیزانسی از تبریز تحت نام تبرمایس یاد می کنند که یادآور نام کهن تارماکیس(تار-مه- کاس= دژ درخشان باشکوه) یا "تار-باک-ایس"( دژ پرستشگاه بغ) در عهد آشوریان و اورارتوئیان است که در منابع آشوری برای دژ مضاعف کنار آن نام تارویی بکار رفته و منطقه متعلق به قبیله دالیان (عقابان، گریفونها) ذکر شده است. می دانیم که در اسطوره گرجی امیران، الهه زرین گیسی به نام دالی (ذالی/زالی،عقابی)، مادر مهر (امیران) به شمار رفته است و در بالای درفش کاویانی هخامنشیان تندیس عقاب طلایی به نشانی پرستش ایزد مهر (زروان خورشید؛ زال زر سیمرغ آشیان) نصب شده بوده است. شاردن هنگامی که در تبریزبوده، به استناد گفته‎ی میرزا طاهر خزانه‎دار اداره‎ی مالیه‎ی تبریز، معنی این نام شهر را به صورت تاب (نور، درخشندگی و گرما) + ریز (فشان) (نور فشان، محل معبد خورشید نورافشان) توضیح داده است. در مجموع کلمه تارویی (دژ کوچک) یا تاور (دژ درخشان و سترگ) را که ریشه ایرانی مشترک این نامها می نماید سوای معنی دژ/پناهگاه درخشان آنها می توان در زبانهای کهن ایرانی به معانی ورزاو، درخت، بیشه و عالی گرفت.

بنابراین باید دید کدام یک از این مفاهیم در باب موقعیت و شرایط جغرافیایی و فرهنگی آنها مناسب می افتد: در این باب معنی جزء ماکیس (جایگاه بزرگ درخشان، جایگاه فرد بزرگوار) یا باکیس (مکان پرستش بغ/ ایزد مهر) می تواند گرهگشا باشد. لذا برای نامهای تارویی و تارماکیس معانی دژ و پناهگاه کوچک و دژ سرور و بزرگ درخشان یا دژ خدای خورشید مهر یا همان جایگاه معبد ایزد نورافشان خورشید (= جایگاه صاحب الامر/ایزد مهر) از دیگر آلترناتیوها مناسب تر می افتد. بنابراین اگر هم تارماکیس (تبریز) در زمانهای بسیار کهن صرفاً به معنی دژ بزرگ، باشکوه و مستحکم گرفته شده باشد، در دورانهای تاریخی که با مادهای میثره پرست آغاز میگردد، آن مسلماً به مفهوم دژ معبد بغ (ایزد مهر) و محل معبد "خورشید نورافشان" (شمس- تاب-ریز) مفهوم میگردیده است. در مرکز شهر تبریز نام محله معروف امیر خیز یادآور مفهوم ایزد مهر گردنده و رستاخیز کننده (شمس تبریز دنیاگرد) و نام دژ کهن تارماکیس است. خود نام تارو در فلات آناتولی نزد هیتیان و هوریان و اورارتویان پسر تارهونتا (هوا-خدا، تاربان خبر موسی خورنی) و خورشید الههً آرینا یا للوانی (الهه خورشید جهان زیرین) محسوب میشد.

ایزد تارو همانند معادل ایرانیش ایزد مهر ( سئوشیانت هوشیدر ماه، اوخشیت نمنگهه) در غاری یا چشمه ساری در جهان فرودین پنهان می گشت و مراسم گوناگونی برای باز گردانیدن وی وجود داشت. مهمترین جشن به افتخار هوا-خدا جشن پورولی (=سال نو) در بهار بود. نام قبیله دالیان نیز که در محل دژ های تارویی و تارماکیس سکونت داشته اند با نام هوا-خدای هیتی زالیانو مطابقت می نماید. کتیبه های سارگون دوم پادشاه آشوری بین اوشکایا (اسکو) و تارماکیس از قصبه ای به نام آنیاشتیانا (جایگاه مردم بیگانه کیش) همانند تارماکیس به عنوان محل ذخیره اسبان پادگانهای اورارتویی یاد می نماید که با قصبه اصبلان (جایگاه اسبان) کنونی نزدیک خسروشاه مطابقت می نماید. وجود این اصطبلهای اورارتویی در این دو منطقه نیز خود تبار آسیای صغیری قبیله دالیان را تقویت می نماید.

برای آشنایی با افسانه هایی که در افواه در باب شمس تبریزی اساطیری ناپدید شده (در واقع ایزد جاودانی مهر محبوس در غار و منتظر رستاخیز) پدید آمده بوده است، مقاله تحقیقی غلامحسین دلیر پور در اینجا از سایت هفت نامه بوشهری نسیم جنوب نقل می نمائیم:

▪ شمس تبریزی و اسرار فاش نشدنی (از غلامحسین دلیرپور)

چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان رو در کشید

شمس تبریزی که نور مطلق است

آفتاب است وزانوار حق است

این نفس جان دامنم بر تافته است

بوی پیراهان یوسف یافته است

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را بار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

شمس تبریزی رندی عالم سوز، شوریده ای از شوریدگان عالم، نادره دری در میان خرابه های تن خاکی، سراسر زندگی اش خاصه قبل از رسیدن به مولانا به کلی از نظرها برون است. اگر چه توانست شخصی چون مولانا را منقلب کرده دگرگون سازد اما به جرأت می توان گفت شهرت و آوازه ی او به خاطر دیدارش با مولانا جلال الدین و تأثیر در این قطب بزرگ زمان بوده است و اگر این ملاقات رخ نمی داد هرگز این همه بزرگی و شکوه در در نظر خلق جلوه نمی کرد .اما با این که به خاطر تأثیر عمیقش بر جلال الدین ،هزاران مرید را به جوش وخروش واداشت تا او را بشناسند و بدانند کیست وکجایی است؟ هرگز اسرارش فاش نشد. حتی مرگش نیز در پرده ی ابهام مانده، آیا کشته شد وبه چاه افکنده شد؟ و یا درگاه مرگ چون مسیح مجرد بسوی ملکوت پروازکرد. تنها آنچه درباره اش می توان به جرأت گفت آنکه گوهری بود والا که هیچ گوهرشناسی جز مولانا نتوانست او رابشناسد وبر او ارج نهد.

▪ نام و زادگاه

نام او محمد بن علی بن ملک داد تبریزی ،که اوراشمس تبریزی- وگاهی کامل تبریزی، سیف تبریزی، پرنده و آفاقی می خواندند. درمورد تولد و مکان وسال تولدش ـ همچون بقیه زندگانی او- اطلاعی دردست نیست ،اما ازانجا که ملاقات اوبا مولوی درسال ۶۴۲ (هـ ق) اتفاق افتاده و در آن زمان حدود۶۰سالگی بوده، تولدش رامی توان درحدود ۵۸۲ یاچیزی حدود( ۵۸۵-۵۸۰) در نظر گرفت و نیز در کتاب مناقب ،سن او بالحنی ۶۰سالگی گفته شده که بیشتراین امکان میدهد که حداقل سن او۶۰ سال بوده،چنانکه ۶۰ سال واندی نیز گفته شده است. محل تولد او را اکثرا تبریزگفته اند وخود نیز درچند جا ی به این نکته اشارت دارد مانند :« آنجا (تبریز) کسانی بوده اند که من کمترین ایشانم ومرا بیرون انداخته اند .»

از نسب واجداد او نیز هیچ اطلاع کاملی در دست نیست واز آنجا که هیچ کدام از تذکره نویسان نتوانسته اند به درستی از پدر و مادرش یاد کنند و نیز چنانچه از گفتار خودش بر می آید: «پدرم را گفتم تو همچون مرغی که درزیر پایش تخم اردک گذاشته باشند » و یا «پدرم در کارم حیران بود.» پدرش از طایفه مشهور علما وفضلا نبوده و اجدادش نیز معلوم نیست که از بزرگانی باشد .بعضی گفته اند فرزند علاءالدین ازنسل کیا ازملاحده رودباربوده که به تبریز مهاجرت کرده است. عد ه ای اورا ازتبریزمیدانند ومی گویند پدرش بزازبوده وهمچنین گفته اند اصل آن خراسان ومحل تولدش تبری‍‍‍‍ز:« تازمان خداوندگارمولوی هیچ آفریده رابرحال اواطلاعی نبود و الحاله هیچ کس رابرحقایق اسرار او وقوف نخواهد بود،پیوسته ازخلق خودراپنهان داشتی .» سپهسالار ص ۱۲۳

▪ دوران کودکی ‍‍‍‍‍‍‍‍‍

شمس کودکی پیش رس واستثنایی بوده :«مراگفتند به خردی :چرا دلتنگی، مگر جامه ات می باید یاسیم؟ گفتم: ای کاش این جامه نیز که دارم بستندی.»

از همسالان خود کناره می گرفته، تفریحات آنها دلش راخوش نمی داشته است، مانند کودکان دیگربازی نمیکرده ،به وعظ ودرس روی می آورده است«هرگزکعب نباختمی نه به تکلف الاطبعا» ویا «دستم به هیچ کارنرفتی هرجا وعظی بودی آنجا رفتمی.»خواندن کتاب را به شدّت دوست میداشته وازهمان کودکی شرح حال مشایخ بزرگ صوفیه رامطالعه می کرده است «من به وقت کودکی حکایتی درکتابی خواندم که... .»

شمس به زودی امکان روشن بینی استعداد و کشف بینشمندی ودرک امورغیبی را درخود احساس می کند.تنها وی درآغاز می پندارد که کودکان دیگرنیز همانند اویند .لیکن به زودی به تفاوت وامتیاز خود نسبت به انها پی می برد «من کودک بودم ،خدا را می دیدم ملک را می دیدم مغیبات اعلی واسفل رامشاهده می کردم .گمان می بردم جمله مردمان همچنان می بینند ، آخرمعلوم شد که نمی دیده اند.»حتّی دربرابر شگفتی پدرش از دگرگونی خویش می گوید «همچون مرغی هستی که تخم اردک زیر پایش باشد وچون تخم بچه شود ناگاه در آب شنا کند....»

پس از سپری شدن دوران کودکی ،شمس در بلوغ نوجوانی یک دوره ی سی چهل روزه ی بی اشتهایی شدید را می گذراند: «سی چهل روز که هنوز بالغ نبودم از این عشق ‌‍‌‌‍‍‍‍‍[عرفانی] آرزوی طعام نکردمی و اگر سخن طعام گفتندی من سر باز کشیدمی»

شمس ممکن است در ابتدا همراه شیخ بهاالدین زکریا ،شیخ فخرالدین عراقی وامیر حسین هروی در خدمت باباکمال خجندی بوده که در این صورت خرقه ی ارادت او به امام هشتم امام رضا (ع) منتهی می شود .اما بنا بر گفته ی افلاکی شمس را از نوجوانی به زنبیل بافی عارف (ابوبکر سله باف تبریزی ) در زادگاهش تبریز می سپارند :«مرا شیخی بود ابوبکر نام جمله ولایت ها از او بیافتم». مولوی نیز در باره ی او میگوید: «شمس الدین در علم کیمیا نظیر نداشت ودر دعوت کواکب و قسم ریاضیات والهیات وحکمیات ونجوم ومنطق او را بی نظیر می خواندند اما چون با مردان خدا مصاحب شد همه را در جریده ی لا ثبت فرموده مجرد شد .»شمس خود گوید :«اگر ربع مسکون یک طرف باشند جمله ومن سوئی هر مشکلشان که باشد جواب دهم وهیچ نگریزم واز شاخ به شاخ نجهم وسخن نگردانم.»

پس از این که در می یابد که ابوبکر از تربیت او عاجز است در پی پرورشگری بزرگتر به سیر و سفر می پردازد ودر پی گمشده ی خود شهر به شهر می گردد پس از آن در بغداد خدمت شیخ اوحدالدین کرمانی دریافت و گویند آن گاه که مولوی در دمشق مشغول تحصیل بوده او را دیده . در حال شمس گمشده ی خویش را در مولوی می یابد :«در من چیزی بود که شیخم (بوبکر)آن را در من نمی دید، هیچ کس ندیده بود. آن چیز را مولانا دید.»

▪ رسیدن شمس به مولانا

شمس در سال ۶۴۲(هـ ق) در قونیه به مولوی می رسد (ممکن است قبلا در دمشق نیز او را ملاقات کرده باشد) و در آن هنگام شمس حدود ۶۰ساله و مولوی ۳۸ سال داشته وقرب ده هزار مرید اطراف او بوده اندکه همه از اکابر وبزرگان بوده اند:

زاهد کشوری بدم واعظ منبری بدم

کرد فضای دل مرا عاشق کف زنان تو

گویند سه ماه تمام (شمس ومولانا) در حجره ی خلوت نشستند و اصلا بیرون نیامدند وبه کلی حضرت مولانا از تدریس وتذکیر فارغ گشته به تقدیس قدیس اعظم (شمس) مشغول شد وتمام اکابر وعلمای قونیه به جوش وخروش آمده که این چه حال است و کیست واز کجاست که او را از دوستان قدیم بریده به خود مشغول داشته است؟.بدیع الزمان در مورد مولوی گوید که «مولوی از ۳۸ سالگی شعر را آغاز کرده وقبل از آن هیچ گونه آثاری از شعر نداشته ودر مسجد و مدرسه تدریس میکرده واین انقلاب به خاطر رسیدن وتاثیر شمس در اوست.همچنان افلاکی می گوید :«مولوی طریق پدر داشت.مگر سماع نمی کرد تا به فرمان شمس سماع آغاز کرد» شمس به رقص وسماع علاقه ای وافر داشته چنان که آن را در حد نماز و روزه واجب دانسته و می گوید: «هفت آسمان و زمین همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی به رقص در آید» حتی در زمان او هفته ای یک بار برای بانوان رقص می گذاشته اند. مولوی که تا قبل از رسیدن شمس ازسماع بی بهره بود ،موسیقی می آموزد و حتی رقص چرخان (که تا آن روز معمول نبود) را نیز به شمس می آموزد.

روزی مولانا در باب او می گوید :«علمای ظاهر واقف اخبار رسولند وحضرت مولانا (شمس) واقف اسرار رسولند.» ولد به پیش شمس رفته می گوید امروز پدرم اوصاف عظمت شما را بسیار کردند .گفت من از دریای عظمت پدرت یک قطره بیش نیستم اما هزار چندانم که فرمود .چون این با مولانا گفت مولانا فرمود او خود را ستود وعظمت خود را نمود وصد چندان است که فرمود. ونیز در وصف او گوید«این مردمان گویند که ما شمس الدین تبریزی را دیده ایم. ای خواجه ما او را دیده ایم .کجا دیدی؟ یکی بر سر بام اشتری را نمی بیند می گوید که من سوراخ سوزن را دیدم ورشته گذرانیدم!.شمس نیز شیفته مولاناست«ازآن ما این ساعت عمر است که به خدمت مولانا آییم،این ساعت در عالم قطب اوست.» مزاحمت های دیگران را با نهایت بردباری نادیده گرفته در قالب داستانی چنین گوید:«جایگاه آن بهتر که آدمی را مونسی باشد اگر در قعر زمین باشد آن بهتر و اگر در سوراخ موشی باشد بهتر آن است .

▪ حسد حسودان و رفتن شمس

شمس مولانا را ازخواندن کتاب و وعظ وتدریس باز داشت وچون مولانا کتاب پدر می خواند گفت دیگر سخنان پدرت مخوان وبعد فرمود که با کس سخن مگوی ....و بدین علت روح اهل صفا به یکبارگی تشنه ماند واز حسرت ایشان به مولانا چشم زخم رسید و اما چون اذیت وآزار فزونی یافت به خاطر حسد حسودان در آخر شوال ۶۴۳از قونیه خارج شد وحدود یازده ماه بعد او را در دمشق یافتند. رفتن او مولوی را در بستر بیماری انداخت وهر روز تب او شدت می یافت تا عاقبت سلطان ولد رابا بیست نفر به طلب شمس فرستاد . گویند چون سلطان ولد آماده رفتن شد مولوی از بستر برخاسته کیسه ای زر ولد را داد که چون او را یافتی در کفش شمس الدین بریز و نیز غزلی با این مطلع نوشته او را داد:

بروید ای حریفان بکشید یار ما را

به من آورید حالی صنم گریز پا را

اگر او به وعده گوید که دم دگر بیایم

همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را...

سلطان ولد به دمشق رفته اورا می یابد وزرها درون کفش وی می ریزد شمس می گوید ما را به سیم وزر چه فریبد؟ ما را طلب مولانا کفایت است .وسپس همراه سلطان ولد به قونیه بازگشت اما دیری نپایید که چون توجه مولانا به شمس فزونی یافت و عشق او بیش از اول گشت باز مریدان حسدورزی کرده گستاخی از حد گذراندند واین حسدورزی ها چنان فزونی یافت که به مرگ شمس انجامید:

باز گستاخان ادب بگذاشتند

تخم کفران و حسدها کاشتند

خویش را کشتند وگشتند از طریق

آنچ کشتند آنچنان برداشتند‌‌‌

گویند روزی با هم مجالست می کردند صدایی از بیرون آمد شمس گفت به کشتنم می طلبند مولانا گفت مصلحت است . چون بیرون رفت هفت نفر در کمین بودند با کاردی او را زدند . برخی گویند او را درون چاهی انداختند . تاریخ ناپدید شدنش را ۶۴۵(هـ ق) ذکر کرده اند .

پس از رفتن شمس، دوری مولانا از مریدانش بیشتر شد چنانکه باعث پشیمانی آن ها گردید. پس از چهلم روز دستار دخانی بر سر نهاد ودیگر دستار سفید نبست.

قدر غم گر چشم سر بگریستی

روز وشبها تا سحر بگریستی

شمس تبریزی برفت و کو کسی

تا برآن فخرالبشر بگریستی .

علی مفرد

منابع:

دیوان شمس،

مقدمه ای بر مثنوی،

ارزش میراث صوفیه،

ولد نامه،

مناقب العارفین.