جمعه, ۲۸ دی, ۱۴۰۳ / 17 January, 2025
سرخوردگی بزرگ
وقتی اولینبار با آنها روبهرو شدم ـ تا پیش از آن ما فقط با هم مكاتبه داشتیم ـ خیلی سرخورده شدم. نه، انتظارش را نداشتم. حتماً من هم در نامههایم همیشه روراست نبودهام. اما او مرا حسابی فریب داده بود. من از طریق یك آگهی كه به روزنامه داده بودم او را شناختم. آگهی میگفت:«مردجوانی كه برای مدتی خارج از كشور زندگی میكند در پی یك دوست مكاتبهای است و...» دو زن به این آگهی پاسخ دادند. یكیشان بیوهای بود كه من اصلاً جواب نامهاش را ندادم، و دومی همین آنی بود كه نامهنگاری با او دوسال طول كشید.
او برایم نوشت كه نوزده سال دارد، بلوند و میانهبالا و چشمآبی است و صورت بسیار قشنگی دارد، در خانهٔ كارخانهداری به نام واگنر در اوبربرگن وظایف پرمسؤولیتی دارد. با نامهٔ بعدی یك عكس هم فرستاد. لعنتی حسابی جذاب بود. به زحمت میشد باور كرد كه هیچ دوستی نداشته باشد. حتم اوهم میخواست بیشتر دربارهٔ من بداند. من چندان میلی به نوشتن دربارهٔ خودم ندارم. اما یك چیزهایی را برایش نوشتم، اینكه نمایندهٔ یك شركت رایانهای بزرگ هستم و همیشه مجبورم كه دور دنیا را گز كنم. او میباید نامههایش را به نشانی شعبهٔ اصلی ما در فلداشتات میفرستاد تا بعدش بهدست من برسند. برایش عكسی از خودم هم فرستادم. گرچه قیافهٔ خیلی خوبی ندارم، با این حال از عكسی كه برایش فرستادم خوشحال شد.
آنچه ما برای هم مینوشتیم چیزهای بیاهمیتی بودند، اما من همیشه باشور و شوق منتظر نامههایش بودم. او خیلی ساده و بیشیله پیله مینوشت و من هم همینطور جوابش را میدادم. بنابراین ما همدیگر را خیلی خوب درك میكردیم. من با والدین و قوم و خویشم هیچ رفت و آمدی نداشتم، به همیندلیل این نامهنگاری برایم خوشآیند بود.
اولین دلخوری وقتی پیش آمد كه من به او خبر دادم كه میتوانم بعد ازكریسمس به آلمان بیایم و او را ببینم و او بلافاصله برایم نامه نوشت و خواهش كرد كه اینكار را نكنم، چون او بایستی به ملاقات عدهٔ زیادی برود و حتی یك دقیقه هم وقت آزاد ندارد. با وجود این من دومین روز كریسمس راهی اوبربرگن شدم. به امید اینكه او را ببینم مدت زیادی جلو خانهاش پرسه زدم و منتظر شدم. اما هیچ اثری از آنی نبود. با دلخوری به فلداشتات برگشتم. البته او در نامهٔ بعدی عذرخواهی كرد و از اینكه نتوانسته است مرا ببیند ابراز تأسف كرد. پیدا بود كه رابطهٔ ما كمی سرد شده بود، اما با گذشت زمان آن صمیمیت قدمی دوباره از سر گرفته شد.
تا اینكه روزی از طرف شركت به من اطلاع دادند كه مأموریت من درخارج از كشور تمام شده و من میتوانم به شهر خودم برگردم. وقتی به فلداشتات برگشتم در مهمانخانهای اتاقی گرفتم و در پی آن بودم كه به زودی آپارتمانی برای خودم دست و پا كنم. برداشتم به آنی نوشتم كه من در دوم ماه مه ساعت شش بعد از ظهر در مسافرخانهٔ برگ بلیك منتظرش هستم، و او هم از این ملاقات استقبال كرد. از هیجان دیدار آنی تب كردم. روز دوم مه خوب شروع نشد. صبح موقع صبحانه از هیجان انگشتم را بریدم. در راه ایستگاه راهآهن باران گرفت و من مجبور شدم برگردم چترم را بردارم، و لحظهٔ آخر به قطار رسیدم. وقتی به اوبربرگن رسیدم هنوز باران میبارید، اما دیگر اثری از رگبار نبود. بعد تازه فهمیدم كه چترم را در قطار جا گذاشتهام. جای شكرش باقی بود كه مهمانخانهٔ برگ بلیك در همان نزدیكی بود. در گوشهای از سالن مهمانخانه یك میز خالی پیدا كردم و آنجا نشستم. یك فنجان قهوه سفارش دادم. دور و برم را نگاه كردم، اما اثری از آنی نبود. نمیدانستم كه آیا پس از گذشت دو سال میتوانستیم یكدیگر را بشناسیم؟ آدمها میآمدند و میرفتند اما هیچیك از آنها به عكس آنی شبیه نبود.
بعد از نیم ساعت با دلخوری خواستم بروم حسابم را بپردازم كه دستی آرام روی شانهام خورد. برگشتم. بچهای پشت سرم ایستاده بود، یك دخترمدرسهای كه به زحمت سیزده سال داشت و به من سلام كرد. با تعجب گفتم:«بله، چیه؟» لبخندزنان گفت:«تو اَندی هستی آره؟ اَندی هینتز.» گفتم: «بله، شما؟»
ـ من آنی هستم.
انگار یكی زد توی گوشم. چی؟ غیرممكن بود. اینجوریش را دیگر ندیده بودم. گفتم:«شوخی میكنی. تو كه او نیستی. شاید خواهر كوچك آنی باشی.» او كه هنوز لبخند میزد گفت:«نه من آنی هستم، آنی تو. ما دو سال است كه با هم مكاتبه داریم.»
مثل ماست وا رفتم. سرم را هی تكان میدادم و با خودم میگفتم:«نه نه.» چهسرخوردگی بزرگی. به خودم گفتم كه الان به مشروب احتیاج دارم. بهطرفبار دویدم و یك كورن سفارش دادم، یك كورنِ دوبل كه آن را لاجرعه سركشیدم. سعی كردم فكرم را بهكار بیندازم. باید از آنجا میرفتم. صورتحساب را پرداختم و با سرعت بهطرف در رفتم. اما آنی آنجا ایستاد و با بدجنسی گفت:«اندی بیا، بیا اینجا بنشینیم. هنوز چیزهایی هست كه باید برای هم بگوییم. خواهش میكنم بیا. میدانم كه دلخور هستی، بگذار برایت توضیح بدهم.»
دندان قروچهای رفتم:«لعنتی! تو باید...» و با اكراه گذاشتم تا مرا با خودش سر میزی ببرد. وقتی نشستیم او شروع به صحبت كرد:«معذرت میخواهم كه واقعیت را برایت ننوشته بودم. من... من... میدانی من دیگر پدر و مادر ندارم. آنها توی یك تصادف كشته شدند، خواهربزرگترم هم همینطور. این عكس او بود كه برایت فرستادم. حالا من پیش خالهام زندگی میكنم. من سیزده سالم بود كه مكاتبه را شروع كردم، آنموقع خیلی هم بدبخت بودم.
مكث كرد. قهوهای كه برایمان آورده بودند سرد شده بود و من عصبی آن را هم میزدم و نمیدانستم چه باید بگویم.
او ادامه داد:«آن روزها احساس بدبختی و درماندگی میكردم. اما نامههای تو به من امیدواری میدادند. اندی من از تو متشكرم. اما تو هم با من صادق نبودی. از چند ماه پیش خبر داشتم كه تو اصلاً خارج نبودهای. در فلداشتات زندانی بودی. خالهام این را كشف كرد. او از نامههای ما خبر داشت و بعد دربارهٔ نشانی تو در فلداشتات تحقیق كرد. آنجا بود كه برای ما روشن شد كه تو...» حرفش را قطع كردم:«تو این را میدانستی؟ پس چرا باز هم ادامه دادی؟»
ـ از روی همدردی یا یك همچو چیزی. میخواستم به تو كمك كنم، همانطور كه تو با نامههایت به من كمك میكردی.
كمی آرام گرفتم. بعد او چیزی گفت كه یكه خوردم:«این را برای اینكه توبدانی میگویم. من دیگر بچه نیستم، به زودی پا میگذارم توی شانزدهسالگی.»
در آن لحظه بود كه من او را درست و حسابی نگاه كردم. به چشمهایش خیره شدم و حس گرمی در من پیدا شد. او فقط نه سال از من كوچكتر بود. دیگر یك بچهمدرسهای نبود. دختر جوانِ با اعتمادبهنفس و باهوش و بامحبت و جذابی بود. نفس عمیقی كشیدم. بعد فكری به نظرم رسید:
ـ میدانی چیه آنی؟ الان ما یك كیك سفارش میدیم.
ـ موافقم، و بعد دو تایی میریم گردش. نه؟
سرم را تكان دادم. از پنجره به بیرون نگاه كردم. باران قطع شده بود و خورشید آن بیرون همهجا را روشن كرده بود.
گوستاو دامان
برگردان: الهام مقدس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست