سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

آبراه


آبراه

آبراه موته مسیر مشترک گردان‌های خط شکن امام حسین(ع) و سید الشهدا (ع) تا سه راهی آبراه فتح بود. در آنجا نیروها از هم جدا می‌شدند. ما می‌بایست در موته پیش‌ می‌رفتیم تا به زید برسیم …

آبراه موته مسیر مشترک گردان‌های خط شکن امام حسین(ع) و سید الشهدا (ع) تا سه راهی آبراه فتح بود. در آنجا نیروها از هم جدا می‌شدند. ما می‌بایست در موته پیش‌ می‌رفتیم تا به زید برسیم و به خط بزنیم.

هنوز تا سه راهی فاصله داشتیم که صدای هلی‌کوپتر تکانم داد. صدا نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد. فریاد زدم: «برین داخل نی‌های بالا عجله کنین» همه بلم‌سوارها در یک لحظه داخل نیزار گم شدند، آنجا در سکوت و انتظار به چهره همراهانم نگریستم. سه بلم در کنار هم بودیم و فرصت خوبی بود تا بچه‌ها را از نظر بگذرانم.

مهدی قیطانچی در بلم کناری زیپ لباس غواصی‌اش را پائین کشیده، دست‌هایش را از آستین به درآورده و در حال وضو گرفتن بود. بدنش در هوای سرد غروب یک روز زمستانی اثری از لرزش نداشت. او وضو می‌گرفت و من او را نگاه می‌کردم. سنش به زور به شانزده می‌رسید، اما عضلاتی ورزیده و بدنی نیرومند داشت، به حال او غبطه می‌خوردم و فکر می‌کردم چقدر شهید شدن برازنده اوست! «مهدی ایله بو گئجه سنی ده گرگ خشلیاق!» (مثل اینکه امشب باید تو را هم خرج کنیم) سر بلند کرد و لبخندی ‌زد که دلم را لرزاند. به نیروهای تیم خود نگاه کردم.«احمد یوسفی» حتی از مهدی قیطانچی هم کوچکتر بود، هم از نظر سن هم از نظر قد و هیکل، فکر می‌کردم او با آن سن و قد و قواره، خودش را تا کجا بالا کشیده که آمده جبهه و غواص و خط شکن هم شده!

هر چه نگاهش کردم، اثری از دلهره و هیجان در او نیافتم. از آن بچه‌های پر دل و جرأت بود که خیلی به درد کار واحد می‌خورد.

«علیرضا سهراب درخشی» هم یکی دیگر از نیروهای تیم بود که خیلی توی خودش بود. سخت مشغول بود و نمی‌شد حدس زد به چه چیزی فکر می‌کند؟! با رفتن هلی‌کوپتر دشمن و پس از تجدید وضو با آب هور، کریم حرمتی دستور حرکت را صادر کرد. از لای نیزارها بیرون رفتیم و چند دقیقه بعد به سه راهی رسیدیم، بچه‌های گردان امام حسین(ع) به آبراه فتح پیچیدند و ما همچنان به راهمان در موته ادامه دادیم. آسمان کاملاً تاریک شده بود، احساس عجیبی داشتم، با این که همه چیز غرق در تاریکی بود و حتی ماه هم ناپیدا بود، احساس روشنی خاصی می‌کردم، حس می‌کردم قادر به رؤیت همه چیز هستم. به سیل بند دشمن نزدیک می‌شدیم و با نیروهای پشتیبانی خودی حدود ۶ کیلومتر فاصله داشتیم. هر اتفاقی می‌افتاد بجز خدا هیچ یار و پناهی نداشتیم. بلم آرام و بی‌صدا پیش می‌رفت. شنیده بودم اولین قطره خون شهید که بر زمین می‌ریزد همه گناهانش بخشوده می‌شود، آنجا فکر می‌کردم که قبل از این‌که حتی قطره خونی از این بچه‌ها بر زمین بریزد بخشیده شده‌اند.

همه از شدت خستگی نفس نفس می‌زدیم، پاروها در آب فرو می‌رفت و انگار فراموشم شده بود چرا و برای چه کار می‌روم، کجایم و چه باید بکنم. غرق عظمتی بودم که از خدا نازل می‌شد. به تقاطع آبراه موته و زید رسیدیم. آنجا بلم‌ها بایستی دو دسته می‌شدند و هر یک به محل مأموریت خود می‌رفتند. دلم نمی‌آمد حتی به تکانی از آن خلسه بیرون بیایم و بلم‌ها را ببینم که یک به یک جدا می‌شدند. سکوت بود، گویی رب‌العالمین به تمام ذره‌های جهان امر کرده بود که «سکوت کنید و بندگان مرا ببینید».

وزش باد اسفندی، صدای به هم خوردن نی‌ها، موج صدای پرنده‌ها و قورباغه‌ها صدای پاروی بلم‌ها، همه و همه هیچ بودند و فقط ما بودیم که آب را می‌شکافتیم تا به تکلیفمان عمل کنیم. همه چیز آن قدر آرام بود که فکر می‌کردم در خواب غوطه‌ورم فکر می‌کردم به جهانی دیگر پا نهاده‌ام که انسان در آنجا به وحدت رسیده و معنای خلیفه اللهی خویش را بازیافته است.

به آبراه زید رسیده بودیم. از آبراه زید سه آبراه منشعب می‌شد و به طرف سیل‌بند دشمن می‌رفت. سه تیم شدیم و هر یک وارد یک آبراه شدیم. نگاه بچه‌ها روی من سنگینی می‌کرد. دلم می‌خواست همه‌شان را به سلامت در سیل‌بند ببینم. ۵۰۰ متر عقب‌تر از ما، کل گردان سیدالشهدا منتظر آغاز عملیات و علامت ما بودند تا خود را به خط برسانند. وقت جدایی رسیده بود. با اشاره به بچه‌ها گفتم که هر کس به محور خود برود، نگاهم به نگاه کریم حرمتی برخورد، انگار دلش نمی‌آمد از ما جدا شود. خداحافظی کردیم و بلم ما به سوی سیل‌بند پیش رفت. ۳ کیلومتر جبهه دشمن می‌بایست به دست نیروهای ۵ بلم شکسته می‌شد، سه بلم در محور گردان سیدالشهدا (ع) از آبراه زید و دو بلم از گردان امام حسین(ع) در آبراه فتح، دشمن به تازگی خاکریزش را تقویت کرده بود از بچه‌ها خواستم تا یواش یواش لبه بلم‌ها را خم کنند تا آب وارد بلم‌ها شود. طولی نکشید که بلم‌ها در آب فرو رفتند و ما داخل آب قرار گرفتیم. دست به سوی بچه‌ها بردم و دور همه حلقه‌ زدیم و یکبار دیگر اقدامات و مسیرهایمان را مرور کردیم. نه سردی آب نه فکر سیم‌خاردار که جلوی سیل‌بند بود، نه خطر دیده شدن و با یک رگبار برای همیشه در آب هور ماندن ...

دیگر به هیچ کدام نمی‌اندیشیدیم همه توجهمان به پیش رفتن و گرفتن جای پا برای نفوذ در خط دشمن بود.