دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

از ایدئولوژی به فرهنگ و زبان


از ایدئولوژی به فرهنگ و زبان

در فلسفه اسلامی, لفظ ایده را به «مثال» ترجمه کرده اند, که از مُثُل افلاطون اخذ شده است بنابراین واژه ایده به معانی مختلف از جمله نوع, طباع یا طبیعت, مثال, عین خارجی, معنی, مفهوم, صورت ذهنی و صورت عقلی به کار رفته است

ایدئولوژی از دو واژه لاتین «ایده» و «لوگوس» با ریشه یونانی و به معنای «اندیشهشناسی» پدید آمده است. «ایده» در اصل، یونانی و از لفظِ «ایدن» مشتق شده، که به معنای «دیدن» است. این واژه در یونانی هم به معنای «حیثیت دیداری» و هم صورت ظاهری شیء به کار رفته است.

افلاطون شکل ظاهری یا مشهود زمین را «ایده زمین» مینامید. و این که بعضیها ایده را به معنای «نوع» و یا طباع «Type» گرفته اند، از همین جا نشأت میگیرد؛ زیرا شکل ظاهری یا مشهود هر چیزی آن را از باقی اشیاء متمایز میسازد و به صورت نوع یا طبیعت مخصوص جلوه می دهد.

در فلسفه اسلامی، لفظ ایده را به «مثال» ترجمه کرده اند، که از مُثُل افلاطون اخذ شده است. بنابراین واژه ایده به معانی مختلف از جمله نوع، طباع یا طبیعت، مثال، عین خارجی، معنی، مفهوم، صورت ذهنی و صورت عقلی به کار رفته است.

اصطلاح «ایدئولوژی» نخستین بار توسط فیلسوف فرانسوی، دستوت دوتراسی (Destutt de Tracy A.L.C) در سال ۱۷۹۵ میلادی به معنای «دانش آرا و عقاید» یا «تحقیق و بررسی در منشأ تحول و تکاملِ اندیشه ها» مورد استفاده قرار گرفت. اما ایدئولوژی به زودی دستخوش تغییراتی از لحاظ معنا شد و به صورت «آرا، عقاید و اندیشه هایی درباره انسان و جامعه» پدیدار گردید. ایدئولوژی در مفهوم اخیر به دو صورت به کار برده میشود:

۱) معنایِ محدودِ واژه ایدئولوژی (Restrictive Sense of Ideology) که این معنا به مفعوم اصلی که تراسی به کار برده، نزدیکتر است و این معنا شامل ایدئولوژی یا به عبارت دیگر آرا و عقاید و اندیشه های افراطی راست؛ یعنی ناسیونال سوسیالیسم، فاشیسم، و آرا، عقاید و اندیشه های افراطی چپ، یعنی کمونیسم میشود.

۲) معنای وسیع و گسترده واژه ایدئولوژی (Loose Sense of Ideology) که شامل هر نوع نظریه جهت دار و یا هر نوع تلاش برای نزدیک کردن علم سیاست به نظامی از عقاید است. به عبارتی، این معنا هرگونه مکتب سیاسی؛ اعم از افراطی و میانه رو را در بر میگیرد.

هری جانسون (Harry Johnson) ایدئولوژی به معنای نخست را واجد پنج ویژگی ذیل می داند که عبارتند از:

۱) نظریه توصیفیِ کم و بیش گسترده در مورد تجربه انسان و جهان خارج؛

۲) ایجاد یک برنامه سازمان سیاسی و اجتماعی تحت عبارات عام و خاص؛

۳) درک این برنامه مستلزم تلاش و کوشش است؛

۴) ایدئولوژی نه تنها در پی اقناع نیست، بلکه خواهان جمع کردن پیروانی با وفا و صادق است، که به اصول ایدئولوژیک متعهد باشند؛

۵) خطاب آن متوجه همگان است، اما این احتمال وجود دارد که بخواهد بعضی از نقشهای مخصوص رهبری را به روشنفکران اعطا کند.

براساس این پنج ویژگی، فرد میتواند نظامهای ایدئولوژیکی؛ همانند دانش آرا و عقاید تراسی، پوزیتیویسم فیلسوف فرانسوی آگوست کنت، کمونیسم و انواع دیگر سوسیالیسم، فاشیسم، نازیسم و انواع مشخصی از ناسیونالیسم را مشخص سازد. تمامی این «ایسمها» که به سده های نوزدهم و بیستم میلادی باز میگردند، نشان می دهند که ایدئولوژیها قدیمیتر از خود واژه ایدئولوژی نیستند، بلکه آنها متعلق به دوره هایی هستند که ایمان مادی جانشین ایمان مذهبیشان میگردد.

اما ایدئولوژی در بین فلسفه های قدیمی و در فلسفه «هگل و مارکس» به معنای توهین آمیز کاربرد یافته است، به طوری که آنها از آن به عنوان «وجدان کاذب» یا «آگاهی ناراستین» (False Consicionsness) تعبیر کرده اند. «وجدان یا ایدئولوژی کاذب» به مفهوم سرایت ایدئولوژی طبقه حاکم به طبقات تحت سلطه است. این ایدئولوژی پس از نابود شدن پایگاه اقتصادی اش از بین نمی رود، ولی دیگر ایدئولوژی حاکم نیست، بلکه از ایدئولوژیهای رو به افول خواهد بود.

هگل معتقد بود که مردم ابزار تاریخ اند و عهده دار نقشهایی میشوند که به زور به آنها تحمیل شده است، به گونه ای که از درک آن عاجزند، لذا در این میان فقط فلاسفه اند که قادر به فهم مسائل اند. اقدام مهم هگل برای تفسیر واقعیت و وفق دادن جهان با آن، به تلاش برای خلق ایدئولوژی برای حفظ وضع موجود تعبیر و محکوم شده است. بنابراین اگر افراد را اعداد صفر در نظر بگیریم که اعمالشان به وسیله نیروهای خارجی تعیین شده، در این صورت سعی چندانی برای تغییر یا اصلاح سیاسی یا سایر اوضاع و احوال صورت نخواهد گرفت.

اما «مارکس» در انتقاد از هگل معتقد است: ایدئولوژی نوعی جبر ایجاد میکند و صرفاً بر باورهای فریبنده استوار است؛ زیرا ایدئولوژی در این مفهوم عبارت است از مجموعه ای از عقاید همراه با آنچه که مردم قابلیت درک آن را دارند. به عبارت دیگر، نظریه ای که در مخالفت با آنچه که صحیح است، آنچه را که آنها بدان فکر میکنند، شرح می دهد و این خود نوعی وجدان کاذب است.

از این منظر، عملکرد ایدئولوژی حفظ وضع موجود است و شرایط اجتماعی خاصی را که مورد تأکید قرار می دهد به عنوان خصلتهای پابرجای ایشان معرفی میکند. لذا از ایدئولوژی از طبقه حاکم حمایت میکند و این حمایت از طریق اقناع طبقات دیگر به این صورت که تجویزهای طبقه حاکم را پذیرا باشند و به طور طبیعی از فرامین این طبقه تبعیت نمایند، صورت میگیرد.

هانتینگتون تعریفی نزدیک به این تعریف را ارائه داده و معتقد است: ایدئولوژی عبارت از دستگاهی از عقیده ها است که به توزیع ارزشهایی سیاسی و اجتماعی پرداخته و یک گروه اجتماعی مهم آن را به خود اختصاص می دهد.

از همین رو ایدئولوژی برآمده از این دیدگاه، دارای سه عملکرد اساسی است: مشروعیت بخشیدن، اسطورهسازی و ایجاد وحدت.

«بنتون» میگوید: یکی از مشکلات چنین نظریه ای چگونگی تمایز و تفاوت قائل شدن میان عقاید ایدئولوژیک و عقاید غیر ایدئولوژیک است. او میپرسد که اگر نتوانیم بین این دو تمییز قائل شویم، چگونه خواهیم دانست که ما در اعتقادات اجتماعیمان قربانی وجدان کاذب نشده ایم؟

«اسکراتن» یکی از کسانی است که به این پرسش، ذیل عنوان دکترین «پراکسیس» (Praxis) پاسخ گفته است. این واژه، در اصل یونانی است که ارسطو آن را برای حکمت عملی در مقابل حکمت نظری به کار برده است. استفاده هگل و مارکس از این واژه، مفهوم آن را به چیزی تبدیل کرد که از آن قابلیت عمومی برای انجام اعمالی که در چارچوب آن، طرحها و اعتقادات فردی با تجلیات جهانی هماهنگ میشود، فهمیده میشود.

مارکس معتقد بود که عضویت فرد در یک طبقه خاص، موجد تصویری برای او است که رنگ تعصب آلود آن طبقه را به خود گرفته است. لذا از اعضای یک طبقه در عمل قادر نیستند که دید صحیح و درک عینی درستی از جهانِ پیرامون خود داشته باشند.

مارکس و انگلس در «ایدئولوژی آلمانی» از معنای جامعهشناسانه واژه ایدئولوژی بهره بردند و به گونه ای نظام یافته نظریه ای را پدید آوردند که با روابط سیاسی، مذهبی، فکری و معلومات حقیقی ملازم با ساختارهای اجتماعی ارتباط مییابد. اما «کارل مانهایم» در کتاب «ایدئولوژی و آرمانشهر» اصول نقد ایدئولوژی مارکس و انگلس را تصحیح کرده و بین دو دسته از اندیشه ها؛ یعنی ایدئولوژیها و عقاید آرمان شهری تمایز قائل میشود. دسته نخست شامل عقایدی است که در جهت حفظ نظام اجتماعی موجود عمل میکنند، اما دسته دیگر شامل نظرات مختلف در باب نظم اجتماعی و نقد نظم موجود میباشد.

به عقیده او، تفکرات دسته نخست طبقه حاکم را محدود نمیسازند، اما تمامی طبقات دارای یک نوع هستی و یک نوع پرسپکتیو اجتماعی و مجموعه خاصی از منافع هستند. بنابراین عقایدی که بوسیله تمام طبقات بوجود می آیند، ضرورتاً ایدئولوژیک هستند.

به هر حال، یکی از نخستین تلاشها در ایجاد مقوله ای غیر مارکسیستی از ایدئولوژی توسط کارل مانهایم مطرح شد. او در کتاب «ایدئولوژی و آرمانشهر» بین دو مفهوم جداگانه واژه ایدئولوژی تمییز قائل میشود.

الف) مفهوم کلی؛

ب) مفهوم جزیی یا ویژه.

مفهوم جزیی ایدئولوژی دال بر آن است که ما نسبت به عقاید و تفسیرهایی که از سوی رقیب اقامه میشود، مشکوک بوده و آنها را کم و بیش در حکم وارونه ساختن آگاهانه ماهیت واقعی مسائلی تلقی کنیم که تعبیر واقعی آنها به صرف و صلاح او نباشد.

مفهوم کلی یا همگانی ایدئولوژی نیز زمانی مورد نظر است که ایدئولوژی به یک مورد ویژه یا گروه اجتماعی مشخص؛ یعنی یک طبقه مربوط شود و بررسی مشخصات و ترکیبات ساختمان کلی اندیشه این گروه مورد نظر باشد.

نویسنده «چرخشهای ایدئولوژی» که ثقل بهرهمندی این نوشتار نیز بر آن استوار است، یادآور میشود که امروزه کاربرد ایدئولوژی انقلابی به عنوان آرمانشهر بسیار شایع شده است، ولی اصطلاح آرمانشهر در علوم اجتماعی کاربرد چندانی ندارد.

«کارل مانهایم» جامعه شناس آلمانی، همانند مارکس معتقد بود که ایده ها بر اثر شرایط اجتماعی شکل میگیرند، ولی برخلاف مارکس سعی کرد تا ایدئولوژی را از قید مفاهیم منفی اش بیرون بیاورد. او ایدئولوژیها را به مثابه نظامهای فکری مخصوصی ترسیم کرد که در خدمت دفاع از یک نظم اجتماعی مخصوص بوده و در سطح وسیع، بیانگر منافع گروه حاکم و سلطهگر میباشند. در مقابل، آرمانشهرها در قالب نمادهای آرمانی تجسم یافته ای از آینده هستند که نیاز به تغییر ریشه ای اجتماعی را ایجاب مینمایند و بدون شک در خدمت منافع گروه های مظلوم و زیر دستان میباشند.

اساساً نظریهپردازان جامعهشناسی معرفت و به ویژه «کارل مانهایم» اصرار داشتند، که این شرایط زندگی است که ایدئولوژیها را می آفریند، لذا علم اقتصاد «آدام اسمیت» به عنوان یک ساختار فکری مستقل قابل فهم نبود، بلکه به عنوان قسمتی از ایدئولوژی سرمایه داری، تجلی منافع بوژوازی به شمار می رفت.

از این رو، از آدام اسمیت به عنوان قهرمان عادات و رسوم بورژوازی و سخنگوی ناآگاه سرمایه داری یاد میکنند. آنها همچنین از روش روانکاوی «فروید» به عنوان تکنیکی برای وفق دادن افکار سرکش و متمرد با خواستها و فشارهای جامعه بورژوازی یاد میکنند.

پیش از آنکه به تشریح نسبت بین ایدئولوژی و تعبیر کارل مانهایم از «شرایط زندگی» با آنچه که میتوان آن را در قالب و چارچوب» سیاست و «فرهنگ» توضیح داد، بپردازیم، به تفاوت و تمایز بین ایدئولوژیها و نظریات اشاره ای میشود تا ابعاد بیشتری از بحث روشن شود.

«ادوارد شیلز» معتقد است که ایدئولوژیها دارای دستورات صریح و موضوعات گسترده ای هستند که برای پیروان خود، حکم قواعد و دستورات آمرانه را دارند. ایدئولوژیها در مقام مقایسه با دیگر الگوهای اعتقادی نظام مندانه، یکپارچه و منجسم راجع به یک یا چند ارزش والای اجتماعی؛ چون رستگاری، مساوات یا خلوص نژادی تمرکز یافته اند. آنها به وجود تفاوتهای بارز بین باورهای خود با نظریات، اعتقادات و دیگر ایدئولوژیهای رایج در جامعه قویآ اصرار داشته اند. افزون بر این، آنها در قبال هر گونه نوآوری در عقاید خود شدیدآ ایستادگی کرده و حتی وجود و اهمیت چنین رخدادهایی را تکذیب کرده اند. قبول و پذیرش یک ایدئولوژی نیز دارای تأثیرات عمیقی است؛ زیرا کسانی که ایدئولوژی خاصی را قبول داشته و رفتارشان کاملا تحت تأثیر دستورات آمرانه آن بوده است، مساعدتهای لازم به ایدئولوژی را کرده اند، لذا تمامی پیروان ایدئولوژی خواهان توافق و ارتباط کامل با یکدیگر هستند.

اما نظریات، فاقد منشوری لازم الاتباع و صریح اند. آنها از لحاظ ساختار درونی، دارای ساختاری کثرت گرا و به همین جهت فاقد انسجام نظاممند هستند و لذا بیش از ایدئولوژیها و اعتقادات مذهبی، آمادگی پذیرش و آمیزش با عناصری از نظریات دیگر و حتی اصول اعتقادی بیگانه را دارند.

نظریات در درون خود دارای مجموعه ای از اعتقادات ضمن پذیرش نظریه فراگیر، غالب و مسلط در جامعه مربوط، درباره برخی مسائل خاص در تضاد دائم با یکدیگر به سر میبرند. ابهام و عدم انسجام به همراه پراکندگی در نظریات و اعتقادات، آنها را در عمل با فشارهای نابرابر (جهت رعایت اصول مربوطه) مواجه کرده است از لحاظ تبیین، نظریات تقریبآ غیر مؤثر هستند و بر خلاف ایدئولوژی، اجماع کمتری از پیروان خود را میطلبند.

«شیلز» همچنین معتقد است: ایدئولوژیها به لحاظ شدت تأثیراتی که با اختلافات عقیدتی و میزان محدودیتهای فکری همراه است و نیز از آن رو که مدعی شمول تمامی اهداف و حوادث قابل دسترسی هستند، با نظامهای فکری غیر احساسی و برنامه های فرق میکنند.

به اعتقاد وی، در حالی که نظریه ها و اعتقادات با تقاضای نظام نهاد مرکزی، در قواعد و دستورات از قبل تعیین شده و تغییرات مقطعی در ارتباط هستند، ایدئولوژیها پیروان خود را وا می دارند تا در خلال تغییرات کلی جامعه بر آرمان مقدس خود پافشاری کنند. ایدئولوژیها چه از طریق غلبه کلی و چه از طریق نا دیده انگاشتن دیگر ارزشها به دنبال تمامیت اند؛ به طوری که شکل خالصتر و ایده آل ارزشی جدای از تأثیر آلوده محیط اطراف، میتواند رشد پیدا کند.

«شیلز» ضرورت ایدئولوژی را در نیاز انسان برای تحمیل نظام عقلانی بر جهان می داند و آن را محصول چنین نیازی تلقی و از آن به عنوان یکی از تمایلات اساسی انسانها یاد میکند، او میگوید: ایدئولوژیها در شرایط بحران و در بخشهایی از جامعه که پیش از این تسلط نظریات، پذیرش آن را غیر قابل قبول کرده بود، ظهور یافتند. ایدئولوژیها برای ارضای نیازهای احساسیتری که به وسیله نظریات غالب نتوانسته بودند آنها را ارضا کنند، و نیز برای توصیف تجارب مهم به تثبیت الگوهای رفتاری و دفاعی اساسی یا مشروعیت ارزش و شأن اشخاصی که چنین نیازهایی را احساس میکردند، به وجود آمدند. برای پیدایی یک ایدئولوژی، وجود دیدگاهی به همراه آلترنایتوی مثبت در جهت الگوی پذیرفته شده جامعه و فرهنگ آن جامعه و قابلیت عقلایی برای تفصیل آن دیدگاه، به مثابه قسمتی از نظم جهانی ضرورت دارد.

برخی از ایدئولوژیها مخلوق شخصیتهای کاریزماتیک اند، کسانی که قدرتمند و توسعه طلب اند، دیدگاه های ساده ای از جهان دارند و قدرتهای بزرگ فکری به شمار می روند، ایدئولوژیها اعتقاداتی هستند که افراد آنها را همچون یک حقیقت و واقعیت همیشگی میپذیرند.

برخی شخصیتها اساسآ ایدئولوگ هستند. چنین افرادی دائمآ نیازی شدید به ارائه تصویری منظم و آشکار از جهان و مکانی که در آن زندگی میکنند، احساس مینمایند. آنها نیازمند معیارهای واضح و مشخص اند. همانند این که در هر وضعیتی چه چیز درست و چه چیز غلط است، آنان باید قادر باشند تا هر آن چه را که اتفاق می افتد با پیشنهادهای صریح، آماده و قابل اجرا که از پیش فرضی اصولی نشأت میگیرد، توضیح دهند. اشخاص دیگر تحت شرایط بحرانهای عمومی و خصوصی که مؤید نیاز برای جهت دادن به نظم ادراکی و اخلاقی است، ایدئولوگ گردیده اند و زمانی که بحرانها فروکش نماید، چنین افرادی نیز خصیصه ایدئولوژیک خود را از دست می دهند.

بنابراین، ایدئولوژی بدون وجود الگوهای عمومی اخلاقی و داوریهای ادراکی پیشین نه میتواند به وجود آید و نه میتواند نوعی سنت فرهنگی را شکل دهد. این واقعیت که ایدئولوژی وجود دارد، متضمن دو نکته دیگر است:

۱) شکل گرفتن سنت ایدئولوژیک؛

۲) ایجاد حالت بسیطی از مشربهای ایدئولوژیک که رقابت آنها را تسریع میکند.

نگاه به ایدئولوژی از دو منظر دیگر نیز واجد اهمیت است: ۱. تغییرات درون زا؛ ۲. تغییرات برون زا.

از منظر تغییرات درون زا باید به نا استواری، بی ثباتی و ابهامهای ایدئولوژی در این دسته از تغییرات توجه داشت، به گونه ای که ایدئولوژیها توانایی پاسخگویی به نیازهای جدید پیروان خود را ندارند و در آرزوی جامعیت نظام اند.

از منظر تغییرات برون زا نیز باید به تغییر ایدئولوژی در نتیجه فشار وقایع و حوادث خارجی توجه داشت؛ به گونه ای که جان به آسانی نمیتواند خود را با نیازها و احتیاجات ایدئولوژیک وفق دهد و اساسآ واقعیات زندگی شایسته گروه بندیهای ایدئولوژیک نیست.

لذا مخالفت نسل جدید با جهتگیریهای ایدئولوژیک منتقل شده، برخاسته از نیازها و احتیاجات نوین آنان است. کسانی که با این جهت گیریها مخالفت می ورزند، زندگی تحت لوای سنتهای گذشته را که ایدئولوژی، آن سنتها را از اعتقادات و نظریات مختلف اخذ کرده است، رد میکنند.

روی هم رفته تمام عقایدی که با نظم جاری تناسب و توافق لازم را دارند، غیر واقعی هستند و از موقعیت محیطی خود فراتر می روند. ایدئولوژیها دارای عقایدی فراتر از موقعیت محیطی هستند؛ عقایدی که هرگز به صورت حقیقی در تحقق مضامین مورد نظرشان کامیاب نمیشوند. هر چند آن عقاید غالبآ به شکل انگیزه هایی برای کردار ذهنی فرد در می آیند که هدفی نیک از آنها مد نظر است، اما وقتی جامه عمل به تن مینماید، معانیشان اکثرآ تغییر شکل مییابند.

کارل انهایم، مراحل تغییر در شکل روحیه آرمان شهری را در دوران جدید به چهار صورت تقسیم بندی کرده که عبارتند از:

۱) گرایش سرمستانه آناباپتیستها به سلطنت شکوهمند هزار ساله مسیح؛

۲) طرز فکر آزادیخواهانه و انسان دوستانه؛

۳) طرز فکر محافظه کارانه؛

۴) آرمان شهر سوسیالیستی ـ کمونیستی.

او همچنین معتقد است که تفکر ایدئولوژیک به سه دسته و نوع تقسیم میشوند: نا سازگاری عقاید با واقعیت؛ طرز تفکر ریاکارانه؛ و فریب آگاهانه.

دایره المعارف بین المللی علوم اجتماعی، ایدئولوژیها را به چهار نوع تقسیم کرده است: ایدئولوژی محافظه کار، ایدئولوژی اصلاح (رفورم)، ایدئولوژی انقلابی و ضد ایدئولوژی که هر چهار نوع، برنامه اجتماعی خاصی را برای کسب مشروعیت عرضه میکنند.

صرف نظر از تقسیم بندی ایدئولوژیها، بر اساس معیارهایی که تا کنون ارائه شده، وظیفه اساسی ایدئولوژی، یاری رساندن به نظام اجتماعی برای دستیابی به اتحاد و توافق بیشتر است. به این معنا که ایدئولوژی گرچه تحریف نسبتآ ساده ای از یک موقعیت و وضعیت پیچیده است، اما قادر است مشکلات را برای شمار کثیری از مردم توجیه کرده، آنان را بر اساس طرحی مشترک به فعالیت وا دارد. حتی امیدهای غیر عقلانی نیز اگر تا آن حد غیر واقعی نباشند که موجبات فشارهای بیشتر را فراهم آوردند، ممکن است بتوانند مردم را در فائق آمدن بر مشکلات روزمره شان کمک نمایند.

«ارنست هامن» سه پیش زمینه برای همگرایی بین ملتها و کشورها بر میشمارد که عبارت اند از:

۱. وجود ساختارهای اجتماعی ـ فرهنگی هم خوان در جوامع همگرا که در زمان پیوند بتوانند با یکدیگر سازگار بوده و کارکردهای هم را جذب کنند.

۲. وجود سطح بالایی از توسعه اقتصادی ـ صنعتی که پاسخگوی نیازهای جدید حاصل از شیوه جدید زندگی در محیط همگرایی باشد؛

۳. هماهنگی فکری و ایدئولوژیک رهبران و نخبگان جوامع مورد نظر.

از این رو، ایدئولوژیها همواره با حاکمیت سروکار دارند و نمیتوانند از سیاسی شدن اجتناب ورزند؛ چرا که از قدیم الایام گروه های ایدئولوژیک خود را به عرصه های سیاسی وارد ساخته و از سده نوزدهم به بعد هم اغلب ایدئولوژیها به سیاستهای مسلط تبدیل و ارزیابی شدند.

اندیشه حاکمیت، یکی از دیدگاه های مرکزی ایدئولوژیک به شمار می رفت و بررسیهای دیگر حول آن انسجام مییافت. نیاز به ماشینی که قوی باشد، چه از طریق توطئه و چه از طریق خرابکاری که قدرت لازم را برای دولت فراهم نماید، ایجاب میکند که توافقها و مصالحه هایی با نظم پیشرفته سیاسی و جهتگیریهای بالقوه و مورد نظر پیروان ایدئولوژی به عمل آید. سیاست ایدئولوژیک اغلب به درون سیاست مُدُن رخنه میکند و سیاست مدن نیز در بیشتر موارد به سوی سیاست ایدئولوژیک گرایش مییابد.

در میان متفکران، بسیاری سیاست ایدئولوژیک را صحیح می انگارند، اما برخی نیز رشد و توسعه ایدئولوژی را به مثابه خطری برای ادامه علم سیاست موجود می دانند و معتقدند که یک جامعه مدنی غیر ایدئولوژیک، جامعه ای با گروه های متعدد و متنفذ و افرادی است که هر یک اهداف و منافع خود را تعقیب میکنند. تنوع اهداف و غایات ویژگی جامعه مدنی است و هر چند جامعه مدنی میباید دارای شهروندانی وفادار باشد، اما این وفاداری باید غریزی باشد و نه غیر احساسی. ایدئولوژی به طور قطع دشمن این جامعه مذهبی است؛ چراکه ایدئولوژی خواهان طرفدارنی عادی و غریزی نیست، بلکه در پی جذب طرفداران با وفا و صادق است.

به هر حال آنچه که میتواند به مثابه شیرازه یک جامعه همگرا با طرفدارانی با وفا و صادق از یک ایده را گرد هم آورد، از یک سو ایدئولوژی و از سوی دیگر میتواند فرهنگ باشد، با تمامی تمایزهای ظریفی که بین این دو از یک سو و بین فرهنگ و تمدن از سوی دیگر میتوان سراغ گرفت. دکتر «محمد علی اسلامی ندوشن» تمایز اخیر را چنین شرح می دهد که تمدن بیشتر جنبه علمی و عینی دارد و فرهنگ بیشتر جنبه ذهنی و معنایی هنرها، فلسفه و حکمت، ادبیات و اعتقادات (مذهبی و غیر مذهبی) در قلمرو فرهنگ هستند، در حالی که تمدن بیشتر ناظر به سطح حوائج مادی انسان در اجتماع است.

تمدن بیشتر جنبه اجتماعی دارد و فرهنگ جنبه فردی... تمدن و فرهنگ با هم مرتبط اند، ولی ملازمه ای بین آنهاوجود ندارد. همانگونه که متمدن بیفرهنگ وجود دارد، با فرهنگ بی تمدن نیز وجود دارد.

تجلی فرهنگ در زبان به عنوان یک عنصر ارتباطی نمود مییابد و فرهنگ را به مثابه یک مدل ارتباطی میتوان مورد ارزیابی قرار داد. همانگونه که «مزروعی» استاد دانشگاه های ایالتی میشیگان و نیویورک، هفت کار ویژه برای فرهنگ و تأثیر گذاری آن در جوامع بشری بر میشمارد، که یکی از این هفت کارویژه به عنوان یک مدل ارتباطی تبیین میشود. او معتقد است:

۱) فرهنگ، چگونگی نگرش به جهان را تعیین میکند؛

۲) فرهنگ، گرایشهای رفتاری مختلف را تعیین میکند؛

۳) فرهنگ، معیارهای ارزیابی را تعیین میکند؛

۴) فرهنگ، پدیدآورنده بنیاد هویت ملتها و یا گروه های مختلف است؛

۵) فرهنگ، نظام تولید و مصرف را تبیین میکند؛

۶) فرهنگ، تقسیم بندی اجتماعی را به وجود می آورد؛

و نهایتآ این که:

۷) فرهنگ، یک گونه و یا مدل ارتباطی است. به این معنا، زبان مهمترین جلوه فرهنگ و اساسیترین ابزار ارتباطات است. زبان هر قوم نشانگر فرهنگ آن قوم بوده و میزان گسترش آن به معنی گسترش فرهنگ است. فرهنگ عامل ارتباط میان افراد و جوامع مختلف است .

البته کارکرد ارتباطی و ارتباطاتی فرهنگ تنها از طریق زبان تحقق نمیپذیرد. هنرهای مختلف، موسیقی، اندیشه ها و علوم مختلف از دیگر مظاهر فرهنگ هستند، که میتوانند موجب ارتباط میان ملتهای مختلف شوند.

به نظر مزروعی هم ایدئولوژی و هم تکنولوژی، ریشه در فرهنگ دارند، او در ادامه تقسیم جهان به شرق و غرب و شمال و جنوب میگوید: تقسیم جهان به شرق و غرب در دوران پس از جنگ جهانی دوم یک تقسیم بندی ایدئولوژیک بوده است. کمونیسم در برابر کاپیتالیسم در همین دوره تقسیم بندی جهان به شمال و جنوب یک تقسیم بندی تکنولوژیک بوده است: کشورهای صنعتی در مقابل کشورهای در حال توسعه.

او همچنین منازعه طبقاتی در عرصه بین المللی و مقابله بین فقیر و غنی در صحنه جهانی را بیش از آنکه زاییده مسائل اقتصادی بداند، نشأت گرفته از فرهنگ متفاوت و تفاوت در نگرشها، ارزشها و شیوه زندگی و مهارتها می داند. به اعتقاد او، تا زمانی که فرهنگ تقابل و رویارویی در جهان وجود دارد، امکان بر چیدن بساط تنازع وجود ندارد. فرهنگ تا کنون زمینه ساز رودررویی بوده است، در حالی که در فقدان یک دولت جهانی... و در شرایط کنونی لازم است که فرهنگ احساس یگانگی، تفاهم و همکاری را به وجود آورده و از سطح منازعات بکاهد. «مزروعی» به این ترتیب توجه می دهد که فرهنگ میتواند ریشه های دوئیت و تقابل را در جهان سیاست از بین برده و یک «احساس تعلق به اجتماع» به وجود آورد.

«بلی. ام. مایکل» نویسنده و متفکر انگلیسی در کتاب «روابط فرهنگی و بین المللی» در تبیین اصلیترین عرصه ها و تجلیات روابط فرهنگی بین المللی، از اطلاعات و کتاب، مبادله افراد، هنرها، فعالیتهای علمی و آموزشی، رسانه های جهانی و تکنولوژی جدید ارتباطات در کنار زبان و آموزش زبان به عنوان ۶ شاخص و ابزار و در عین حال زمینه روابط فرهنگی در بین ملتها نام میبرد.

او در بیان و توضیح شاخص اخیر معتقد است: گسترش زبان یک ملت به معنای تأثیرگذاری فرهنگی آن و اوجگیری روابط فرهنگی است. به عنوان مثال هنگامی که زبان انگلیسی تبدیل به زبانی جهانی میشود، فرهنگ انگلیسی و امریکایی نیز به همراه آن فراگیر میشود و امکان گسترده ای را برای روابط فرهنگی به وجود می آورد. بنابراین گسترش فعالیتهای آموزش زبان به توسعه و گسترش روابط فرهنگی خواهد انجامید.

اتفاقاً این همگونی مستور در بین واژه های «مایکل» بیانگر مقصودی از مقاصد چندگانه متصور برای مفهوم جهانیشدن و قابلیت تعمیم در عرصه جهانی میباشد. «آدلونگ» نویسنده آلمانی با تکیه بر همین مفهوم، فرهنگ را به معنی گسترش و تعمیم قابلیتهای مادی و معنوی افراد با ملتها می داند، که زمینه رسیدن آنها به تمدن را فراهم میسازد. همان فرآیند سهگانه ای که «روسو» برای تکامل انسان تعیین میکند:

گذر از حیوانیت به انسانیت؛ گذر از عاطفه به عقل و گذر از طبیعت به فرهنگ. این فرآیند موجب ظهور انسان متمدن میشود و لذا فرهنگ تجلی تمدن و انسان متمدن، انسانی است که پا به عرصه فرهنگ گذاشته است.

این فرآیند که «هگل» از آن تحت عنوان واقعی کردن و اثبات کردن وجود خویش تعبیر میکند، از منظر برداشتهای نمادین از فرهنگ، مهمترین خصوصیت متمایز کننده به شمار می آیند.

«لسلی وایت»، فرهنگ را نام یک قاعده یا طبقه متفاوت از پدیده ها و به معنای آن چیزها و رویدادهایی می داند که تواناییهای ذهنی را اعمال کرده و به طور مشخص در فضای انسانی اتفاق می افتد که ما نام «نمادسازی» بر آن میگذاریم. وی پدیده فرهنگ را به سه نظام تکنولوژیک، جامعهشناسی و ایدئولوژیک تقسیم نمود. و معتقد است: نخستین دسته از این نظامهای سه گانه از اهمیت و نقش محوری در فرهنگ برخوردار است.

اما «جرج هربرت مید» معتقد است: «زبانسازی» و «خلق معانی» مختلف در قالب «نمادها»، مهمترین وجه ممیزه انسان و حیوان است. هر چند بعضی حیوانات چون سگها نمادسازی میکنند، اما نمادسازی آنها فاقد بار معنایی خاص است. او تأکید دارد که کنش متقابل اجتماعی «معانی» را بوجود می آورند و معانی «جهان» ما را میسازند. بنابراین «ما» جهان پیرامون خود را با «خلق معانی و نمادهای مختلف» بوجود می آوریم؛ پس «جامعه» چیزی جز «تبلور گفتگوها و مکالمات» بین افراد نیست و شناخت یک جامعه جز از طریق ادراکات نمادهای برآمده از میان این مکالمات و گفتگوها امکانپذیر نمی باشد.

از دیدگاه تحقیقات نمادی و سمبولیک «کاسیرر»، اسطوره، دین، هنر، زبان و علم اصلیترین مظاهر و تجلیات نمادهای انسانی هستند. انسان توسط زبان برای تمامی اشیا، موجودات، مفاهیم، احساسات و خیابان خود نماد می سازد و با کاربرد مختلف این نمادها، زبان به عنوان ساختاری معنادار پا به عرصه وجود میگذارد و مهمترین جلوه حیات فرهنگی انسان می شود.

لذا به اعتقاد «کاسیرر»، برای شناخت هر فرهنگ باید به حیطه های اصلی فرآیند تجلی شدن نیروی انسانی بشر؛ یعنی زبان، هنر، دین و علم توجه کرد.

البته افرادی؛ چون «کلیفورد گیرتز» نگاه و تعریفی موسع از فرهنگ دارند و معتقدند: فرهنگ سلسله مراتبی از ساختارهای معانی است که شامل اعمال، نمادها و علامتهای ناشی از حرکات، پلک زدنهای عادی و مصنوعی، ادا درآوردنها تا اظهار کردن، بیان داشتن، مکالمه و تک گوییها می شود.

لذا از منظر تفسیرگرایانه «گیرتز» و «پل ریکور»، یک تفسیرگر فرهنگ می کوشد تا هر گفته و بیانی را در قالب گفتمان «اجتماعی» مورد ادراک و تأویل قرار دهد و محتوای معنادارِ آن را بفهمد.

اما از منظر جامعهشناسانه ساختارگرا، از جمله ساختارگرای معروف «لوی اشتراوس»، ساختار زبانی و ساختار معنایی موجود در هر جامعه، گویای معانیِ ماندگار آن اجتماع و نمایانگر حقیقت اصلی آن جامعه است و برای شناخت هر جامعه ای ابتدا میبایست ساختار زبانی موجود در آن جامعه را مطالعه کرد.

از نظر ساختارگرایان، جهان محصول «ایده ها و اندیشه ها» است و این ایده ها و اندیشه ها بیش از هر چیز در «زبان و گویش انسانی» تجلی پیدا میکند. ساختار «معانی مندرج در زبان» هر جامعه، حاوی ذهنیتها، قوانین و روابط موجود در جامعه است و زبان، مجموعه ای از «نشانها و نامها»یی که برای اشیاء و مفاهیم متعدد و گوناگون انتخاب شده را در درون خود جای داده است. این نشانه ها در ارتباط با یکدیگر در یک ساختار معنایی ثابت و قابل تشخیص قرار گرفته اند که گویای روح و روابط موجود بین انسانها در آن جامعه هستند.

بنابراین هنگامی که «لوئی آلتوسر» به دنبال شناخت روح و حقیقت سرمایه داری می رود، درصدد شناخت زبان به کار رفته در محیط سرمایه داری، واژهشناسی آنها و ساختارهای زبانی موجود در آن محیط بر می آید و تأکید میکند که با شناخت ساختار زبانیِ سرمایه داری است که میتوان حقیقت آن را دریافت.

از همین رو است که «هانتینگتون» در پاسخ به این پرسش که چه چیزی غرب را غربی کرده است؟

به هشت ملاک و شاخصه به عنوان خصوصیات ذاتی غرب اشاره میکند که یکی از آنها «زبانهای اروپایی» است، که محور فرهنگ و تمدن غرب به شمار می آید. به اعتقاد او، هر تمدن بر محور یک زبان شکل گرفته است. زبانهایِ محوری دیگر تمدنها عبارت اند از: ژاپنی، هندی، ماندراین (چینی)، روسی و حتی عربی. زبان لاتین در دو گونه خود (ژرمن و دومن) محور تمدن غرب است.

نویسنده: ضیاء الدین - صبوری

منبع: هفته نامه - پگاه حوزه - ۱۳۸۷ - شماره ۲۴۲، آبان