شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
مجله ویستا

بوی عمیق چاه


بوی عمیق چاه

آن قدر زدم اش که دستام بی حس شدند دست هایش را نشان می دهد آن قدر که دیگر نه توی دست های من رمق ماند و نه توی تن او همان موقع بود که رفت طرف پنجره ولی وایستاد

آن‌قدر زدم‌اش که دستام بی حس شدند (دست‌هایش را نشان می‌دهد). آن‌قدر که دیگر نه توی دست‌های من رمق ماند و نه توی تن او. همان موقع بود که رفت طرف پنجره. ولی وایستاد. عقب عقب رفت. نمی‌خواست بیش‌تر برود. نمی‌خواست. (دست‌هایش را تکان می‌دهد) دو هفته خواب و خوراک نداشتیم. دفه‌ی اولش که نبود. عوض آن‌که برود خانه‌ی خودشان سر ما هوار شد. خب خواهرم بود که بود. مگر من زن و بچه ندارم؟ آخرش نباید این‌جوری می‌شد. (با دستی به پنجره اشاره می‌کند و با دست دیگر مشت می‌کند).

داداش سکوت می‌کند و سر پایین می‌اندازد.

و اما او پشت به پنجره ایستاده هیچی نمی‌گوید. و داداش با دست‌های به هم فشرده و دندان‌های کلید شده ایستاده عقب‌تر و حالاحالاهاست که "آقا" سر برسد.

صدا‌ی پای آقا توی راه‌پله‌ها و مشت زدن به در به جای زنگ، فریاد‌ها و دست‌های از حس افتاده و "فاطمه" که لب‌اش را به دندان می‌گزد و عقب‌تر می‌رود و بدون آن‌که به پنجره نگاه کند، دست‌اش را به لبه‌ی آن می‌ساید.

به داداش نگاه می‌کند و دست به پنجره می‌کشد. انگار می‌خواهد از بودن آن مطمئن شود. و بچه‌ی داداش، کوچک و متعجب و بی‌خبر ایستاده و نگاه می‌کند.

فاطمه هنوز هفده سالش هم تمام نشده. و کف دستش که به پنجره می‌سرد با لمس سرمای شیشه از آقا، پیر و آشفته و عصبانی، از مامان که هیچ‌وقت هیچی نمی‌گوید و سر وقت می‌رود مسجد نماز می‌خواند و بر می‌گردد و می‌نشیند و می‌خوابد و چای جلو آقا می‌گذارد و هی می‌رود مسجد و می‌آید، از بوی نمناک سرکه و بوی تن مرد حالش به هم می‌خورد.

و نفرتش را دنبال می‌کند و می‌رسد به آن شب که دیر آمده بود خانه و آقا کمربند گرفته بود و داشت داد می‌کشید: "خاک‌ات می‌کنم. خودم خاک‌ات می‌کنم خاک به سر". و دندان‌هایش در نور زرد، نارنجی شده بودند و چشم‌هایش انگار کاسه نداشتند، زل‌زده و سفید.

آن شب بود یا آن یکی شب بود یا آن روز غروب یا آن یکی صبح که سر چه بود، چه وقتی بود دیگر یادش نیست و تنها دقیق به یاد می‌آورد داشت کمربند می‌خورد و التماس می‌کرد و زوزه می‌کشید. زوزه‌ی یک آدم. یک انسان و آقا را هم یادش هست که داشت زوزه می‌کشید "خودم خاک‌ات کنم...".

داد‌ها و فحش‌ها و زوزه‌ها یک‌باره قطع شدند و خودش ماند و کشیده‌های کمربند به تنش بی درد، و گوشه‌ی حیاط ، دور از باغچه حلزونی بی‌خانه می‌دید که سرگردان سر به اطراف می‌کشید و داشت دنبال خانه‌اش می‌گشت.

و جای درد را لذت خلسه گرفت و "آرش" را دید. آرش به او نگاه می‌کند. پشت‌اش را می‌کند و می‌رود توی دیوار.

و مصمم شد. حلزون را دید که به لب باغچه رسیده و قی و ژله‌هایی چسبناک دور تن و بدنش هستند که حرکت‌اش را به طرف لاک کند می‌کنند. فاطمه با خود گفت وقتی برود و بوی سرکه و آقا و مامان را برای همیشه رها خواهد کرد و راحت شد.

اما برگشت. باید برمی‌گشت و جایی نداشت که بماند. برای همین آمد خانه‌ی داداش و می‌خواست با داداش حرف بزند.

نشد. و هم کتک خورد و هم دید داداش به‌دو رفت به آقا تلفن زد.

و در باز شد. فاطمه با جیغی خفیف به طرف پنجره چرخید و خودش را دید. آیا این او بود؟ این‌قدر شکسته و مستأصل و لرزان؟ و کوچه و کودکی و دعوا و خنده و کتک‌های آقا، عروسی داداش، آرش، آرش و دیگران و باز آرش بود که در خاطره‌اش زنگ می‌زد و آن تصویر‌های نقش بسته در ذهن‌اش، از آن خود او بود یا فاطمه‌ای دیگر؟ چرا آن‌قدر از همه چیز فاصله داشت و کسی دیگر بود؟ و در شیشه‌ی پنجره آقا را دید که دارد به طرفش می‌آید و داداش عقب‌تر و بچه‌اش آن ته، دارد دقیق نگاه می‌کند و با لب نیمه‌باز قرمز کودکانه‌اش چیزی می‌گوید و به یاد دوست‌اش فاطمه افتاد، که بعد از کتک خوردن‌اش، با فاطمه تلفنی حرف زده بود و فاطمه بهش گفته بود چون دیر آمده خانه بابایش (که وکیل بود و هرگز فحش نمی‌داد) داد و بیداد راه انداخته و چیزهای دیگر را، انگار توی دلش مانده بوده، به شکل فحش به سر و روی فاطمه ریخته و او تا آمده جواب بدهد، بابا دست برده صندلی میز ناهارخوری را پرتاب کند طرف‌اش.

و چهره‌ی فاطمه روی شیشه چون بخار آمد و محو شد.

همیشه از خودش می‌پرسید چه راهی هست غیر گریختن؟ راهی که مثل سیگار موقتی نباشد و بویش روی تن آدم نماند تا آقا بفهمد؟ و آن روز حلزون را می‌پایید که داشت به خانه‌اش نزدیک می‌شد. فردا صبح مامان از پشت‌بام به زیرزمین می‌رفت و آقا تازه از خواب پا شده بود که دیدند کمد لباس‌های فاطمه خالی است.

از فاطمه خبری نبود.

داداش دائم دست روی تلفن می‌گذاشت، فکر می‌کرد، شماره می‌گرفت، ناامید می‌شد. امیدوار می‌شد. نگران می‌شد. و شده بود مثل یک خان مغول، برای سر فاطمه در ذهن‌اش جایزه گذاشته بود؛ ولی بعد دو روز کوتاه آمده بود و به خودش گفته بود اگر پیدایش کند دیگر نمی‌گذارد آقا کتک‌اش بزند؛ ولی بعد از یک هفته از این هم می‌ترسید که خودش بگیردش به باد کتک.

می‌ترسید؟ آیا کتک زدن را دوست نداشت؟ آیا حق‌اش نبود این همه سرگردانی و روزهایی را که فاطمه از کار و زندگی انداخته بودش یک‌جا به تن و صورت‌اش حواله کند؟ از آن‌که مرده باشد بیش‌تر می‌ترسید یا از زنده بودن‌اش؟ و هی از خودش سؤال می‌کرد و تلفن می‌زد و باز می‌ایستاد و یک شب که باز خواب‌اش نمی‌برد، در رخت‌خواب ، به جنگ خان مغول رفت و دل‌اش برای فاطمه سوخت. داداش در کشاکش بود و خواب‌اش نمی‌برد و به تلفن‌ها فکر می‌کرد. تلفن‌ها.

گرفت نشست. پا شد همان‌جور شبانه رفت خانه‌ی آقا این‌ها. بساط فاطمه را ریختند بیرون و دفترچه‌ی تلفن‌اش را پیدا کردند.

الف: فاطمه... ب: فاطمه، در ح و خ و نون و واو تا‌ ی، همه فاطمه بودند و تنها تفاوت در شماره‌هاشان بود و نام‌شان هیچ فرقی با هم نداشت.

مامان آرام برای خودش گریه می‌کرد. داداش به مامان نگاه کرد و تا صبح همان‌جا دراز کشید.

صبح تلفن‌ها را گذاشت جلویش و گوشی را برداشت:

فاطمه‌ای شوهر کرده بود.

با آن یکی فاطمه دو سال بود قهر کرده بود.

و چند تا جواب ندادند. و فاطمه‌ای بود که فاطمه‌ی فراری را نمی‌شناخت.

فاطمه‌ای شوهر کرده بود و رفته بود خارج و فاطمه‌ای هم بود که مادرش گوشی را نداد و نگذاشت با او حرف بزنند.

و فاطمه‌ای هم بود که خانه بود و گوشی را برنمی‌داشت (داداش حس‌اش می‌کرد) و فاطمه‌هایی دیگر همه بی‌خبر و پراکنده، و بی نام و نشانی از فاطمه اما به نام، همه فاطمه.

داداش که گوشی را گذاشت تلفن زنگ زد.

- بله؟

- من‌ام فاطمه دوست فاطمه‌تون... الان زنگ زدین گفتم خبر ندارم.

گفت از اول دبیرستان توی مدرسه با هم بودند و می‌دانست آقا فاطمه را کتک می‌زده و یادش می‌آید فاطمه بیش‌تر اوقات تنها در حیاط می‌چرخیده و کلافه بوده. و گفت گفته می‌خواهد بگذارد برود و از بوی سرکه راحت شود. داداش سفید شد.

دهان‌اش خشک شد.

خان مغول از گرد راه رسید.

- الان فک می‌کنی کجاس؟ (هی تکرار کرد و فاطمه آن طرف خط ساکت بود و داداش حس نمی‌کرد آیا اصرار فایده دارد یا نه.)

با اصرار و التماس داداش و تهدید‌های آقا، آن دور ایستاده و صدای گریه‌ی مامان، شماره‌ی تلفنی از گوشی بیرون افتاد.

فاطمه قطع کرد. داداش گوشی را نگذاشت. تلفن را قطع و وصل کرد و خواست شماره‌ی فاطمه را بگیرد، دفترچه را باز کرد، سرگردان‌تر شد. گوشی را گذاشت. این شماره‌ی کی بود؟

آرش. مامان با سر پایین‌انداخته گفت و آقا و داداش به طرف او چرخیدند.

- باهاش تلفن حرف می‌زد یه دفه گوش واسادم. می‌گف آرش بهش...

در خانه‌ی داداش، فاطمه، رو به پنجره ایستاده، قیافه‌ی خودش را می‌بیند که دارد تبدیل می‌شود به قیافه‌ی مامانش. و چهره‌ی مامان ساکت و ترسان و مطیع، آرام محو می‌شود و فاطمه نفسی می‌کشد و کف حیاط را نگاه می‌کند. چهار طبقه چه کوتاه‌تر است از آن خانه‌ی یک طبقه و رنگ متعفن زرد شفاف سرکه‌ها. آن‌قدر نزدیک است که می‌تواند از همین‌جا، حلزونی را ببیند که آرام می‌خزد و خانه‌اش روی کول‌اش است.

باد را حس می‌کند که به کمربند می‌وزد. تسمه‌ی چرمی کهنه‌ای عرق کرده و در انتظار، زبانه‌انداز به هر طرف. و داداش باد را حس می‌کند وزان به دست‌هایش، و به دندان‌هایش می‌خورد و یخ می‌کند.

کسی اما یاد بچه نیست و قدش از همه کوتاه‌تر است و باد است که کودک را به یاد می‌آورد و باد است که بر همه یکسان می‌وزد و خشک و ‌تر را با هم یکی می‌کند و باد در خانه می‌پیچد و سبک و معلق به هوا بر می‌گردد و نفس‌های اهل خانه را با خود بیرون می‌برد. نفس‌هایی همه حبس در سینه و چشم‌هایی که در خیسی کره‌وارشان فاطمه بازتاب دارد ایستاده، لب پنجره، تنها، سفید.

فاطمه آن شب هم سفید بود و لب‌اش را می‌گزید. لب‌اش طعم پنجره داشت. و ناشناس و مضطرب و کمی شاد از آن فرار و غمگین از همهمه‌ی این مخفیگاه شلوغ.

تمام صدا‌ها چون کلاف، به هم تابیده شدند و تبدیل شدند به صدای بوق آزاد شماره‌ی آرش. و آرش آن شب گوشی را برنداشت.

یا بود یا نبود. یا می‌خواست نباشد و بود یا می‌خواست باشد و نبود.

در خیابان که نمی‌توانست بماند.

زنگ زد به "نازی".

شب، بوی الکل و بخار عطرهای پراکنده و دود، هوای این خانه‌ی شلوغ را سنگین کرده بود و فاطمه تازه فهمید هر فراری باید بالاخره به جایی فرار کند.

و فهمید از خانه بیرون زدن به قصد بازناگشتن، همه‌ی فرار نیست. به چشم دید و به پوست حس کرد که سرگردانی، پشت فرار ایستاده و تهدیدکنان تاب می‌خورد.

امام‌زاده‌ای، مادربزرگی، مهری، مهربانی جایی، کسی نیست؟ واقعاً کسی نیست که او را بپوشاند و آرام‌اش کند؟ واقعاً فاطمه مجبور بود بیاید این‌جا، خانه‌ی این رفیق مطلقه‌اش که هر شب میهمانی می‌دهد و به‌اش می‌گویند "نازی"، هرچند توی شناس‌نامه نام او هم فاطمه است؟

آیا تنهایی فاطمه، برای تمام تنهایی‌های همه‌ی زن‌های دیگری که می‌شناخت کافی نبود؟ آن تنهایی یأس‌آور که بوی نمور یک چاه کهنه را تداعی می‌کرد، تنهایی زن، تنهایی بی‌پایان او را پایانی هست؟

دودی رقیق و تکثیر شده در همه‌ی خانه، تاریکی را خاکستری کرده و قیافه‌ی آدم‌ها را لغزان.

بوی علف سوخته لای دود از دهانی بیرون می‌غلتد و زنی از خنده ریسه می‌رود و مردی خودش را از پشت به تن زن خندان می‌کشد. آهنگی کشدار و بلند چون خمیر به سر و گوش فاطمه فرو می‌رود و دختری مست از شیطنت پسری می‌گریزد.

زیر لب صدا زد و بغض کرد و یاد دستان خالی از خنده‌ی آرش افتاد و او را مثل همیشه، با همه‌ی مردهایی که این‌جا می‌دید و هر جای دیگر دیده بود و می‌شناخت مقایسه کرد و دل‌اش گرم شد که فردا نه پس فردا پیدایش خواهد شد و فاطمه را با خود خواهد برد. خواهد برد؟ کجا؟ اما آرش به او قولی نداده بود و حتا فاطمه نمی‌دانست او انتظارش را می‌کشد یا نه. تنها می‌دانست بوی الکل و سرکه نمی‌دهد و هرگز خنده‌ی آرش را ندیده بود.

هرگزی به اندازه‌ی یک وجب. یعنی همان چند باری که آرش را دیده بود و همان یک وجب زمانی از کل زندگی‌اش که به کل آن می‌ارزید. همان وقتی که از آرش پر شد و تا سقف بالا رفت و حس کرد به آسمان چسبیده.

"اگه مجبور شم برگردم..." فقط در یک حالت مجبور بود برگردد. در حالتی که بخواهد خودش راخلاص کند. و برای این کار خانه‌ی داداش بهتر بود. چون چهار طبقه از زمین فاصله داشت.

"تو نمی‌رقصی جیگر؟"

از جا پرید. لبی زیر گوش‌اش آمد.

تیزی ته‌ریش توی تاریکی، می‌رفت توی گردن فاطمه. فاطمه مور مورش شد و سرش را عقب کشید. لاله‌ی گوش‌اش خیس شده بود و زبان پسر هنوز بیرون بود که فاطمه طول خانه را طی کرد و با هراس به دم در رسید. چهره‌ی پسر چه آشنا بود... با آن پیراهن مشکی. می‌خواست برود توی اتاق خواب نازی تنها باشد.

نازی را دید. رفیق مدرسه‌ای سال‌های متوالی. تنها او بود که از بزرگ‌ترین رازش خبر داشت. و جای کمربند آقا را روی پشت‌اش دیده بود و تنها او بود که آرش را می‌شناخت.

و تنها او بود، آن یکی فاطمه بود، نازی بود که پا به پای او آرش را دوست می‌داشت و بارها به فاطمه گفته بود اگر آرش از تمام ساعاتی که مال فاطمه بود، یک دقیقه‌اش را به نازی می‌داد، نازی باز می‌رفت فاطمه می‌شد.

نازی، فاطمه‌ی سال‌های مدرسه، حالا چه زندگی دوری ساخته بود و فاطمه به آزادی و خانه‌ی او حسودی می‌کرد. نازی دست مردی را گرفته بود. مرد پنجاه سال‌اش می‌شد. دستبند و گردن‌بند قطور و طلایی‌اش توی این تاریکی و نورهای پرتاب‌شونده می‌درخشید و موهایش مثل کاه، سبک و کم‌پشت از پشت بسته شده بودند. و اندام و راه‌رفتن‌اش آشنا بود و آن‌قدر به چشم فاطمه آشنا می‌آمد که انگار یک عمر است آن مرد را می‌شناسد.

و میان این بلبشو و شلوغی کسی به کسی نبود و نمی‌فهمید کی کجا می‌رود کی برای دقایقی غیب‌اش می‌زند. مرد را دید که با نازی توی اتاق رفت و در بسته شد. قفل از پشت.

حالا ایستاده، وسط خانه‌ی داداش می‌اندیشد کاش تمام درها از پشت قفل می‌شدند و این پنجره همین حالا از پشت بسته می‌شد و آقا دست‌اش به فاطمه نمی‌رسید. یا یکی سر می‌رسید و دست‌های آقا را می‌گرفت و قفل می‌کرد از پشت.

و او می‌توانست تا ابد الاباد لب پنجره زندگی کند و کسی کاری به کارش نداشته باشد.

اما پنجره باز است و صدای فاطمه به گوش خودش نمی‌رسد که دارد داد می‌زند "می‌پرم، جلو بیای می‌پرم."

این فاطمه بود؟ اویی نبود که التماس کند و برای خریدن یک ساعت مچی مارک‌دار یواشکی سراغ جیب آقا برود و بعد کتک‌اش را به جان بخرد.

اویی نیست که برود توی تاریکی و نم‌نمی گریه کند و در انتظار طولانی بی‌حاصلی سر به بالش بساید؟ اویی نیست که دنبال بخت خود بدود و شب، از خانه‌ی نازی که بیرون آمده باشد، آن‌قدر بدود تا نفس‌اش بند بیاید و بی‌جان روی نیمکت یک پارک بیفتد.

و نه آن اویی نیست که آرش را صدا کند و جوابی نشنود. این فاطمه هیچ چیز نیست. حتا فاطمه هم نیست و این را با فریاد به سر آقا و داداش می‌کوبد که نمی‌دانند جلو بیایند یا عقب بروند. انگار فاطمه نیست که فریاد می‌زند، دسته‌ای زن هستند که هوار می‌کشند "من دیگه فاطمه نیستم، من دیگه هیچی نیستم."

او نیست ایستاده لب پنجره، لب مرگ و زندگی تصویر کابوس‌های آینده‌ی آقا و داداش را به دست خود می‌سازد و وحشت جان‌داری در دل بچه می‌کارد.

باد به پشت‌اش می‌زند و دانه‌های پوست‌اش بیرون می‌زنند. و تن‌اش زبر می‌شود و به یاد می‌آورد زیر مانتو هیچی تن‌اش نیست. و چه سراسیمه از آرش گریخته و مانتو را تنش انداخته و بیرون زده. سردش می‌شود. سردش می‌شود و یاد آن بوق‌های بلندی می‌افتد که از تلفن عمومی پارک بلند بودند و با نیشی وقیحانه باز به خنده، اعلام می‌کردند "آرش گوشیو ور نمی‌داره" و گریه‌اش گرفته بود.

"و گریست، مطرود و بازمانده و تنها. و بسیار گریست و هیچ کس ندانست که او چه مدت گریه کرد."

از بالا کف حیاط را نگاه می‌کند و به یاد می‌آورد صبحی از صبح‌های بسیار گذشته به سرگردانی، همان صبحی که شب‌اش را روی بام یک ساختمان بلند، زیر یک کولر به صبح رسانده بود، پا شده بود، لای دیش‌های ماهواره پلکیده بود، کف حیاط را نگاه کرده بود و خیلی ترسیده بود. آیا او بود؟ همان فاطمه بود که آن‌قدر از ارتفاع می‌ترسید؟ اوست که حالا چنین مجسمه‌وار ایستاده لب پنجره و به جاذبه‌ی زمین از هر موجود دیگری بیش‌تر اطمینان دارد؟

داداش را نگاه کرد و یاد آن روز افتاد که بعد از چهار شب سرگردانی او را از دور دید که با آقا جلوی یک بیمارستان ایستاده بودند. داداش نشسته بود لب جدول و کف دست‌هایش را نگاه می‌کرد و آقا کت‌اش را زیر بغل زده بود و داشت راه می‌رفت. و همین پیراهن مشکی کهنه‌ای تن‌اش بود که الان هم تن‌اش است.

و نزدیک‌تر می‌شود و تهدیدکنان کمربندش را تکان می‌دهد و لب می‌جنباند و فاطمه است که لب‌گزان قدمی به عقب می‌گذارد.

تنها باد است که به پاهای فاطمه کشیده می‌شود و از کف پایش می‌گذرد.

هیچ اهمیتی ندارد که آرش هم همیشه مشکی می‌پوشید و هیچ مهم نیست فاطمه نخستین بار که عادت ماهانه‌اش آغاز شد چه درد و هراسی سراغ‌اش آمده بود و سینه‌هایش را چه دردناک، تماشا می‌کرد که داشتند بزرگ می‌شدند و سینه‌هایش چه دردناک در دستان مردانه‌ای، سینه‌هایش چه انباشته شدند از دردی لذت‌ناک و دستانی که به تنش کشیده می‌شدند، این‌ها بی‌اهمیت‌ترین خاطرات زندگی فاطمه بودند.

خواست بپرد و خواست بماند. خواست راحت شود و خواست عذاب بکشد.

نشست.

دست‌اش را لب پنجره قلاب کرد. بپرد یا بماند.

فرود آمد اما نپرید.

از بیرون زنی می‌بینی آونگان چون برگی خشکیده که به درخت هنوز چسبیده و دو به شک است که بیفتد یا بماند و این آویختگی، با دست‌هایی گیر به لبه‌ی پنجره اکنون مهم‌ترین مسأله‌ی دنیاست.

دنیایی گسترده زیر پای فاطمه‌ی آویزان که ناگهان در آستانه‌ی پریدن شک‌اش به جای همه‌ی اطمینان‌ها می‌نشیند.

دنیایی که هنوز غیر شهر خودش و چهار دیواری‌های آن، که بوی سرکه می‌دهد و سرتاسرش خاکستری است، هیچ کجای آن را ندیده.

دنیایی که به هر کجا بگریزد درون این دنیاست.

موزاییک‌های حیاط را نگاه می‌کند و بالا دست‌اش را می‌بیند.

نه بوی الکل و بیمارستان و کف حیاط و تمام جریانات بعدی آن مهم‌اند، نه آن‌که دست‌اش خود به خود خسته شد و سر خورد یا نه این‌که دستی به پنجه‌هاش کوبان، او را برای افتادن کمک کرد و پرت شد پایین.

سرم و بیمارستان و پزشکی قانونی و آرش و داداش و آرش و آقا و آرش و فاطمه و آرش مهم‌اند و داستان ما همین جا متوقف می‌شود. باقی‌اش اصلاً مهم نیست.

وقتی فاطمه لب از روایت ببندد و نتوانی از دهان او قصه بگویی، داستان به سر می‌رسد، فاطمه هزار بار در ثانیه پایین می‌افتد و پایین می‌افتد و پایین می‌افتد.

داداش چیزی نمی‌گوید. دست‌هایش بی جان روی تلفن افتاده‌اند و منتظر است. چند روزی هست که فاطمه گذاشته و رفته. مامان می‌گوید "همچی پا می‌کوبید می‌رف که داشت از کف پاش آتیش بلن می‌شد" و داداش رد پایی می‌بیند که فرش را سوزانده و تا دم در بیرونی کشیده شده.

داداش خیلی فکر می‌کند و هی سیگار می‌کشد و بی‌غذایی می‌کند. سه روز است که آب می‌خورد و سیگار می‌کشد و به آقا بیش‌تر فکر می‌کند تا فاطمه. بچه که بود آقا ته حیاط گیرش می‌انداخت و وقتی کتک‌اش می‌زد داد می‌کشید "خاک‌ات می‌کنم خودم خفه‌ت می‌کنم با این دستام" و سیلی‌ها بودند که بی‌حس‌اش می‌کردند.

مطمئن است درد کتک‌های آقا به تن دخترانه، دردی است تا حد مرگ. پس این پریشانی او و دنبال‌اش افتادن برای پیدا کردن فاطمه، از نگرانی نیست؟ سرش را بالا می‌گیرد. حکم غریزه است برای پیدا کردن ملک و دارایی سنددار آدم.

گم شدن فاطمه برای او مثل گم شدن کیف مدارک، کارت شناسایی و دفترچه‌ی پس‌انداز است.

شکل کف پای فاطمه، سوخته روی فرش خانه، در خیال داداش نقش بسته و پاک نمی‌شود. تلفن را برمی‌دارد و باز زنگ می‌زند.

تلفن اشغال است. آرش گوشی را برنمی‌دارد. و فاطمه ایستاده توی پارک، گوشی را می‌گذارد و می‌رود طرف خیابان. داداش یخ می‌کند تلفن را دوباره می‌گیرد. این بار آزاد است. کسی گوشی را برنمی‌دارد. ده‌باره می‌گیرد و تا ته گوشی را نگه می‌دارد. و هم‌چنان در فکر است و دل‌اش می‌خواهد فاطمه را مثله شده در بیابانی حاشیه‌ی شهر تصور کند و کف دست‌اش را نگاه می‌کند و در آن بخت خود را دنبال می‌کند که می‌رسد به لبه‌ی دست و از آن پایین می‌افتد.

فاطمه یک جای دیگر همین شهر از لب جوی آب می‌پرد و باز می‌رود طرف تلفن عمومی. و با تمام وجود به هیچ چیز غیر از آرش فکر نمی‌کند. دارد تلاش می‌کند آقا را از یاد ببرد. و خودش را آماده می‌کند که اگر آرش او را با خودش برد خارج، فارسی را هم فراموش کند و اصلاً دیگر فاطمه هم نباشد. فاطمه در خیالات خودش مشغول ساختن اسمی است که همه بتوانند در همه جای دنیا بفهمند و با آن بشناسندش. لب جوی راه می‌رود و یک نخ سیگار را توی جیب مانتواش لمس می‌کند و با خودش تکرار می‌کند: تینا، تینوش، ساناز، ناز... نازی.

اما نه، نازی همیشه همان فاطمه است.

گاوی ماغ می‌کشد و آب چاهی نم تکانی می‌خورد و بوی نم همه جا را می‌گیرد.

جمجمه‌ی آقا انباشته است از بوی این نم.

مستأصل و پریشان، از این‌طرف به آن‌طرف می‌رود و هی مشت‌اش را می‌کوبد کف دست‌اش. و هر جا پسرش می‌رود او هم می‌رود و هر بار مثل حالا پای تلفن می‌نشیند و زنگ می‌زند او هم می‌ایستد و بعدش می‌پرسد "چی شد؟"

داداش درد آقا را می‌داند. آقا نمی‌داند باید از کی متنفر باشد. دردی که یک عمر با خودش به دنبال کشیده و پسرش و احیاناً دیگران فهمیده‌اند و خودش از آن بی خبر است. تنفر در تمام وجودش پیچیده. و همیشه عصبانی است. با چشمان بیرون‌زده که مدام دو دو می‌زنند و در خواب بلند بلند حرف می‌زند. عصبانیت اوجی دارد که در آن می‌توانی آدم بکشی. حتا اگر آن آدم بچه‌ات باشد.

و حتا از این کشتار لذت ببری.

آن را نه کشتن، نه ریختن خونی دیگر، که به حکم وظیفه، اصلاح دنیا‌ی دور و برت به حساب بیاوری.

تلفن زنگ می‌زند و آقا بلند می‌شود می‌نشیند. سیگار را پرت می‌کند گوشه‌ی حیاط. از زنگ این تلفن هم متنفر است. دل‌اش می‌خواهد تلفن جان داشت تا او با دست گلوی گوشی را می‌گرفت و دائم فشار می‌داد تا زنگ برای همیشه خفه شود.

مثل بابا‌ی مرحوم‌اش که گلوی مادرش را آن‌قدر فشار داد تا مادر سیاه شد و دیگر دست و پا نزد. یکهو یاد مادرش می‌افتد.

و پاهای حنا گذاشته‌اش که شبیه بودند به پاهای فاطمه. هرچند از آن روزها پنجاه سالی می‌گذرد. اما درست یادش هست که آخرین جای مادر که دید کف پایش بود. چشمان مادر را دقیق به یاد ندارد، اما حتماً بازمانده بود و تنش بی‌جان، لش و سنگین، دراز به دراز افتاده بود وسط حیاط و بابا داشت با کنف طناب‌پیچ‌اش می‌کرد. دگنک خورد و به پشت دیوار فرار کرد. گاو داشت ماغ می‌کشید. و مرغ و خروس‌ها مثل زنگ بی‌وقت تلفن، یکسره جیغ و داد راه انداخته بودند. انگار حیوان‌ها روح زن مرده را در حیاط این دهات می‌دیدند. پاهای مادر استخوانی و لاغر، پاشنه‌هاش به زمین کشیده می‌شدند و روی آن جا می‌انداختند. بابا کشان کشان طرف چاه می‌کشیدش و مجنون‌وار با خودش حرف می‌زد. مبهم مثل حرف زدن در خواب. مادر به خود پیچیده، مرغ‌ها به موهای حنا گذاشته‌ی لخت‌اش نوک می‌زدند. او از پشت دیوار سرک می‌کشید و مادرش را می‌دید و رگ بابا آن‌قدر برجسته بود که از پیشانی داشت بیرون می‌افتاد. چشم‌های بابا را اما درست به خاطر دارد. درآمده از حدقه و دریده، هر روز در صورت خودش آن را می‌بیند که گردترشده و بیرون زده. درست مانند همان لحظه‌ای که خواست جسد مادر را بیندازد توی چاه نگاه وغ‌زده‌اش را دوخت به صورت بچه. آقا هرگز شبی را به روز نرسانید مگر در خواب آن چاه.

تلفن را برداشت. پسرش می‌گفت فاطمه آمده این‌جا. "بیا آقا بچه‌تو جم کن ببر خودت"

به کوچه دوید. و زن‌اش را پس زد و صدای التماس‌های او را اصلاً نمی‌شنید.

در راه، با سر و روی پریشان و حالتی مبهوت باز یاد دهات افتاد. یاد آن شب‌هایی که صدای ناله‌ی کشدار زنی در حیاط پخش می‌شد و بیش‌تر به آواز می‌مانست و از ته چاه می‌آمد و در حیاط می‌پیچید.

همان صدا باعث شد که از دهات بزند بیرون و بابا را توی آن خانه تنها بگذارد.

آخرها می‌رفت دهات بهش سر بزند، می‌دیدش مجنون و لاغر، با موهای بلند و ریش‌های جابه‌جا درآمده و ریخته، گر و گنگ شده بود و در کوچه‌های دهات نیمه‌متروک ول می‌گشت.

از پله‌های خانه‌ی پسرش بالا می‌رود. تا برسد به طبقه‌ی چهارم.

بابا را مجسم می‌بیند که وقتی مرده بود، تا لحظه‌ی آخر، تا زمانی که سنگ لحد چهره‌اش را می‌پوشاند، خیره خیره به او نگاه می‌کرد و خیره‌تر از آن روزی بودکه لب چاه کنف به تن مادرش می‌پیچید.

به در خانه‌ی پسرش نگاه می‌کند. غروب، از قبرستان به خانه‌ی دهاتی‌شان رفته بود و در کنج حیاط متروک، دیده بود که دیگر چاهی در کار نیست. بابا چاه را قبل مردن پر کرده بود.

به در مشت می‌کوبد و هیچ خونی در بدن‌اش نیست که گرم‌اش کند، تمام خون‌ها به کاسه‌ی چشم‌اش ریخته‌اند و هی به خودش می‌گوید "خاک‌اش می‌کنم. خفه‌ش می‌کنم."

داداش کف دست‌هایش را نگاه می‌کند و هی با خودش حرف می‌زند. هی دائم به خودش می‌گوید "نکنه رفته باشه، نکنه یعنی با کی؟" و هی دائم در جواب می‌گوید آرش، آرش، این نام مرگ‌آور و عذاب‌دهنده ناگهان ظاهر شده و جای فاطمه‌ای را گرفته که چنان غیب‌اش زده که تو بگو از اول هم نبوده و او اصلاً چنین خواهری نداشته. تلفن را برمی‌دارد و باز، ناامید شماره‌ی آرش را می‌گیرد. بوق بلند. بوق بلندی کشدار.

بوق تلفن یکباره قطع می‌شود و صدای نفس‌هایی آن طرف، بالا و پایین‌روان به گوشی دمیده می‌شوند. این طرف داداش زبان‌اش بند آمده و نفس نفس می‌زند، آن‌طرف صدا تنها صدای تکراری نفس‌هاست. چه آشنا، چه هماهنگ با خود او، انگار که آیینه‌ای ساخته بودند از جنس صوت و گذاشته بودند آن‌طرف گوشی، انگار آن‌طرف همه چیز درست عین همین‌جا بود.

دو سوی خط دو نفر مانند دو حریف که منتظر کوچک‌ترین تکان خوردنی از جانب هم باشند، اما ترسان از یکدیگر یا ترسان از خود ایستاده بودند و نفس می‌کشیدند.

همان نفس‌ها، همان وحشت از شکستن سکوت و همان لحظه‌ای که گوشی را گذاشت، مطمئن بود آن‌طرف خط هم گوشی گذاشته شده.

بعد‌تر، صدای نفس‌های خودش را شمرد. بعد نفس‌های بچه‌اش را که وسط اسباب‌بازی‌ها خواب‌اش برده بود.

و بعد یک شب نشست و توی نفس کشیدن آقا باریک شد. همه جا همین نفس‌ها بودند که آشنا و نزدیک بودند و می‌شناخت‌شان.

وقتی آقا آمد تو، داداش برگشت طرف او و از این‌که خبرش کرده بود پشیمان شد.

فاطمه لب پنجره بود.

آقا داد می‌کشید "خاک‌ات می‌کنم قحبه‌ی خاک به سر".

داداش صدای نفس‌های خودش را همه جا پخش می‌شنید و پشت سرش حضوری آشنا حس می‌کرد که نفس‌هایش با نفس‌های او هماهنگ بود.

هرچه بود، فاطمه جیغ نمی‌کشید. وقتی به خودش آمد و لب پنجره دولا و آویزان شد فاطمه را می‌دید که هر دم کوچک‌تر می‌شود و طول چهار طبقه را با سرعتی قدر هزار سال، به همان آرامی، طی می‌کند و نگاه خیره‌اش به سوی آن‌هاست.

آری فاطمه جیغ نمی‌کشد، و دور تا دورش بوی نم چاهی پخش شده که وجود ندارد. و آقا را می‌بیند فریاد زنان دست به طرف‌اش انداخته و داداش چه حیران کنارش، هر دو زل‌زده و دریده چشم، دور و دورتر می‌شوند و میان آن‌ها مردی می‌ایستد مقتدر‌تر و در کمال آرامش. بی آن‌که چشم زل کند بین آن‌ها را پر می‌کند و مرموز و بی صداست. پیراهن‌اش هم مشکی است. حاضر است پشت همه چیز، و در کنار داداش و آقا می‌ایستد.

فاطمه دست داداش را می‌بیند که دراز شده به طرف‌اش، و از خلال تماس نهایی با کف حیاط و بوی عمیق چاه، باز بالا را نگاه می‌کند و سه نفر می‌بیند ایستاده.

سه نفر با چهره‌هایی عین هم و حالتی شناخته‌شده از خنده‌اش، همان چهره‌ای که جلوی چشم‌اش بود و اکنون تکرار و تکثیر شده به دو مرد دیگر، و درست هم او را می‌شناسد و هم نام آقا را به یاد می‌آورد و هم داداش را به نام می‌خواند و در صدایش هیچ تمنایی، هیچ حالتی از غم و شادمانی نیست. نام او را آن مرد یگانه را که تمام مردهاست به صدای بلندی فریاد می‌کشد. و فریادش به ماغ گاوی ماننده است که وقت مرگ زنی حاضر باشد و کسی نفهمد این ماغ همان به نام خواندن "آرش" است.

صالح تسبیحی