شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

نشیب و فراز اقتدار بین المللی امریکا در دولت بوش


نشیب و فراز اقتدار بین المللی امریکا در دولت بوش

تمام کسانی که در سیر تحقیقات خود در زمینه های مختلف علوم اجتماعی به عرصه روابط درونی اجتماع و تاثیرات آن بر دولت ها و فرآیند شکل گیری نظام های سیاسی و منطق حاکم بر این نظام ها پرداخته اند بالمآل تلاش کرده اند مفهومی از قدرت را بیان کنند و یا حداقل فرآیند تبلور آن را در محیط های مختلف شرح دهند

اگر علم شیمی علم مواد و فیزیک علم انرژی ها نام گرفته، گزافه نیست اگر سیاست را علم قدرت بدانیم؛ علم قدرت و تاثیرات آن بر انسان و اجتماع و تاثرات آن از این دو. اما قدرت چیست؟ و اصلاً قدرت را چگونه می توان تعریف کرد و اندازه گرفت؟ قدرت کاملاً مفهومی ذهنی است و تنها بر اثر تاثیرات بیرونی و جلوه های متعدد آن امکان نام نهادن حالتی خاص و اثراتی ویژه به عنوان قدرت و تاثیرات آن متصور است.

مفهوم قدرت حقیقتی قطعی و غیرقابل تردید است همچنان که جلوه ها و مولفه های متعدد آن نیز کاملاً محسوس و قابل تعریفند. اما در اغلب موارد به رغم حضور عینی مولفه های متعددی از قدرت، تجلی این مفهوم ذهنی عیان نشده و برخی نهادها و دولت ها به رغم داشتن بخش های مشخص و متعددی از مولفه های گونه گون ارکان تعریف شده قدرت، خود نهاد با دولتی قدرتمند محسوب نمی شوند. عکس آن هم صادق است و می توان دولت هایی را دید با قدرتی قابل توجه و تنها حضور تعداد معدودی از مولفه های قدرت.

پس در واقع قدرت مفهومی قابل درک و تجسم است که به علت ابهام در تعریف آن و به ویژه غیرممکن بودن اندازه گیری قطعی اش مشکلات متعددی را در مسیر کارشناسان و نظریه پردازانی که علاقه مند به تحقیق بر روی اثرات این پدیده و وجوه مختلف آن در عرصه های ملی و بین المللی هستند، قرار می دهد.

به همین جهت است که تمام کسانی که در سیر تحقیقات خود در زمینه های مختلف علوم اجتماعی به عرصه روابط درونی اجتماع و تاثیرات آن بر دولت ها و فرآیند شکل گیری نظام های سیاسی و منطق حاکم بر این نظام ها پرداخته اند بالمآل تلاش کرده اند مفهومی از قدرت را بیان کنند و یا حداقل فرآیند تبلور آن را در محیط های مختلف شرح دهند.

در این مسیر برخی از نظریه پردازان که رابرت دال و پوچالا در بین آنها از همه معروف ترند پس از بررسی و تفسیر وجوه مختلف و مولفه های متعدد قدرت، خود قدرت را پدیده یی عینی و غیرقابل تعریف دانسته و یا اصولاً با بی فایده خواندن تعریف آن، قدرت را جزء اصول اولیه فرض کرده اند. در مقابل برخی دیگر همچون ماکس وبر، مورگنتا، کرین و شوارزنبرگ تلاش کرده اند با لحاظ همه مشکلات پیش گفته تعریفی تا حد امکان جامع و مانع از قدرت ارائه دهند که در بررسی این تعاریف و جمع آوری وجوه مشترک آن و با در نظر گرفتن مشکلات پیش گفته می توان قدرت را «توانایی تحمیل اراده به دیگران» یا «توانایی وادار کردن دیگران به عملی که مایل به انجام آن نیستند» و یا «توانایی عملی کردن خواست ها به رغم مخالفت دیگران» در نظر گرفت.۱

حال با توجه به موارد فوق و با استفاده از مجموعه دیدگاه هایی که درباره قدرت، مولفه ها و تاثیرات آن در شرایط زمانی مختلف و در انواع موقعیت های استراتژیک موجود است می توان موقعیت ایالات متحده امریکا را به عنوان رهبر جهان سرمایه داری در دوران جنگ سرد و طرف اصلی پیروز این جنگ در موقعیت بعد از فروپاشی بلوک شرق مورد بررسی قرار داد و فراز و فرودهای آن را در موقعیت های مختلف با دلایل مربوط بررسی کرد.

ایالات متحده در فردای فروپاشی شوروی به توان بلامنازعی دست یافت که بی تردید در تاریخ تمدن بشری بی همتا بود. این کشور به عنوان یکی از قدرت های برتر جهان سرمایه داری پس از تحولات جنگ جهانی دوم و تقسیم دنیا به دو بلوک متخاصم، با توجه به جمیع جهات و توانایی های خود رهبری دنیای سرمایه داری را در مقابل امپراتوری مارکسیسم بر عهده گرفت و این بلوک سیاسی و اقتصادی را تا پایان این نبرد و پیروزی نهایی در آن رهبری کرد.

طی این دوران با توجه به وحشتی که از کمونیسم در دنیای سرمایه داری به وجود آمده بود و با توجه به توانایی های امریکا، دولت های سرمایه داری غرب با در نظر گرفتن منافع مشترک خود با امریکا تمام توان خود را در اختیار این کشور قرار داده و آن را تا آنجا که ممکن بود حمایت کرده بودند تا این کشور بتواند با همراهی آنان مبارزه با اتحاد شوروی را به عنوان رهبر قطب معارض پیگیری کند. در این شرایط برتری امریکا در جنگ سرد با بلوک شرق و دست آخر فروپاشی این بلوک سیاسی و استراتژیک، به امریکا این امکان را داد که تمام قدرت های جهان را به عنوان دولت هایی همراه، دنباله رو و یا نیازمند به خود ببیند.

این شرایط ویژه در ابتدا اولین بارقه های خود را در جنگ اول خلیج فارس نشان داد اما متعاقب آن و طی دهه ۹۰، رشد اقتصادی مطلوب امریکا و عملکرد سنجیده این کشور در سیاست خارجی موجب شد توانایی اقتصادی و سیاسی ایالات متحده به طور منسجم و پیگیر افزایش یابد. در واقع رشد عظیم اقتصادی امریکا در دهه ۹۰ و سیاست خارجی حساب شده آن که ورود به موقع و قاطعانه به درگیری های نظامی بالکان و بحران کوزوو یک نمونه شاخص آن بود، موجب شد که ایالات متحده در پایان دهه ۹۰ میلادی و سال های آغازین هزاره دوم عملاً از آنچنان توان سیاسی و نظامی برخوردار باشد که به تنهایی قادر به شکستن اساسی ترین قواعد روابط بین الملل شود.

در واقع از اواسط قرن هجدهم و همزمان با شکل گیری تدریجی دولت ها بر پایه ها و مشخصات ثابت اقلیمی و جمعیتی، دولت - ملت ها به عنوان پایه های اساسی روابط بین المللی و بازیگران کاملاً مستقل و مختار عرصه حقوق و تکالیف جهانی ظاهر شده و فعالیت می کردند. طی قرن بیستم و با گسترش ارتباطات جهانی و پدید آمدن مدنیت مدرن و فراملی در قالب سازمان های منطقه یی و جهانی، این تصور به وجود آمده و رشد یافت که سازمان هایی که با حضور مجموعه یی از کشورهای مستقل به وجود آمده اند، به تدریج خواهند توانست با حفظ استقلال دولت - ملت ها، نظمی جهانی را بر پایه قواعدی مشخص سامان دهند.

این نظم مفروض در دوران پس از جنگ جهانی دوم در کشاکش رقابت آشتی ناپذیر دو قطب قدرت جهانی اصلاً مجالی را برای بروز پیدا نکرد. اما سقوط شوروی و دخالت موثر سازمان ملل در آزادسازی کویت دوباره بحث نظم، اصول و قواعد جهانی را تحت نظارت نهادها و سازمان های بین المللی مطرح ساخت. بحثی که با دخالت ناتو در کوزوو شکل متفاوتی یافت اما با حملات امریکا به افغانستان و عراق تا حد زیادی فروکش کرد.

با عبور تقویم تاریخ میلادی از دوهزارمین سال خود و حضور جرج بوش به عنوان یک محافظه کار افراطی در راس سیستم سیاسی ایالات متحده، سیاست خارجی این کشور و به تبع آن نظام بین الملل تغییرات قابل توجه و گسترده یی را در دور شدن از مسیرهای قانونمند و تضعیف نهادهای بین المللی حقوقی به خود دید. در واقع توجه به رفتار سیاست خارجی امریکا به ویژه در دوره اول ریاست جمهوری جرج بوش نشان از آن دارد که این کشور به رغم همراهی قابل توجه تمام سازمان های بین المللی و طرف های جهانی با خطوط اصلی سیاست خارجی اش، همواره روشی خودمحورانه را در پیش گرفته و کوچک ترین تعارض را با سیاست خارجی اعلامی خود برنتافته و مسیر خود را بی توجه به موافقت و مخالفت جهانی پیموده است.

این رفتار در عرصه عملی دیپلماسی امریکا در حالی اعمال شده که نظریه پردازان و سیاست سازان اصلی و محوری دولت بوش در داخل دولت و خارج از آن در تئوری ها و راهبردهای اعلامی خواستار اقداماتی به مراتب تندروانه تر و بی پرواتر از سوی مجریان سیاست خارجی امریکا بودند و همان مقدار تعامل، رایزنی و همراهی این کشور را با نهادهای بین المللی و قطب های ثانوی قدرت جهانی برنمی تافتند.

به بیان بهتر اصولاً در تئوری های ارائه شده از سوی عناصر سیاست ساز عمده دولت بوش جایی برای نهادهای بین المللی و سازمان های حقوقی جهانی در نظر گرفته نشده بود و تکیه اصلی در این راهبردها بر پیشبرد سیاست خارجی امریکا در چارچوب هایی ایدئولوژیک و با تکیه صرف بر ابزارهای نظامی و میلیتاریستی و یا با تردید به استفاده از این ابزارها بود و بدیهی است قدرت و اعتباری که ایالات متحده در دهه پیشین و سال های جنگ سرد کسب کرده بود پشتوانه مطلوبی برای اجرایی کردن این سیاست محسوب می شد.

در این شرایط و با این پیشینه فکری و اجرایی از سوی نظام سیاسی امریکا همراهی ایالات متحده در دومین دوره ریاست جمهوری بوش با طرح های جهانی و همراهی این کشور با اقدامات و مصلحت سنجی های کشورهای اروپایی و روسیه در موارد متعدد از جمله در پرونده هسته یی ایران قابل تامل است.

این تامل وقتی صورتی جدی تر به خود می گیرد که تحولات پدیدآمده در تعامل با امریکا با دولت های محافظه کار عرب و روسیه را در نظر آوریم و بدانیم که امریکا به رغم متهم دانستن دیکتاتور ی های محافظه کار عرب خاورمیانه در پدید آمدن گروه های تندرو در جهان اسلام و به رغم حکومت شبه اقتدارگرای پوتین در روسیه پس از دوره یی مقابله و انتقاد در خلال دوره دوم ریاست جمهوری بوش راه همسازی و حتی اتحاد را در پیش گرفته است. در این شرایط و به رغم وجود تحلیل های متفاوت و تعبیرات گونه گون درباره عملکردهای اخیر دولت امریکا و استراتژی امنیت ملی این کشور به نظر می رسد با توجه به قرائن و شواهد موجود و با اطمینان کافی از تحولاتی در سیاست خارجی دولت بوش سخن گفت و درباره دلایل آن بحث کرد.

اما تغییر در سیاست خارجی دولت بوش چرا اتفاق افتاده و چرا به رغم ثابت ماندن چهره های اصلی تئوریک و اجرایی این دولت (لااقل تا انتخابات اخیر کنگره) تغییرات در سیاست خارجی آن محسوس است. این همان سوال اصلی است که با رویکردهای مختلف به آن پاسخ داده می شود و هر پاسخی با توجه به سطح تحلیل و زاویه نگاه خود به روشن شدن بخشی از موضوع کمک می کند.

اما به نظر می رسد همچون سایر وقایعی که در نظام بین المللی به وقوع می پیوندد، در این مورد خاص نیز بتوان با تکیه بر اصول تئوریک روابط بین الملل به تحلیل مطلوبی از وقایع دست یافت. مهم ترین سند مکتوبی که طی سال های اخیر در جهت تبیین سیاست خارجی امریکا و ارائه تصویری کلی از نوع جهت گیری فکری و عملی عناصر اصلی طراح و مجری سیاست خارجی این کشور منتشر شده (و در سند بعدی نیز به مفاد آن تاکید دوباره شده است) سند «استراتژی امنیت ملی امریکا» است که در سپتامبر ۲۰۰۲ و زیر نظر کاندولیزا رایس مشاور وقت امنیت ملی امریکا تدوین و منتشر شده است.

در این سند که شامل دستورالعمل های مختلفی در زمینه اجرای بهینه سیاست خارجی امریکا براساس پیش فرض های عناصر نومحافظه کار حاکم بر فضای فکری دولت امریکا بوده است، در کنار تاکید بر لزوم افزایش توان نظامی امریکا و تلاش در جهت غیرقابل رقابت شدن توان نظامی این کشور، اعلام شده امریکا خود را جهت حمله و اقدام نظامی علیه گروه های خودسر و کشورهای حامی آن در سطح جهان محق می داند و این کشور با تشخیص خود و براساس تحلیل هایش مبتنی بر سیاست خارجی خود می تواند نهادها، گروه ها و دولت های متخاصم را تشخیص داده و منهدم کند.

پی نوشت

۱- عالم، عبدالرحمن، بنیادهای علم سیاست، چاپ چهارم، تهران، نشرنی

مرتضی شربیانی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.