دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

شیطان و آنی


شیطان و آنی

آسمان صاف و تاریک بود سکوتی وحشت آور همه بیشه را فرا گرفته بود گه گاه صدای زوزه گرگ ها و صدای رد شدن باد از میان شاخ و برگ درختان به گوش می رسید و بر وحشت آنی می افزود

آسمان صاف و تاریک بود. سکوتی وحشت آور همه بیشه را فرا گرفته بود. گه گاه صدای زوزه گرگ ها و صدای رد شدن باد از میان شاخ و برگ درختان به گوش می رسید و بر وحشت آنی می افزود.

کسی در جنگل ناله و شیون می کرد. تنها در کلبه ی قدیمی بر روی تخت دراز کشیده بود. هر شب همین وضعیت را داشت اما امشب با دیگر شب ها تفاوت داشت. پتو را بر سر خود کشید تا مانع از رسیدن صدای گرگ ها به گوشش شود و تا حدودی در کارش موفق بود.

مقداری آرام گرفت ولی انگار امشب همه ی اشیای دور و برش با یکدیگر دست اتحاد داده بودند تا نخوابد. آنی کمی به خودش دل داری داد. با خود گفت: دلیلی برای ترس وجود ندارد، در کلبه هستم، درب کلبه هم بسته است، منم زیر پتو، دیگر چه غمی داری ؟ و با این خیال پتو را محکم تر بر روی سرش نگه داشت، چند لحظه ای آرام بود، ولی … ولی مگر در خانه تنها نبود ؟ صدایی از طبقه ی پایین کلبه به گوشش رسید. صدا عادی نبود. فرشته ی بالای سرش، دلش برای آنی سوخت. صدای پای شیطان محکم تر و با متانت خاصی نزدیک می شد. صدا عادی نبود، صدا صدای پا بود !!!

آنی با خود اندیشید: دختر، به چی فکر می کنی ؟ این که چیزی نیست، همش صدای باد هست که به در می زنه، بگیر بخواب ! ولی نه، هر چه بر فاصله عقربه ی ثانیه شمار از عدد دوازده، افزوده می شد، صدای پا و شفافیت آن نیز بیشتر می شد !!! ناگهان عصایی پتو را از چهره ی آنی کنار زد، آنی با جیغ بلندی از جا پرید و به گوشه ی تخت پناه برد … خدای من، این دیگر کیست، یا عیسی مسیح، گناهانم را ببخش …

- ها، چی می گی با خودت دختر ؟ این جا که کسی غیر از من و تو نیست، پس عیسی را برای چه صدا می کنی ؟

- م … م … من، ش … ش … شما … کی کی هستین ؟!

- من کیم ؟

مرد با شنل سیاه و موهای بلندی که بر روی صورتش آمده بود، کمی عصایش را بر دستش کوبید، ملایم و با خونسردی ادامه داد:

- من رو نمی شناسی، دخترم ؟ جدا برات متاسفم !!!

آنی که انگار شهامتی پیدا کرده بود گفت:

- هر کی هستین، لطفا از کلبه ی من برید بیرون !!!

مرد با لبخندی تلخ و تمسخر آمیز گفت:

- عجب شهامتی داری، ولی اگه پیشنهادی رو که الان می خوام بهت بدم، می شنیدی، فکر نمی کنم که دیگه اینطوری حرف می زدی.

مرد با وقار خاصی بر روی صندلی کنار تخت آنی نشست، نور مهتاب چهره ی مرد را روشن کرده بود، مرد دستی بر موهای نیمه چرب و صافش کشید و گفت: زیاد وقتتون رو نمی گیرم، بانوی جوان …

شرارت از چشمانش می بارید، فرشته گفت: اون فطرتش پاک تر از این حرفاست که بتونی با این چیزها خامش کنی … و شیطان که انگار شعله های وجودش سرخ تر و سوزان تر شده بود، با لحنی تند گفت: این بار خواهی دید، او در چنگال منه، تا وقتی که این رو دارم … و دستی بر شانه ی مرد کشید … هیچ غمی ندارم، همه کار از دستش بر میاد، می دونی کی مطمئن شدم ؟

فرشته با عصبانیت سر به علامت منفی تکان داد.

- همین چند ساعت پیش، به خاطر چند تا سکه ی طلا جون یکی رو گرفت، الآنم مثلا داره دختره رو تیر می کنه که بره اونجا و … و قتل بیفته گردنش، نقشم حرف نداره، حرف نداره، باید بهم تبریک بگی، و شیطان قهقه ای دیوانه وار سر داد.

- تمام مسئله اینه که باید در ازای یک کاری یک کار دیگه رو انجام بدی که هم برای من مفیده هم برای تو، به نفعته دختر، از این شانس ها کمتر گیرت میاد، باید بری خونه ی پدرم، آدرس بهت می دم، توی دهکده هست، باید بری اونجا، ازش نگهداری کنی. در ازاش منم بهت پول می دم، پول … پول …

آنی با تعجب به هیکل مرد نگاه می کرد، او چه می گفت این وقت شبی ؟!

- چرا اینجوری نگام می کنی دختر ؟!

- حا … حالا باید چی کار انجام بدم ؟

- آها، هیچی، باید بری به خونه ی پدرم، هر چی زودتر بهتر، آخه مریضه، نیاز به نگهداری داره !

- باسه ی چی ؟

- ببینم، مگه تو پول نمی خوای ؟ مگه جا و مکان نمی خوای از تنهایی در بیای ؟

- ولی …

- ولی دیگه نیار، می دونم که آرزوته که از این کلبه آزاد بشی، از این صداهای وهم انگیز!

شیطان: آره دختر، چی از این بهتر ؟ دیگه چی می خوای ؟

… آره، چی از این بهتر، شبا رو راحت می خوابم …

شیطان: خوشم اومد، معطل نکن دیگه بگو آره، بگو آره.

فرشته، نه نه نه !!! آنی، تو رو خدا، نه، قبول نکن !!! آخه باسه ی چی تو رو انتخاب کرده ؟

- آخه باسه ی چی منو انتخاب کردین؟

- خب، دلیلش رو نپرسی بهتره، مگه بدت میاد از این کلبه بری بیرون، زندگی تو دهکده. باسه ی همیشه.

فرشته با نا امیدی فریاد زد: نه … نه آنی … نه! خدایا، خدایا کمکش کن، اون امانی نداره … خدایا !!!

شیطان: آره دختر، چه بدی داره ؟ چه بدی داره ؟ چه بدی داره ؟ !!! !!!

شیطان: آره، آره، باید قبول کنی، آره.

آنی: ولی … .

انگار شیطان کار خود را کرده بود.

- تو جدا چقدر احمقی … چطور ممکنه قبول نکنه ؟!

- بالاخره می فهمه، اون فطرتش پاکه، می دونم. می دونم.

- جدا ؟ ولی انگار فطرتش یکم نیاز به تمیز کاری داره ؟ نظرت چیه ؟

مرد با لحنی کش دار گفت: همین الآن میریم، معطل نکن.

- الآن ؟!!!

شیطان: آره، چرا که نه ؟ هر چی زودتر بهتر.

- با … با … باشه !!!

- - - -

نیم ساعت تا منزل پیرمرد راه بود. وقتی مرد سیاه پوش در را برای آنی باز کرد به او گفت: برو تو، من فردا میام، نزدیک پیرمرد نشو، از خواب می پره، یک راست برو اتاق بغل اتاق پیرمرد.

آنی همان کار را کرد که مرد گفت، ولی بعد از اینکه از کنار چارچوب در اتاق پیرمرد نگاهی به او انداخت؛ … ولی … ولی … پیرمرد مرده بود، رخت خوابش خونی بود، قرمز قرمز. مرد با او چه کرده بود ؟ او را کشته بود و آنی را به قصد مراقبت به آنجا کشانده بود و خودش هم رفته بود تا تمام مسئولیت قتل گردن آنی بیفتد.

آنی لحظه ای شوکه شد، ولی بعد از یکی دو دقیقه ای دو سه جیغ پیاپی کشید و پا به فرار گذاشت.

- اه اه، بد شانسی پشت بد شانسی، چرا دختر، در نرو، آخه مگه نگفته بود بهت که تو اتاق رو نگاه نکن !!!

و اینها را شیطان با عصبانیت مضاعف و با صورتی برافروخته، وقتی می گفت که دختر در حال فرار بود و شیطان به سرعت پشت او در حال پرواز بود !!!

فرشته با شادی رو به شیطان گفت: جدا فکر کردی، اون به این راحتی گول می خوره ؟ نقشه ات نقش بر آب شد، حالا برو دنبال اون مرد، برو بهش خبر بده … خداوند یار و یاور اون بوده و هست، برو، دیگه نمی تونی اونو به دام سیاهی بکشونی.

آنی دوباره بر تختش دراز کشید، تمام بدنش می لرزید، تمام خیس عرق شده بود. ولی آخر چه دشمنی با او داشت ؟ چرا آنی ؟؟ شانس آورده بود که زود از آن مهلکه گریخته بود، و گرنه فراد معلوم نبود کجا بود، در زندان یا بالای چوبه ی دار !!!

سپیده ی صبح در حال نمایان شدن بود، فرشته شادمان بر بالای تخت آنی در حال پرواز بود و او را گاه به گاه نوازش می کرد و همواره خداوند را به خاطر لطفش شکر می کرد. دیگر اثری از شیطان اطراف کلبه نبود.

آنی از وحشت خوابش نمی برد، آن مرد که بود ؟ آخر چرا او برای محکوم شدن انتخاب شده بود ؟ چرا ؟

هر از چند گاهی این سوالات را از خود می پرسید و بعد از چند لحظه پاسخ می داد: ولی هر چه بود، خدا همراهم بود.

دختر مات و مبهوت به در نگاه می کرد؛ دیگر صدای زوزه ی گرگها، صدای رد شدن باد از میان درختان نمی آمد.

دیگر کسی در جنگل ناله نمی کرد.

پارسا یزدی