چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

بیا به ظهر تابستان برگردیم


بیا به ظهر تابستان برگردیم

من همسر توام، همان که به پایت می‌شکند، می‌ریزد تا تو بیشتر قد بکشی و به آفتاب نزدیک‌تر بشوی.من همسر توام، با دست‌هایی که تا آسمان می‌رود و برمی‌گردد و لبریز از دعاهایی است که برای اولین بار زمزمه کرده است.

من همسر توام، همان که به پایت می‌شکند، می‌ریزد تا تو بیشتر قد بکشی و به آفتاب نزدیک‌تر بشوی.من همسر توام، با دست‌هایی که تا آسمان می‌رود و برمی‌گردد و لبریز از دعاهایی است که برای اولین بار زمزمه کرده است.

من همسر توام، با لب‌هایی از ترانه و تبسم که نیایش‌هایش را پرندگان آسمان به آسمان هدیه می‌دهند.

من همسر توام و به مهربانی‌ چشم‌هایت و لبخندهایی که با خودت از بهشت آورده‌ای بیشتر محتاجم.

من، این گمشده در چشم‌های تو، ایمان دارم خدا در سرانگشتان کشیده‌ات قدم می‌زند و بهار در سرشاخه‌های درختانی که برای نیایش تا آسمان دویده‌اند.

من به پای تو می‌ریزم چو برگ‌های پاییزی درختان که با زردی خویشاوندی غریبی دارند.

من همسر توام، همان که گرما را به شب‌های پر از سکوت زمستان، به آب‌های به انجماد رسیده چشمه‌ها در روزهای کوتاه چله‌بزرگ، به شعله‌های عریان آتش در اجاق اجدادی‌مان در شب‌های طولانی چله کوچک هدیه می‌دهد.

من هزار فروردین به پایت جوانه می‌زنم. نگاه‌کن دست‌هایم از بهار پر است، چشم‌هایم از تابستان و لب‌هایم هنوز متبسم مانده‌اند تا نام کوچک تو را به بزرگی یاد کنند.

من همسر توام، همین کافی است تا زیر یک چتر دونفره باران‌های آمده و نیامده را به رنگین‌کمان برسانیم.

من همسر توام، همان که می‌گفتی در کنار تو سایبانی کافی است تا بچه‌هایمان به فتح آسمان برخیزند. همان که می‌گفتی خدا تو را که به من بدهد پادشاه هفت‌اقلیم خواهم بود. همان که آرزو داشتی برایت قصه بیافرینم تا غصه‌هایت را به باد بسپاری. همان که می‌گفتی شعرهایت محشر کبری

‌است.

امروز دیگر ماشین خرید شده‌ام، با دست‌هایی که نایلون‌های کوچک و بزرگ را به خانه می‌آورد. این دست‌ها دیگر نه بوی بهار که بوی شامپو و تاید و صابون و زردچوبه می‌دهد.

امروز برایت یک قالب پنیر که روباه و زاغ برایش افسانه‌سازی می‌کردند، از کتاب رمان و دیوان شعرم مهم‌تر شده است.

بگذریم همسرم. این روزها ابری است همان‌گونه که آن روزها غبارآلود بودند.

این روزها ماشین خرید شده‌ام و آن روزها نویسنده یا شاعری که انگار فقط می‌توانست هوا بخورد.

بیا برگردیم از این گرگ و میش، از این ابری غبارآلود، از این نیمه پر یا خالی.

بیا برگردیم به ظهر تابستانی که آفتاب در وسط آسمان است، چرا که حد وسط و اعتدال نیکوترین شیوه‌ای است که می‌شناسیمش.

علی بارانی



همچنین مشاهده کنید