جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
خواب شفیره ها
آن روز آسمان عمیق و درخشان بود. یک روز پاییزی خنک و پر نور. ماشین را توی جاده فرعی جنگلی پارک کرده بودیم، کنار تنهی درخت راش افتادهای که خزهی نرمی رویش رشد میکرد. حصیر پلاستیکی را روی برگهای خشک پاییزی که رطوبت زمین نرمشان کرده بودم، پهن کردیم. من رفتم سبد ساندویچهای ژامبون و پنیر را از صندوق عقب آوردم و سه تایی مشغول خوردن شدیم. من و مریم و افسانه. پایینتر، رودخانهی کم عمقی روی خاک سدری تیرهی جنگل جاری بود. بعد دامنهی کوه بود که جنگل سرخ و نارنجی پاییز آن را میپوشاند. از آن جا که ما نشسته بودیم میشد از میان تنهی ترک خوردهی چند درخت عظیم راش، امتداد یکدست جنگل را بر دامنهی کوه دید. افسانه هنوز دو گاز به ساندویجاش نزده بود که حوصلهاش سر رفت و گفت:
ـ مامان، من برم کنار رودخونه بازی کنم.
ـ ساندویج ات رو بخور بعد برو.
ـ بذار برم مامان تو رو خدا.
ـ توی جنگل گراز داره عزیزم.
ـ نه نداره مامان، نگاه کن هیچی نیست.
دستم را آهسته پشت کمر مریم بردم، آرام قلقلکش دادم و گفتم:
ـ بذارش یه کم بره حال کنه بچه.
ـ بابات هم مثه خودت شیطونه! پس همین جلو بازی کن. دور نری ها!
ـ چشم مامان.
افسانه ساندویچاش را توی سبد گذاشت و به طرف رودخانه رفت. بعد کنار درخت کهنهای که تنهاش شکافته بود، ایستاد. انگار چیزی نزدیک درخت نظرش را جلب کرده بود. من به پیراهن صورتیاش نگاه میکردم. برایش تنگ شده بود اما اصرار داشت هنوز آن را بپوشد. افسانه برگشت نگاهم کرد و خندید. میدانست هیجان تجربه کردن جنگل و آن رودخانهی واقعی را مدیون من است. مثل وقتی مریم اجازه نمیداد برود توی حیاط مجتمع دوچرخه بازی کند و من یواشکی دوچرخهاش را توی حیاط میبردم.
توی بغل مریم تکیه دادم و آسمان را نگاه کردم.
ـ اون جا رو نگاه کن مریم. یه پرندهی گنده توی آسمونه.
پرندهی بزرگ، بدون این که بالهایش را تکان دهد از بالای سرمان عبور کرد و به طرف کوههای آن سوی رودخانه رفت. صدای جریان آب را میشنیدم. بعد یک مارمولک را دیدم که روی تنه درخت در لکه آفتابی مانده بود و به نقطهی نامعلومی خیره نگاه میکرد. سیگاری آتش زدم و با مریم دو تایی آن را کشیدیم. مریم ماجرا دوستاش را برایم تعریف کرد تا تازگی کارش را عوض کرده و توی ایران خودرو با دو برابر حقوق قبلی استخدام شده است. بعد من سبد ساندویجها را توی صندوق عقب گذاشتم و مریم گفت بروم افسانه را صدا کنم. به طرف رودخانه رفتم که روی سنگهای سبز تیره حرکت میکرد. یک ماهی درشت داشت از میان سنگهای میگذشت. اطرافم را نگاه کردم. افسانه نبود. بلند صدا زدم.
ـ افسانه، بابا کجا قایم شدی؟
جوابی نیامد. من به طرف بالای رودخانه راه افتادم. به نظرم میآمد افسانه باید از آن طرف رفته باشد. دوباره صدایش زدم. فقط صدای سیرسیرکی از آن سوی رودخانه میآمد. جلوتر رفتم اثری از افسانه نبود. مطمئنا نمیتوانست این قدر دور رفته باشد. برگشتم. دیدم مریم کنار رودخانه ایستاده و رنگش پریده است. گفت:
ـ پس افسانه کو.
ـ احتمالا از اون طرف رفته.
به طرف پایین روخانه راه افتادیم و بلند صدایش زدیم. نبود. صدای فریادهامان در فضای خالی میان درختان میپیچید. دیدم مریم دارد گریه میکند.
ـ یعنی کجا رفته؟
ـ نگران نباش عزیزم. احتمالا رفته اون طرف رودخونه.
با کفش از آب گذشتم و بلند فریاد زدم:
ـ بابایی، هر جا قایم شدی زود بیا بیرون... افسانه... افسانه!
از شیب آن طرف رودخانه بالا رفتم. از میان درختان و صخرههای سفیدی که جابه جا از زمین گلی بیرون زده بود، میگذشتم؛ هر جایی را که یک بچهی شش ساله میتوانست پنهان شود میگشت. پاچههای خیس شلوارم دور ساق پایم چسبیده بود و گاهی کفشم در قسمتهای گلی و نرم زمین فرو میرفت. در عمق تاریکی که درختان به هم فشرده شده بودند، دیدم چیزی دارد لای بوتهها تکان میخورد. جلو رفتم و بوته را کنار زدم. به نظرم آمد موجود کوچکی خشخش کنان فرار کرد. صدای وحشت زده و بغضآلود مریم را از دور میشنیدم که یک بند فریاد میزد:
ـ افسانه... افسانه ... افسانه... افسانه ... افسانه...
آن قدر در جنگل پیش رفتم که به صخرههای عظیم کوه رسیدم. امکان نداشت افسانه توانسته باشد از این صخرهها بالا برود. از مسیر دیگری برگشتم و دوباره از رودخانه عبور کردم. حالا مریم نبود. دیگر صدایش هم نمیآمد. میان درختان راش راه افتادم و بلند فریاد زدم:
ـ افسانه ... مریم ... افسانه ... مریم.
حشرهای داشت نزدیک گوشم پرواز میکرد. شروع کردم به دویدن از دور ماشین را که کنار تنهی افتادهی راش پارک بود، دیدم. به طرف ماشین دویدم. اثری از هیچ کدام نبود. دوباره به طرف رودخانه رفتم. کنار آب شروع کردم به دویدن. صدای پاهای خود را توی آب رودخانه می شنیدم. به نظرم آمد چیزی کنار یکی از صخره افتاده است. جلوتر رفتم. مریم بود. از هوش رفته بود. او را به طرف رودخانه کشیده و به صورتش آب پاشیدم.
به هوش آمد و بعد شروع کرد به لرزیدن.
ـ افسانه... افسانه نیست علی!
ـ آروم باش عزیزم، شاید یه گوشه کنار خوابش برده.
دوباره شروع کردیم به گشتن و مریم یک بار دیگر از هوش رفت. من بارها از عرض رودخانه گذشته بودم. چند بار توی آب افتاده بودم و لباسهایم خیس بودند. خورشید داشت پشت درختان قلهی کوه پایین میرفت و باد سردی لای درختان میوزید. ناگهان برگهای زیادی با هم شروع به ریختن کرده بودند. مریم روی یکی از صخرههای نزدیک رودخانه نشسه بود و زار میزد. گاهی ناگهان جیغ میکشید، اما صدایش در جنگل انعکاس خندههای وحشتناکی را داشت. احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است. به طرف مریم رفتم. بغلش کردم. وقتی تنش به تنم فشرده شد، فهمیدم هر دو داریم میلرزیدیم. آرام در گوشش گفتم:
ـ آروم باش عزیزم... الان باید یه تصمیم منطقی بگیریم.
منطقیترین تصمیم آن بود که هر چه سریع تر به پلیس اطلاع دهیم. ساعاتی بعد چراغ های دستی جستجو گران تاریکی جنگل را میشکافت و چون انگشتانی نورانی لابهلای بوتههای سیاه و در هم تنیده را روشن میکرد. باد بالای سرمان لای شاخهی درختان زوزه میکشید. از دور صدای بلند گوهایی را که نام افسانه را تکرار میکردند میشنیدم. گاه صدای پرندهای را میشنیدم که شبیه قهقهی در کوه میپیچید و جهت آن را نمیشد دریافت. من و دو نفر دیگر از دامنهی سنگی کوه بالا رفتیم و تا نزدیک قله صعود کردیم. اما تنها نشانهی انسانی یافت شده، پیراهن مردانهی کهنهای بود که لای برگهای قدیمی به آرامی میپوسید.
وقتی کنار جاده برگشتیم سپیده از پشت درختان قلهی کوه سرمیزد. مریم توی ماشین نشسته بود، صورتش از اشک خیس بود. بیشتر از قبل میلرزید. به نظرم آمد گاه صندلی ماشین را هم تکان میدهد. چشمانش خالی شده بود، حتا وقتی خیره نگاهم میکرد، میدیدم که چیزی نمیبیند. مرد ریزه و قد کوتاهی که انگار فرماندهی بقیهی پلیسها بود، مرا کنار کشید و گفت:
ـ به نظرم دیگه فایده نداره... بهتر خانومتون رو ببرین یه جا استراحت کنه. فردا اگه بشه با هلیکوپتر منطقه رو میگردیم.
مریم حاضر نشد از آن جا برود. در کلبهی جنگلبانی جایی به ما دادند که چند ساعت استراحت کنیم. چند پتوی سربازی دور مریم پیچیده بودم، اما باز هم میلرزید. من به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. اما خوابم نبرد. آفتاب تازه طلوع کرده بود که دوباره راه افتادیم تا باز هم جنگل را بگردیم. از دور صدای هلیکوپتر میآمد. در قسمتی متراکمتری از جنگل پیش میرفتیم و با چوب دستیهای مان لای بوتهها را میگشتیم. بعد مریم دوباره تشنج گرفت. روی تودهای برگ خشک افتاده بود و تکان هایش تنش کبهی برگها را تکان میداد. با بیسیم آمبولانسی خبر کردند و او به بیمارستانی در حومهی گرگان بردیم.
مریم سه روز بستری بود. من روزها با چند مأمور امداد جنگل را میگشتم و شبها روی صندلی چوبی کنار تخت مریم میخوابیدم. شب تا چشمان را روی هم میگذاشتم بوتههایی را میدیدم که چیزی میانشان تکان میخورد و صخرههای سفیدی که سایهای رویشان میلغزد. بارها در گذرگاههای جنگلی دستهای از گرازها را دیده بودم، یک بار نزدیک غروب نعرهی پلنگی را که میان کوهها میپیچید شنیدم. جنگلبانی که بیشتر وقتها با من میآمد، وقتی در اعماق جنگل پیش میرفتیم، نکتههایی را به من میگفت. حالا میتوانستم فضلهی حیوانات مختلف را تشخیص دهم، رد پای جانورانی را که ساعتی پیشتر از گذرگاهها گذشته بودند، ببینم و تفاوت بوی هر منطقه از جنگل را احساس کنم.
صبح روز سوم وقتی داشتم از درمانگاه بیرون می آمد تا با ماشین جنگلبانی به مطقه برگردیم، خود را توی آینه دیدم. لباسهایم پاره پاره و کثیف بود. صورتم سیاه شده و دور چشمانم فرو نشسته بود. آن روز وقتی توی بلندگو نام افسانه را صدا میزدم و انعکاس فریادم خود در فضای خالی میان درختان میشنیدم، به نظرم میآمد نام کسی را صدا میزنم که هرگز وجود نداشته است. وجودی واهی و خیالی. هر چند هنوز عروسکهای افسانه روی صندلی عقب ماشین بود و ساندویچ نیم خوردهاش توی سبد غذاها مانده بود. تصویر دخترم با آن پیراهن صورتی تنگ که برگشته بود تا به من لبخند بزند، واضح و مشخص جلوی چشمم بود.
بعد از یک هفته به تهران برگشتیم. قبل از آن که راه بیفتیم، فرمانده جنگل بانی در حالی که کنار پنجرهی اتاقش ایستاده بود و لبهی کتاش را لای انگشت میچرخاند،گفت:
ـ این اولین بار نیست که همچین اتفاقی میافته ... خب میدونید،جنگل پر از حیوون های وحشی یه، ولی مطمئنا بعد از یه مدت نشونههاش رو پیدا میکنیم... یعنی خیلی کم پیش میآد که هیچ وقت هیچی پیدا نشه ... خب البته گاهی هم آدم دزدی و این جور مسائل هم پیش میآد... مطمئناید غیر از شما کسی اونجا نبود؟
ـ نه.
ـ یعنی مطمئن نیستین؟
ـ چرا ... ما هیچ کسی رو ندیدیم.
ـ به هر حال امیدوارم هر چه زودتر یه نشونهای پیدا کنیم.
اما تا یک هفته بعد هم نشانهای پیدا نشد. من دوباره به آن جا برگشتم و دو روز تمام با گروهی از اهالی منطقه که به کمک ام آمده بودند، جنگل را گشتیم. ده کیلومتر دور از محلی که ما افسانه را گم کرده بودیم، در اعماق جنگل عروسک خزه بستهای را پیدا کردیم. من هیچ وقت آن عروسک را دست افسانه ندیده بودم. از آن زمان به بعد ما هر سال و گاهی سالی چند بار به این منطقه میآییم و جنگل را میگردیم. دو سال پیش زمستان آمدیم. برف سنگینی کوههای جنگلی را پوشانده بود. جنگل با اسکلت لخت درختاناش خالی و باز و بزرگ بود و همه جا نور تندی چشم را میزد. خواهر کوچک مریم و شوهرش که همراه ما آمده بودند، دو روز پا به پای ما جنگل برفی را گشتند. بعد رفتند طرف غرب، جایی که میگفتند پیست اسکی خوبی دارد. حالا ما هم برای مسافرت فقط به همان حوالی میرویم و مسیر رودخانه را از سر چشمهها تا آبشارهایش میپیماییم.
حالا من و مریم سالها است تلاش میکنیم دختر دیگری داشته باشیم، اما دکترها آب پاکی را به کل روی دستمان ریختهاند. مریم میگوید چند بار افسانه را در تهران دیده است. اما همیشه از دور و در شرایطی که نمیتوانسته خود را به او برساند. بیشتر او را توی رنوی سفید زنی میبیند که شبیه ناظمهای عصبی دبستان است. اما هیچ وقت نتوانسته پلاک رنوی سفید ناظم مدرسه را بردارد. یک بار هم افسانه را توی مینیبوس سرویس مدرسه دیده است که همان کاپشن صورتیاش را پوشیده بوده. میگوید وقتی مینیبوس از جلویش میگذشته افسانه نگاهش کرده و لبخند زده است. آن کاپشن صورتی هنوز توی کمد لباسهای افسانه است. خیلی از لباسهای افسانه نو هستند و اصلا استفاده نشدهاند. من بارها متوجه شدهام که مریم یواشکی چیزهایی میخرد و لای وسائل افسانه میگذارد و وانمود میکند از اول همان جا بوده است.
دیروز مریم کار عجیبی کرد. مریم یک گوریل پلاستیکی نرم پیدا کرده است و اصرار دارد ته کمد لباسهای افسانه افتاده بوده. مریم میگوید بارها کمد را گشته و آن گوریل را هیچ وقت ندیده بوده. من هم یادم نمیآید آن حیوان عجیب و غریب را که یکسره توی چشمهای آدم خیره شده، برای افسانه خریده باشم. مثل خیلی اسباببازیهای دیگر او که یادم نمیآید کی و چه طور خریدمشان و همیشه توی اتاق افسانه هستند و مریم آنها را گردگیری میکند. مریم گوریل را توی مشتاش گرفته بود و هی میگفت:
ـ من میخوام بدونم این از کجا اومده.
ـ ولش کن عزیزم... حتما یه جایی افتاده بوده تو ندیده بودیش!
ـ آخه هیچ وقت یادم نمیآد افسانه با این بازی کرده باشه.
ـ مگه قرار آدم همیشه همه چی یادش بیاد.
ـ راست میگی علی؟
بغلاش میکنم. پشتگردنش را میبوسم و میگویم:
ـ خب معلومه... حتما باز هم خیالاتی شدی عزیزم.
ـ میدونی علی، گاهی هر چی فکر میکنم خود افسانههم یادم نمیآد!
دستی به موهایش میکشم و میگویم:
ـ کدوم یکی شون... اون که توی رنو سفیده بود یا اون که توی مینیبوس خندید.
ـ هیچ کدومشون.
ـ خب راستش منم زیاد یادم نمیآد. میدونی، من که اصلا هیچ وقت ندیدمش... تو خودت واقعا دیدش؟
ـ نمیدونم...
ـ گمونم باید دوباره بری پیش اون یارو دکتره، منوچهری.
ـ یعنی باز هم خیالاتی شدم.
ـ خب بد نیست بری ... راستش رو بخوای من که چیز یادم نمیآد ... میدونی عزیزم، این افسانهای رو که تو میگی من هیچ وقت ندیدم.
ـ پس اون روزی که دنیا اومد چی.
ـ من که یادم نمیآد.
ـ ولی تو داشتی گریه میکردی.
ـ قبلا که به ات گفتم... من هیچی یادم نمیآد...حتما بازهم خیالاتی شدی.
ـ من هفته پیش رفتم پیش منوچهری، گفت دیگه لازم نیست قرصهات رو بخوری.
ـ به نظرم باید بری پیش یه دکتر حسابی.
ـ باشه... فردا از نسرین نشونی یه دکتر دیگه رو میگیرم.
ـ حتما عزیزم... منم از همکارها میپرسیم.
هر دو روی تخت کوچک افسانه پاهایمان را جمع میکنیم و دراز میکشیم. مریم را از پشت محکم بغل میکنم شانههایش را میبوسم. از وقتی این بازی را شروع کردهام اوضاع خیلی بهتر از قبل شده. مریم تقریبا چند ماه است که دیگر گریه نکرده و گاهی واقعا باور میکند که افسانه اصلا وجود نداشته است. پارسال که برای اولین بار پیش منوچهری رفتیم به دروغ گفتم ما هیچ وقت بچهای نداشتیم. مریم حالا تقریبا دیگر باور کرده که از اول فقط فکر کرده که چند سال پیش افسانه را توی جنگل گم کرده است، مثل همان دختری که فکر کرده از پشت شیشهی مینیبوس به او لبخند میزده. حالا حتا گاهی خودم هم این بازی را باور میکنم. ماه پیش که رفته بودم جنگل به نظرم آمد دنبال هیچ چیزی نمیگردم. فقط دارم قدم میزنم و به صدای پای خودم گوش میدهم... بعد انگار صدای شنیدم... ایستادم و گوش دادم... پوستهی درختی همان نزدیکی ها داشت ترک میخورد.
توسط سیاوش اکبریان
http://www.shad-bashid.blogfa.com
نوشته ی علیرضا محمودی ایرانمهر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت سیزدهم
هلال احمر قوه قضاییه یسنا آتش سوزی تهران پلیس بارش باران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
قیمت خودرو بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار سایپا ایران خودرو بانک مرکزی کارگران تورم
فضای مجازی سریال شهاب حسینی تلویزیون نمایشگاه کتاب عفاف و حجاب مسعود اسکویی سینما فیلم سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس یمن ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید لیگ برتر بایرن مونیخ
هوش مصنوعی کولر تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول خودروهای وارداتی تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه دیابت بیماری قلبی کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی