پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
زمان شكار
چیزی از ورودش به كافه نگذشته بود. یك لیوان نوشیدنی گرفت و میزی را نشان كرد كه از قضا من هم نشانش كرده بودم. لیوان در دست راستش بود و یك جفت دستكش خاكستری در دست دیگرش.
بشاش و سرحال از این سر كافه به آن سر رفت. از جلو جماعتی رد شد كه مشغول نوشیدن و پچ پچ كردن و سیگار كشیدن بودند. میزی خالی پیدا كرد. با این دست و آن دست كردن صندلی را كشید به طرف خودش.
كت قهوه ای اش را درآورد و نشست. صدای قورت دادن آب دهانش را می شنیدم، واضح. چشمانش گله به گله كافه را برانداز كردند و آخر سر رو لیوان خودش میخكوب شدند. باز هم صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم. این بار با جرعه های درست و حسابی شروع كرد به نوشیدن نوشیدنی اش.
لب و دهانش را با پشت دست چپ پاك كرد. از موهای جوگندمی اش توانستم حدس بزنم بیشتر از پنجاه سال دارد. چین و چروكی كه در صورتش نقاشی شده بود كمی ابلهانه به نظر می رسید. شبیه هیچ كدام از ما نبود.
فضای كافه مثل همیشه مشوش بود. او سرد و خاموش در فكر بود. چند لحظه بعد وقتی داشتم به غریبه فكر می كردم، دیدم با تكان دادن سر مشغول تائید چیزی است كه تو ذهنش بیتوته كرده بود. حركات سر و دستش، شبیه كسی بود كه داشت مسئله ای را برای كسی كه فقط خودش می توانست ببیندش، توضیح می داد. فكر كردم از همسرش جدا شده یا با رئیسش اختلافی پیدا كرده. البته می توانست چیزی هم نباشد.
اما كاملا معلوم بود كه ذهنش مشغول است. انگار بدجوری دندان های زندگی مشغول خرد كردنش بودند. من محو انعكاس تصویر خودم تو آینه دیوار مقابلم بودم. خودم را دیدم كه آنجا نشسته و مشغول نوشیدن چای است و ذهنم، سرگردان رها شده، بدون مقصد منتظر زمان شكار.
داشتم خودم را تماشا می كردم كه دیدم تمام بدنم مورمور شد. این حس از سمت چپ بدنم شروع شده بود. اطرافم را نگاه كردم. مردی ریشو به من نگاه كرد. قبلا در شهر دیده بودمش، اما نمی دانستم كجا. خوب دیده نمی شد. نگاهمان اتفاقی به هم افتاد. خواستم چشمك بزنم اما بلافاصله منصرف شدم. طوری نگاهم كرد كه انگار جاسوسی بیگانه هستم.
غریبه را در هاله ای از دود نمی توانستم ببینم. بدون اینكه بداند، نگاهم به او بود. همین كه زیر نظرش گرفتم، از جا بلند شد. لابه لای حجم شناور دود و زیر لامپ نئون به نظر می رسید كه دوباره آفریده شده است. صحنه زیبایی بود. از رو صندلی كه بلند شد نیمی از لیوانش خالی شده بود.
طوری در احاطه دود سیگار بود كه می شد تصور كرد استاد یوگا است، نشسته بر قله كلیمانجارو در حال تمركز.
حواسم را جمع كردم. از گوشه چشمم دیدم كه حتی مرد ریشو هم همو كه سمت چپ نشسته بود غریبه را با دقت زیر نظر گرفته است. در حقیقت ما دو نفر بودیم رو یك صندلی كه از دو جهت مختلف غریبه را می پاییدیم. سه نوازنده جاز، آهنگ ملایمی را رو صحنه اجرا می كردند. چند دقیقه بعد پیشخدمت آمد و میز را تمیز كرد. دوباره كه نگاه كردم دیدم بلند شده و رفته است. رو میز، جایی كه قبلا او نشسته بود، حالا یك لیوان خالی بود و یك زیرسیگاری. به جز شفافیتی كه در لیوان رو میزش دیدم، فضای اطراف میز همان طور مبهم بود كه پیش از ورود غریبه آن را حس كرده بودم.
نصیبو موانوكوزی
ترجمه: علیرضا كیوانی نژاد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست