شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
فردا
۱) مهدی زاغی
چه سرمای بیپیری! بااینکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی میآمد! - اما از دیشب سرد تر نیست. از شیشهٔ شکسته بود یا از لای درز که سرما تو میزد؟ - بوی بخاری نفتی بدتر بود. عباس غرولندش بلند شد:«از سرما سخلو کردم!» جلو پنجره حرفها را پخش میکرد. نه، غمی ندارم! به درک که ولش کردم: - اتاق دود زده، قمپز اصغر، سیاهی که به دستوپل آدم میچسبه، دوبههمزنی، پرچانگی و لوسبازی بچهها، کبابی «حق دوست»، رختخواب سرد - هرجا که برم، اینها هم دنبالم میآید. نه چیزی را گم نکردم.
چرا خوابم نمیبرد؟ شاید برای اینه که مهتاب روی صورتم افتاده. باید بیخود غلت نزنم - عصبانی شدم. باید همهچی را فراموش کنم، حتی خودم را تا خوابم ببره. اما پیش از فراموشی چه هستم؟ وقتی که همه چی را فراموش کردم چه نیستم؟ من درست نمیدونم کی هستم. نمیدونم... همهاش «من... من!» این «من» صاحب مرده! دیشب سرم را که روی متکا گذاشتم، دیگه چیزی نفهمیدم. همهچی را فراموش کردم.
شاید برای اینه که فردا میرم اصفهان. اما دفعهٔ اولم نیست که سفر میکنم. به، هروقت با بچهها اوین و درکه هم که میخواستیم بریم، شبش بیخوابی به سرم میافتاد. اما ایندفعه برای گردش معمولی نیست، موقتی نیست، نمیدونم ذوقزده شدم یا میترسم. از چی دلهره دارم؟ چیچی را پشت سرم میگذارم؟ اصلاً من آدم تنبلی هستم. چرا نمیتونم یکجا بند بشم؟ رضا ساروقی که با هم تو چاپخانهٔ «بدخشان» کار میکردیم، حالا صفهبند شده، دماغش چاغه. من همیشه بیتکلیفم، تا خرخره هم زیر قرضه، هروقت هم کار دارم مواجبم را پیشخور میکنم. حالا فهمیدم، این سرما از هوا نیست، از جای دیگر آب میخوره - تو خودمه. هرچی میخواد بشه، اما هردفعه این سرما میاد - با پشت خمیده، بار این تن را باید بکشانم تا آخر جاده باید رفت. چرا باید؟ برای چه؟... تا بارم را به منزل برسانم، آن هم چه منزلی!
بازوهای قوی دارم. خون گرم در رگ و پوستم دور میزنه، تا سر انگشتهام این گرما میاد، من زنده هستم - زندگی که در اینجا میکنم میتونم در اون سر دنیا بکنم. در یک شهر دیگه. دنیا باید چه قدر بزرگ و تماشایی باشه! حالا که شلوغ و پلوغه با این خبرهای تو روزنامه، نباید تعریفی باشه، جنگ هم برای اونها یکجور بازی است - مثل فوتبال، اقلاً هول و تکان داره... آب که تو گودال ماند میگنده.
چطوره برم ساوه؟ انگل اونها بشم؟ هرگز... برای ریخت پدر و زنبابا دلم تنگ نشده. اونها هم مشتاق دیدار من نیستند. نمیدونم تا حالا چند تا خواهر و برادر برام درست کردند. عقم میشینه؛ نه برای این که سر مادرم هوو آورد. همیشه آب دماغ روی سیبیلش سرازیره، چشمهاش مثل نخودچی، زیرِ ابروهای پرپشت سوسو میزنه. چرا مثل بچهها همیشه تو جیبش غاغا لیلی داره و دزدکی میخوره و به کسی تعارف نمیکنه؟ من شبیه پدرم نیستم - با اون خانهٔ گلی قیآلود، رفهای کجوکوله، طاق ضربی کوتاه، هیاهوی بچه و گاو و گوسفند و مرغ و خروس که قاطی هم زندگی میکنند! آنوقت با چه فیس و افادهای دستش را پر کمرش میزنه و رعیتهایش را به چوب میبنده! از صبح تا شام فحش میده و ایراد میگیره. نانی که از اونجا دربیاد زهرماره. نان نیست.
اونجا جای من نیست، هیچجا جای من نیست. پدرم حق آب و گل داره. ریشه دوانده، مال خودشه. هان مال خودش - مال خیلی مهمه! زندگی میکنه یادگار داره. اما هیچی مال من نمیتونه باشه، یادگار هم مال من نیست ـ یادگار مال کسانی است که ملک و علاقه دارند، زندگیشان مایه داشته - از عشقبازی تو مهتاب، از باران بهاری کیف میبرند. بچگی خودشان را به یاد میآرند. اما مهتاب چشم مرا میزنه و یا بیخوابی به سرم میاندازه. یادگار هم از روی دوشهام سرمیخره و به زمین میافته، یکه و تنها. چه بهتر! پدرم از این یارگارها زیاد داره. اما من هیچ دلم نمیخواد که بچهگی خودم را به یاد بیارم. پارسال که ناخوش و قرضدار بودم، چرا جواب کاغذم را نداد؟ فکرش را نباید کرد.
بعد از شش سال کار، تازه دستم خالی است. روز از نو روزی از نو! تقصیر خودمه، چهار سال با پسرخالم کار میکردم، اما این دو سال که رفته اصفهان ازش خبری ندارم. آدم جدی زرنگیه. حالا هم به سراغ اون میرم کی میدونه؟ شاید به امید اون میرم. اگر برای کاره پس چرا به شهر دیگه نمیرم؟ به فکر جاهایی میافتم که جای پای خویش و آشنا را پیدا بکنم. زور بازو! چه شوخی بیمزهای! اما حالا که تصمیم گرفتم. گرفتم. خلاص.
تو دنیا اگر جاهای مخصوصی برای کیف و خوشگذرانی هست، عوضش بدبختی و بیچارگی همهجا پیدا میشه. اونجای مخصوص، مال آدمهای مخصوصیه. پارسال که چند روز پیشخدمت «کافهٔ گیتی» بودم، مشتریهای چاق داشت، پول کار نکرده خرج میکردند. اتومبیل، پارک، زنهای خوشگل، مشروب عالی، رختخواب راحت، اتاق گرم، یادگارهای خوب، همه را برای اونها دستچین کردند، مال اونهاست و هرجا که برند به اونها چسبیده. اون دنیا هم باز مال اونهاست. چون برای ثواب کردن هم پول لازمه! ما اگر یک روز کار نکنیم، باید سر بیشام زمین بگذاریم. اونها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را بهم میزنند!
اون شب کنج راهرو کافه، اون سرباز آمریکایی که سیاه مست بود و از صورت پرخونش عرق میچکید، سر اون زنی رو که لباس سورمهای تنش بود چهجور به دیوار میزد! من جلو چشمم سیاهی رفت. نتونستم خودم را نگه دارم. زنیکه مثل این که تو چنگول عزراییل افتاده؛ چه جیغ و دادی سرداده بود! هیچکس جرئت نداشت جلو بره یا میانجیگری بکنه، حتی آژان جلو در با خونسردی تماشا میکرد. من رفتم که زنیکه را خلاص کنم، نمیدونم چی تو سرم زدند. برق از چشمم پرید. وقتی که چشمم را واز کردم، تو کلانتری خوابیده بودم. جای لگدی که تو آبگاهم زدند هنوز درد میکنه. سه ماه توی زندان خوابیدم. یکی پیدا نشد ازم بپرسه:«ابولی خرت به چنده؟» نه، من هم برای خودم یادگارهای خوشی دارم!
این چیه که به شانهام فرومیره؟ هان مشت برنجی است. چرا امشب در تمام راه، این مشت را تو دستم فشار میدادم؟ مثل این که کسی منو دنبال کرده. خیال میکردم با کسی دستوپنجه نرم میکنم. حالا چرا گذاشتمش زیر متکا؟ کیه که بیا منو لخت بکنه؟ رخت خوابم گرمتر شده، اما چرا خوابم نمیره؟ شب عروسی رستم خانی که قهوه خوردم، خواب از سرم پرید. اما امشب مثل همیشه دوتا پیاله چایی خوردم.
بیخود راهم را دور کردم رفتم گلبندک. بر پدر این کبابی «حق دوست» لعنت که همیشه یک لادولا حساب میکنه. به هوای این رفتم که پاتوق بچههاست، شاید اگر یکیدوتا گیلاس عرق خورده بودم بهترمیخوابیدم. غلام امشب نیامد. من که با همهٔ بچهها خداحافظی کرده بودم. اما نمیدو نستند که دیگه روز شنبه سرکار نمیرم. میخواستم همین را به غلام بگم. امروز صبح چه نگاه تند و نیمرخ رنگپریدهای داشت! چراغ، جلو گارسه وایساده بود شبیخون زده بود، گمون نمیکردم که کارش را اینقدر دوست داشته باشه.
بچهٔ سادهای است: میدونه که هست، چون درست نمیدونه که هست یا نیست. اون نمیتونه چیزی رو فراموش بکنه تا خوابش ببره. غلام هیچوقت به فکرش نمییاد که کارش را ول بکنه یا قمار بزنه. مثل ماشین رو پاهاش لنگر ورمیداره و حروف را تو ورسات میچینه. چه عادتی داره که یا بیخود وراجی کنه و یا خبرها را بلندبلند بخونه! حواس آدم پرت میشه. پشت لبش که سبز شده قیافش را جدی کرده. اما صداش گیرنده است.
آخر هر کلمه را چه میکشه! همین که یک استکان عرق خورد، دیگه نمیتونه جلو چانهاش را بگیره! هرچی به دهنش بیاد میگه. مثلا به من چه که زنداییش بچه انداخته؟ اما کسی هم حرفهاش رو باور نمیکنه- همه میدونند که صفحه میگذاره. هرچه پاپی من شد نتونست که ازم حرف دربیاره. من عادت به درددل ندارم. وقتی که برمیگرده میگه:«بچهها» مسیبی رگبهرگ میشه، به دماغش برمیخوره. اونم چه دماغی! با اون دماغ میتونه جای پنج نفر هوای اتاق را خراب بکنه. اما همیشه لبهاش وازه و با دهن نفس میکشه. از یوسف اشتهاردی خوشم نمییاد: بچهٔ ناتو دوبههمزنی است.
اشتهارد هم باید جایی شبیه ساوه و زرند باشه. کمی بزرگتر یا کوچکتر، اما لابد خانههای گلی و مردم تب نوبهای چشمدردی داره، مثلاً به من چه که میآد بغل گوشم میگه:«عباس سوزاک گرفته». پیرهن ابریشمی را که به من قالب زد، خوب کلاه سرم گذاشت! نمیدونم چشمش از کار سرخ شده یا درد میکنه. پس چراعینک نمیزنه؟
عباس و فرخ با هم رفیق جان در یک قالب هستند. شبها ویلون مشق میگیرند. شاید پای غلام را هم تو دو کشیدند. هان، یادم نبود، غلام را بردند تو اتحادیهٔ خودشان، برای این بود که امشب نیامد کبابی «حق دوست» پریروز که عباس برای من از اتحادیه صحبت میکرد، غلام کونهٔ آرنجش زد و گفت:«ولش، این کلهاش گچه.» بهتره که عباس با اون دندونهای گرازش حرف نزنه. اون هرچی به من بگه، من وارونهاش را میکنم. با اون دندانهای گراز و چشم چپش نمیتونه منو تو دو بکشه. اگه راست میگه بره سوزاکش را چاق بکنه.
اون رفته تو حذب تا قیافهاش را ندیده بگیرند. غلام راست میگفت که من درست مقصودشان را نمیفهمم. شاید این هم یکجور سرگرمیه. اما چرا از روز اول چشم چپ اصغر به من افتاده؟ بیخودی ایراد میگیره. بلکه یوسف خبرچینی کرده. من که یادم نمییاد پشت سرش چیزی گفته باشم. من این همه چاپخانه دیدم هیچ کدام آنقدر بلبشو و شلوغ نبوده - بلد نیستند اداره کنند ـ اجر آدم پامال میشه. غلام میگفت اصغر هم تو این چاپخانه سهم داره. شاید برای همین خودش را گرفته. اما چیزغریبی از مسیبی نقل میکرد: روز جشن اتحادیه بوده، میخواستند مسیبی را دنبال خودشان ببرند. اون همینطور که ورسات میکرده، برگشته گفته:«بر پدر این زندگی لعنت! پس کی نون بچهها را میده؟»
پس کی نان بچهها را میده؟ چه زندگی جدی خندهداری! برای شکم بچههاش اینطور جان میکنه و خرکاری میکنه! هرچی باشه من یالغوزم و دنباله ندارم. من نمیتونم بفهمم. شاید اونها هم یک جور سرگرمی یا کیفی دارند، اونوقت میخواهند خودشان را بدبخت جلوه بدند. اما من با کیفهای دیگران شریک نیستم، از اونها جدام. احتیاج به هواخوری دارم. شش سال شوخی نیست، خسته شدم. باید همهٔ این مسخرهبازیها را از پشت سر سوت بکنم و بروم. احتیاج به هواخوری دارم.
من همهٔ دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم. مثل اینکه آدم ساعتهای دراز از بیابان خشک بیآب و علف میگذره به امید این که یک نفر دنبالشه. اما همینکه برمیگرده که دست او را بگیره، میبینه که کسی نبود - بعد میلغزه و توی چالهای که تا اون وقت ندیده بود میافته - زندگی دالان دراز یخ زدهای است، باید مشت برنجی را از روی احتیاط - برای برخورد به آدم ناباب - تو دست فشار داد. فقط یک رفیق حسابی گیرم آمد، اونم هوشنگ بود. با هم که بودیم، احتیاج به حرف زدن نداشتیم.
درد همدیگر را میفهمیدیم. حالا تو آسایشگاه مسلولین خوابیده. تو مطبعهٔ «بهار دانش» بغل دست من کار میکرد. یک مرتبه بیهوش شد و زمین خورد. احمق روزه گرفته بود. دلش ازنا رفت. بعد هم خون قی کرد، از اونجا شروع شد. چهقدر پول دوا و درمان داد، چهقدر بیکاری کشید و با چهقدر دوندگی آخر تو آسایشگاه راهش دادند! مادرش این مایه را برای هوشنگ گرفت تا به یک تیر دو نشان بزنه: هم ثواب، هم صرفهجویی خوراک. این زندگی را مشتریهای «کافه گیتی» برای ما درست کردند. تا ما خون قی بکنیم و اونها برقصند و کیف بکنند! هرکدامشان در یک شب به قدر مخارج هفت پشت من سر قمار برد و باخت میکنند... هرچیزی تو دنیا شانس میخواد. خواهر اسد الله میگفت:«ما اگر بریم پشگل ورچینیم، خره به آب پشگل میاندازه!»
شش ساله که از این سولاخ به اون سولاخ تو اتاقهای بدهوا میان داد و جنجال و سرو صدا کار کردم. اون هم کار دستپاچهٔ فوری «دِ زودباش!» مثل این که اگه دیر میشد زمین به آسمان میچسبید! حالا دستم خالی است. شاید اینطور بهتر باشه. پارسال که تو زندان خوابیده بودم، یکی پیدا نشد که ازم بپرسه:«ابولی خرت به چنده؟» رختخوابم گرمتر شده... مثل اینکه تک هوا شکسته... صدای زنگ ساعت از دور میآد. باید دیروقت باشه... فردا صبح زود... گاراژ... من که ساعت ندارم... چه گاراژی گفت؟... فردا باید... فردا.
۲) غلام
دهنم خشک شده. آب که اینجا نیست. باید پاشم، کبریت بزنم، از تو دالان کوزه را پیدا کنم - اگر کوزه آب داشته باشه. نه، کرایهاش نمیکنه، بدتر بدخوابم میشم. اما پشت عرق آب خنک میچسبه! چطوره یک سیگار بکشم؟ به درک که خوابم نبرد: همهاش برای خواب خودم هول میزنم درصورتی که اون مُرد... نه، کشته شد.
پیرهن زیرم خیس عرقه. به تنم چسبیده. این شکوفه دختر قدسی بود که گریه میکرد. امشب پکر بودم، زیاد خوردم، هنوز سرم گیج میره، شقیقههام تیرمیکشه. انگاری که تو گردنم سرب ریختن. گیج و منگ. همینطور بهتره. چه شمد کوتاهی! این کفنه... حالا مُردم... حالا زیر خاکم... جونورها به سراغم آمدند... باز شکوفه جیغ و دادش به هوا رفت! طفلکی باید یک باکیش باشه... یادم رفت براش شیرینی بگیرم.
صادق هدایت
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت چین سیستان و بلوچستان انتخابات امیرعبداللهیان شورای نگهبان حسن روحانی مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس نیکا شاکرمی
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران باران سازمان هواشناسی آتش سوزی یسنا فضای مجازی پلیس زلزله
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا مسکن تورم بانک مرکزی قیمت دلار حقوق بازنشستگان بازار خودرو دلار ارز ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی سوئد مهران غفوریان رضا عطاران بی بی سی تلویزیون صداوسیما موسیقی سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی غزه جنگ غزه اسرائیل فلسطین روسیه آمریکا ترکیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس
پرسپولیس فوتبال استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال علی خطیر جواد نکونام تراکتور بازی لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اینستاگرام اپل ناسا گوگل صاعقه تلفن همراه عکاسی کولر
کبد چرب فشار خون گرما