دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
بچگی توی پارک
نمیتوانی ماجرا را برای زنت تعریف کنی؛ در این ماجرا یک بچه وجود دارد، پس نباید آن را برای زنت تعریف کنی. بچه یکی از سه تا چیزی است که نباید دربارهشان با زنت حرف بزنی. دو چیز دیگر یکی خواهرزن هرزهات است و یکی شیمی، یا هرچیز مربوط به شیمی.
زنت بچهدار نمیشود. هروقت بین حرفهایت کلمه"بچه"میآوری فکر میکند داری سرکوفتش میزنی. جوش میآورد و آخر دعوا میگوید:
"یادم باشه به خواهرم بگم یه ج... برات پیدا کنه، بلکه بچه دارت کنه!"
حالا نشستهای در آپارتمان شصت و هشت متری محمود و به آن ماجرا فکر میکنی. باید برای یکی تعریفش کنی. این از آن چیزها نیست که زیاد پیش بیاید، تازه از آن جریاناتی است که وقتی تعریفش کنی خودت هم بهتر ماجرا را میفهمی. پدرت روزی به تو گفته بود: "آدم در زندگی سه نفر را پیدا میکند که حرفهای خیلی خصوصی را به آنها بگوید، نه بیشتر!"
برای تو محمود یکی از آن سهنفر است. هر هفته پیش محمود میآیی. سوای اینکه همکار و همسن هستید، محمود مجرد است و راحت. بعد از شام و مشروب از سه چیز صحبت میکنید: فوتبال، اداره و زنها.
محمود جکها را بد تعریف میکند و میدانی که عادت دارد بین حرفهایش تکههایی که از تلویزیون یاد گرفته بیاورد، ولی چون به پای لنگت نگاه نمیکند از او خوشت میآید. تازه آدم پیش بدهکارش راحتتر است و خوب او هم یکسالی هست که به تو بدهکار است.
در پذیرائی، روبروی آشپزخانه نشستهای. پشتت را تکیه ندادهای، مثل اینکه از چیزی ترسیده باشی به جلو خم شدهای و خیره به آشپزخانه نگاه میکنی. به کابینتها، یخچال و آبگرمکن که سفیدند و تو از بالای پیشخوان بالاتنهی لخت محمود را میبینی که بینشان اینطرف و آنطرف میرود و سوسیسی را با چاقو نصف میکند. صدای اذان تلویزیون را قطع میکنی.
میگوئی: "جریان هفته پیش را برات گفتم؟"
محمود نگاهت نمیکند. سرش گرم کار است. میپرسد: "کدوم؟"
خم میشوی و پای لنگت را میخارانی. بلند میگوئی: "ببین، به تو میگم، جائی نگو!"
وقتی محمود به تو نگاه میکند سوسیسی را در ماهیتابه میاندازد، چندقطره روغن روی شکمش میپاشد. با دو دست شکمش را میمالد، دندانهایش را بههم فشار میدهد، به سقف آشپزخانه اخم میکند و داد میزند: "خب، بگو دیگه پدرسگ!"
وقتی فکر میکنی از کجا شروع کنی پشیمان میشوی. بهتر است موقع تعریفکردن کمی مست باشی. به محمود نگاه میکنی. سوسیسی را در روغن میاندازد و تند پس میکشد. میخندی. میگوئی: "الان عینهو اون سگه شدی!"
محمود اخم کرده نگاهت میکند. ادامه میدهی: "بچه که بودم رفته بودیم شمال. یه سگ کنار چاه بود که وقتی عکسش را توی آب میدید کلهاش را تند پس میکشید و پارس میکرد. تو هم سوسیس را میاندازی و رم میکنی. عینهو سگه!"
محمود میغرّد: "خفه شو!"
آخرین بحثی که میکنید این است که لبخند فلان دختر واحدمالی در فلان روز هفته چه معنائی داشته. وقتی بهنتیجهای نمیرسید محمود سرش را جلو میآورد و میپرسد: "خب، جریان چیه؟"
فکر میکنی چقدر جوان شده است. شاید به خاطر بوی خیار دهانش، شاید هم بهخاطر کوتاه کردن سبیلهای بورش. سرت گرم شده است. دلت را به دریا میزنی. میگوئی: "ببین، تا حالا شده بچه شده باشی؟ از کسی شنیدی که بچه شده باشه؟"
محمود سرش را پس میکشد و تکیه میدهد: "نه، چطور؟"
فکر میکنی از کجا شروع کنی. یک لکه سفید روی شلوارک محمود افتاده. شاید ماست باشد. میگوئی: "هفته پیش از اداره که برمیگشتم تو راه یه ماشین سفید دیدم."
مکث میکنی. سعی میکنی لکه را از روی شلوارک محمود پاک کنی. دستت را پس میزند و میگوید: "خوب؟"
میگوئی: "وقتی اون ماشینو دیدم یاد جریانی افتادم. نمیدونم چطور یادم مونده، شاید سه سالم بود، با پدرم رفته بودیم بیرون. یه ماشین سفید دیدم. قدم نمیرسید که تویش را نگاه کنم. پدرم فهمید. من رو بلند کرد و توی ماشین را دیدم. اون شب وقتی اون ماشین رو دیدم یاد همین جریان افتادم. بعد بچه شدم. همین!"
محمود بلند میشود و به آشپزخانه میرود. میگوید: "بازم شروع شد!"
میگوئی: "عین بچههای سهساله شدم. از خوشی انگشتمو گاز میگرفتم و میلیسیدم".
محمود میگوید: "چرا بهش نمیگی دلت بچه میخواد؟"
فکر میکنی کجا را اشتباه کردهای، شاید بهتر بود از اولش تعریف میکردی. از داخل کوچه. باید میگفتی که وقتی وسط کوچه به آن دو مرد رسیدی چنان ساکت شدند که صدای سوختن سیگارشان را میشنیدی. باید میگفتی آخرهای کوچه زنی را دیدهای که بچهاش را بغل کرده بود. بچه گریه میکرد و با مشت بهصورت زن میکوبید و زن به تو لبخند میزد. بعد ماجرای ماشین سفید را میگفتی. پشیمان میشوی. از خیر بقیه ماجرا میگذری. نمیگوئی که در پارک کوچک سرراهت بچهای جلویت را گرفت. مثل غول چراغش نگاهت کرد و تو روبرویش نشستی. خانوادهاش سمت چپ روی چمنها نشسته بودند و به شما لبخند میزدند. بچه از تو خواست که با او بازی کنی. تو انگشتت را روی نوک اردک پیراهن بچه گذاشتی و گفتی میخواهی توی آن ماشین سفید آن طرف خیابان را نشانش بدهی، اما خواهر بچه آمد و با لبخند او را برداشت و برد.
نمیگوئی که تا پشت در آپارتمانت همین حال را داشتهای. وقتی که نشستهای تا بند کفشت را باز کنی صدای گریه بچه همسایه را شنیدهای و بوی غذای همسایه دیگر که در هفته سه شب همین غذا را بار میگذارد. نمیگوئی که وقتی بلند شده بودی همهچیز تمام شده بود و تو حتی نمیتوانستهای ماجرا را برای زنت تعریف کنی. محمود ول کن نیست. توی آشپزخانه راه میرود و داد میزند: "بابا برو یه زن دیگه بگیر، بهفکر اون زنیکه هم نباش. اون با یکی دیگه ریخته رو هم!"
اولینبار است که میشنوی. لیوان را پرت میکنی طرفش و میگوئی: "زر نزن!"
در یخچال را باز میکند و میگوید: "بدبخت، خواهرزنت به من گفت. طرف از همکلاسیهای دوره دانشگاهشه. یارو مهندس شیمی یا یه همچین چیزیه!"
حالا حسابی پشیمان شدهای. هم از تعریف کردن ماجرا و هم از اینکه محمود را که مجرد بوده با خواهرزنت آشنا کردهای.
محمود دارد قیمت لیوان را حساب میکند و از بدهیش کم میکند و تو به این فکر میکنی که آن دو نفر دیگر در زندگیت چه کسانی هستند.
مجید عباسی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست