سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

ماهیگیری با لینچ


ماهیگیری با لینچ

درباره کتاب صید ماهی بزرگ نوشته دیوید لینچ

تا امروز ۱۰ فیلم بلند ِ عجیب ساخته، چند فیلم کوتاه ِ عجیب و یک سریال تلویزیونی پرطرفدار و صد البته عجیب. کارنامه او در زمینه نقاشی و عکاسی هم به همین اندازه پربار و کار و در عین حال عجیب است. موسیقی را هم خوب می‌فهمد و ایده‌های عجیب و غریبش را در آن هم به بوته آزمایش گذاشته. چند سالی هم هست که پا به پای دنیای دات کام حرکت کرده و به صورت آنلاین تجربیات نامتعارف و عجیبی را در دنیای سایبر عرضه کرده است. هر که فیلمی از لینچ دیده باشد- البته با دقت و همان طور که خودش پیشنهاد می‌کند- یعنی با بزرگ‌ترین صفحه تصویر ممکن و با بهترین امکانات صدایی- با این ادعا که او یکی از عجیب‌ترین نوابغ دنیای سینماست موافقت می‌کند. اما این همه عجیب بودن و شگفتی از کجا می‌آید؟ سالیان سال است که طرفداران یا حتی کسانی که از آثار لینچ متنفرند به دنبال سرچشمه ایده‌های او می‌گردند. ادعاهای زیاد و بعضاً خنده‌داری هم در این باره شده؛ از مصرف مخدرات گرفته تا ارتباط با غیرارگانیک‌ها.

اما شاید عجیب‌ترین و غیرمنتظره‌ترین نظر را در این میان خود لینچ مطرح کرده باشد- گویا او عادت دارد همیشه در عجیب بودن از دیگران سر باشد. دسامبر سال ۲۰۰۵ او برای اولین بار در مصاحبه‌ای با واشنگتن پست رسماً اعلام کرد ۳۲ سال است روزی یک بار صبح و یک بار بعد از ظهر و هر بار به مدت ۲۰ دقیقه مراقبه می‌کند. در همان مصاحبه بود که از مدیتیشن متعالی به عنوان تنها راه‌حل واقعی برای رسیدن به صلح جهانی دفاع کرد. وقتی در سال ۲۰۰۷ کتاب صید ماهی بزرگ: مراقبه، آگاهی و خلاقیت منتشر شد، بالاخره سرچشمه پیدا شده بود. «... فکر‌ها مثل ماهی هستند. اگر در فکر صید ماهی‌های کوچک هستید، می‌توانید در آب‌های کم‌عمق بمانید. اما اگر می‌خواهید ماهی‌های بزرگ را صید کنید، باید پایین‌تر بروید...» گرچه او هیچ گاه توضیحی در مورد فیلم‌هایش نمی‌دهد و اصولاً با توضیحات کارگردان به عنوان مولف درباره اثر شدیداً مخالف است، اما در این کتاب رفتن به اعماق یا همان طور که خودش می‌گوید غواصی درون به کمک مراقبه را ابزار اصلی‌اش برای یافتن ایده‌های گوناگون در همه زمینه‌های زندگی‌اش معرفی می‌کند. او می‌نویسد برای خلاق بودن باید از شر منفی‌بافی‌ها و افکار بیهوده خلاص شد و مراقبه راهی است برای پاکسازی و نابود کردن این دست افکار و پیش رفتن به سوی روشن‌ضمیری. «... خشم و افسردگی و اندوه در داستان‌ها زیبا هستند، اما برای یک فیلمساز یا هنرمند چیزی نیستند جز یک سم مهلک... برای خلق کردن باید به روشنی دست پیدا کنید. باید قادر باشید ایده‌ها را قاپ بزنید... باید انرژی و روشنی داشته باشید.... باید به اندازه کافی قدرتمند باشید تا بتوانید با فشار و استرس‌های باورنکردنی دنیا مقابله کنید...» لینچ در این کتاب با زبانی ساده و خودمانی، ادیسه خود در هنر، سینما و همچنین مدیتیشن متعالی را از آغاز تا پایان تعریف می‌کند و از بینش و طرز فکری پرده برمی‌دارد که خالق فیلم‌های شگفت‌انگیزی مثل کله پاک‌کن، مخمل آبی، بزرگراه گمشده، جاده مالهالند و اینلند امپایر بوده.

او همچنین از جزییات و علاقه‌مندی‌های دیگری حرف می‌زند که همواره چاشنی آثار تصویری‌اش بوده است؛ از صدا، موسیقی و نور گرفته تا زبانه‌های آتش و ریز شدن در بافت‌ها. لحن او چنان خودمانی و بی‌آلایش است که گاهی احساس می‌کنید در حال یک گفت‌وگوی مستقیم با لینچ هستید و او دارد با دست و دلبازی تمام از تجربیات، موفقیت‌ها و شکست‌هایش برایتان می‌گوید و حتی بدش نمی‌آید که گاهی نصیحت‌تان هم بکند: «...با خود روراست باشید. به عقاید‌تان اجازه ظهور بدهید و نگذارید هیچ کس آن را از شکل بیندازد. هیچ وقت یک ایده خوب را دور نیندازید و هیچ وقت هم به یک ایده بد نچسبید...» به هر حال چه از طرفداران لینچ باشید، چه نباشید در این کتاب چیزی پیدا خواهد شد که برایتان جالب و خواندنی باشد و به فکر کردن وادارتان کند.

من درست مثل یک آدم معمولی که در شمال غربی امریکا بزرگ شده کارم را شروع کردم. پدرم یک پژوهشگر در اداره کشاورزی بود و در مورد درخت‌ها تحقیق می‌کرد. این بود که زیاد به جنگل می‌رفتم و حتماً می‌دانید که جنگل برای یک بچه چقدر سحرانگیز است. من جایی زندگی می‌کردم که به آن می‌گویند شهر کوچک. دنیای من در یک یا شاید هم دو بلوک شهر خلاصه می‌شد. همه چیز در فضا اتفاق می‌افتاد. همه خیالبافی‌ها و دوستانم در دنیای کوچکی حضور داشتند که برای من خیلی بزرگ و جادویی به نظر می‌رسید.

در آنجا زمان زیادی برای رویابینی و در کنار دوستان بودن پیدا می‌شد. طراحی و نقاشی را از همان روزها دوست داشتم و به اشتباه فکر می‌کردم که وقتی بزرگ شوم باید نقاشی و طراحی را کنار بگذارم و به کارهای جدی‌تر مشغول شوم. به کلاس نهم که رسیدم، خانواده‌ام به الکساندریا در ویرجینیا نقل مکان کرد. یک شب جلوی باغچه خانه دوستم، با توبی کیلر آشنا شدم. او در بین حرف‌هایش گفت که پدرش نقاش است؛ با خودم فکر کردم که احتمالاً پدرش نقاش ساختمان‌ است، اما بیشتر که گذشت فهمیدم آن مرد یک هنرمند است. این گفت‌وگو زندگی من را عوض کرد. اگرچه به علوم هم علاقه‌هایی داشتم، اما ناگهان فهمیدم که دلم می‌خواهد یک نقاش باشم و می‌خواهم در هنر زندگی کنم.

● باغی در شب

این جوری بود که نقاش شدم. نقاشی می‌کردم و می‌خواستم به مدرسه هنر بروم. هیچ علاقه‌ای به فیلم نداشتم. هر از گاهی می‌شد که به سینما بروم، اما دلم می‌خواست فقط نقاشی کنم. روزی در یک استودیوی بزرگ نقاشی در آکادمی هنر‌های زیبای پنسیلوانیا نشسته بودم. اتاق به اتاقک‌های کوچکی تقسیم شده بود. من توی اتاقک خودم بودم. حدود سه بعد از ظهر بود و من داشتم روی یک نقاشی کار می‌کردم که باغی در شب بود. پر از رنگ سیاه، با گیاه‌های سبزرنگی که از تاریکی سر درآورده بودند.

ناگهان این گیاه‌ها شروع کردند به جنبیدن و من صدای باد را شنیدم. هیچ مخدری مصرف نکرده بودم! به خودم گفتم، اوه چه باحال! و فکر کردم که فیلمسازی می‌تواند همان حرکت دادن به نقاشی باشد. در پایان هر سال، یک مسابقه نقاشی و مجسمه‌سازی تجربی برگزار می‌شد. سال قبل، من برای مسابقه چیزی ساخته بودم و این بار با خودم گفتم: یک نقاشی متحرک درست می‌کنم. یک پرده نمایش به شکل یک پیکر درست کردم- به اندازه ۸/۱×۴/۲ متر- و با پروژکتور یک فیلم استاپ موشن پویانمایی شده را روی آن تاباندم. نام آن اثر «شش مرد ناخوش می‌شوند» بود. فکر می‌کردم که این آخرین کار من در زمینه فیلمسازی باشد، چون همین تجربه کوچک حسابی خرج روی دستم گذاشته بود- دویست دلار. با خودم فکر کردم، هیچ راهی نیست که بتوانم از پسش بربیایم. اما یک دانشجوی سال بالاتری آن را دید و از من خواست تا یکی از آن را برای خانه‌اش بسازم و اینجا بود که چرخ شروع به گردش کرد. بعد از آن، مدام با چراغ سبز رو به رو شدم و بعد یواش یواش- یا خیلی یکهویی- عاشق این رسانه شدم.

● سینما

سینما یک زبان است. می‌تواند حرف‌هایی بزند، چیزهایی بزرگ و انتزاعی و من عاشق اینم. همیشه با کلمات خوب تا نمی‌کنم. بعضی‌ها شاعر‌ند و شیوه زیبایی برای گفتن چیزها با کلمات دارند، اما سینما زبان خودش را دارد و با آن می‌توانید چیزهای زیادی بگویید؛ چون شما زمان و سکانس‌ها را در دست دارید، دیالوگ‌ها در اختیار شما هستند، موزیک به شما کمک می‌کند، افکت‌های صوتی را دارید و خیلی چیز‌های دیگر هم در اختیار شماست. این طوری می‌توانید یک فکر یا احساس را به شیوه‌ای که به هیچ طریق دیگر ممکن نیست، به دیگران ابراز کنید. سینما رسانه سحرآمیزی‌ است. برای من، این خیلی زیبا‌ست که فکر کنم این تصاویر و صداها همدیگر را در زمان و سکانس‌ها دنبال می‌کنند و چیزی را می‌سازند که تنها از طریق سینما امکان‌پذیر است. تنها واژه یا موسیقی نیست، تمام عناصر تشکیل‌دهنده کنار هم قرار می‌گیرند و چیزی را به وجود می‌آورند که قبلاً وجود نداشته. چیزی که قصه می‌گوید. به وجود آوردن یک دنیا یا تجربه نو که آدم‌ها بدون دیدن آن فیلم نمی‌توانستند از موهبت آن برخوردار شوند.

وقتی که ایده‌ای برای یک فیلم دارم، عاشق شیوه‌ای هستم که سینما آن را بیان می‌کند. من داستان‌هایی را دوست دارم که انتزاعی باشد و این کاری‌ است که تنها از دست سینما برمی‌آید.

● ترجمه ایده‌ها

برای من، هر فیلم، هر پروژه، یک آزمایش و تجربه جدید است. چطور می‌شود یک ایده را ترجمه کرد؟ اینکه چطور آن را ترجمه کنید تا از یک ایده به فیلم و بعد به صندلی یک سینما برسد؟ شما ایده‌ای دارید و می‌توانید آن را ببینید، بشنوید، احساس کنید و بشناسید. بعد آرام‌آرام شروع به تراشیدن ایده می‌کنید و خودتان هم می‌دانید که دقیقاً آن را درست انجام نمی‌دهید. این باعث می‌شود که بیشتر و بیشتر فکر کنید تا بتوانید زوائد را دور بیندازید. شما در حال کنش و واکنش هستید.

پس می‌شود گفت که به صورت تجربی می‌توان به این حس رسید که دارید کارها را درست انجام می‌دهید. زمانی که مراقبه می‌کنید، این جریان افزایش پیدا می‌کند. کنش و واکنش سریع‌تر اتفاق می‌افتد. ایده‌ها را از هر کجا که فکرش را بکنید، دریافت می‌کنید و به سمت‌شان می‌روید. مثل بداهه رقصیدن می‌ماند. درست در مسیر و با قدرت هشت سیلندر پیش می‌روید. این چیزی تلقینی نیست. از این برنامه‌های مزخرف «بیایید حس خوبی داشته باشیم» هم نیست، از آن چیزهایی که می‌گویند «بنشینید و گل‌های سرخ را بو کنید و این جوری زندگی‌تان شیرین می‌شود»؛ این از درون شما می‌آید. باید از اعماق وجودتان شروع شود و رشد کند و رشد کند و رشد کند. آن وقت است که واقعاً همه چیز عوض می‌شود. پس فرا بروید، هوشیاری و آگاهی ناب را تجربه کنید و ببینید چه اتفاقی می‌افتد.

● رنـج

برای یک هنرمند این خوب است که بتواند کشمکش و فشارهای عصبی را درک کند. این چیزها می‌توانند پر از ایده‌های خلاقه باشند، اما من به شما اطمینان می‌دهم که اگر خودتان به اندازه کافی استرس و فشار عصبی داشته باشید، نمی‌توانید چیزی خلق کنید و اگر به اندازه کافی در زندگی‌تان کشمکش داشته باشید، سد راه خلاقیت‌تان خواهد شد. می‌توانید کشمکش را درک کنید، اما لازم نیست با آن زندگی کنید.

در داستان‌ها، ما می‌توانیم به دنیاهایی وارد شویم که در آنها رنج، سردرگمی، تیرگی، تنش و خشم وجود دارد و جنایت و چیزهای دیگر از این دست هم پیدا می‌شوند. اما یک فیلمساز لازم نیست خودش رنج بکشد تا بتواند رنج را در فیلمش نشان دهد. می‌توانید آن را نشان دهید، شرایط انسانی را نمایش دهید، کشمکش‌ها و تضاد‌ها را تصویر کنید ولی لازم نیست همه این بلا‌ها را سر خودتان هم بیاورید.

مثل یک رهبر ارکستر که خود درگیر نواختن نمی‌شود. بگذارید کاراکترهایتان کار رنج کشیدن را انجام دهند. عقل سلیم هم می‌گوید هر چه یک هنرمند بیشتر رنج بکشد، خلاقیت کمتری خواهد داشت. او کمتر و کمتر از کارش لذت می‌برد و به همین خاطر کمتر قادر خواهد بود تا کارهای خیلی خوب خلق کند.

اینجا ممکن است بعضی ونسان ون گوگ نقاش هلندی را مثال بزنند که با وجود- یا به خاطر- رنجی که برده، آثار فوق‌العاده‌ای هم خلق کرده. من دوست دارم این جور فکر کنم که اگر دست و بال ون گوگ با رنج و عذاب بسته نشده بود، هنرمند پربارتر و حتی بهتری از آب درمی‌آمد. من فکر نمی‌کنم این رنج کشیدن بوده که او را بزرگ کرده- به نظرم نقاشی‌های او خوشی و شادی را هر قدر که بوده برایش به ارمغان آورده.

برخی از هنرمندان معتقدند خشم، افسردگی یا چیزهای منفی آنها را برای کار تحریک می‌کند. فکر می‌کنند لازم است به این خشم و ترس چنگ بزنند تا بتوانند آن را در کارهایشان بیاورند و اصلاً نمی‌توانند با شاد و سرخوش بودن کنار بیایند؛ در واقع این حال‌شان را به هم می‌زند. فکر می‌کنند که شادی باعث می‌شود تا محرک یا قدرت‌شان برای کار را از دست بدهند، اما شما به کمک مراقبه محرک‌هایتان را از دست نمی‌دهید. خلاقیت‌تان جایی نمی‌رود و قدرت، ذره‌ای در شما کم نخواهد شد. در واقع هر چه بیشتر مراقبه کنید و فرا روید، چیز‌ها بیشتر و بیشتر در شما رشد خواهند کرد و آنگاه به این درک خواهید رسید. وقتی درون خودتان را جست‌وجو کنید درک بیشتری از تمام جنبه‌های زندگی به دست می‌آورید. با این شیوه، قوه درک و قدردانی‌تان رشد می‌کند، تصاویر بزرگ‌تری در شما شکل می‌گیرد و موقعیت‌های انسانی برایتان نمایان‌تر خواهد شد.

اگر هنرمند هستید، باید در مورد خشم بدانید بی‌آنکه با آن محدود شوید. برای خلق کردن، باید انرژی و روشنی داشته باشید. باید قادر باشید همه ایده‌ها را جذب کنید. باید به اندازه کافی قدرتمند باشید تا بتوانید با فشار و استرس‌های باورنکردنی دنیا مبارزه کنید. پس این عاقلانه به نظر می‌رسد تا چیزی که این قدرت، انرژی و روشنی از آن بیرون می‌آید را پرورش دهیم، در آن شیرجه بزنیم و به آن قوت دهیم. چیز عجیبی‌ است، اما در تجربه من جواب داده: خوشی و سعادت مثل یک جلیقه ضدگلوله است. از شما در برابر همه چیز محافظت می‌کند. اگر به اندازه کافی خوشی داشته باشید، شکست‌ناپذیر خواهید بود و وقتی که آن چیزهای منفی سر بلند می‌کنند، می‌توانید فکرها و راه‌حل‌های بیشتری در آستین داشته باشید و همچنین بهتر و عالی‌تر آنها را درک کنید. راحت‌تر برانگیخته می‌شوید. انرژی بیشتری خواهید داشت و روشنی بیشتر. بعد می‌توانید بروید سراغ کارتان و آن ایده‌ها را به زبان یک رسانه ترجمه کنید.

● قهرمانان سینما

من یکی از تحسین‌کنندگان درجه یک بیلی وایلدر هستم. دو فیلم از او هست که من به خاطر دنیای خاصی که خلق می‌کنند بیشتر از بقیه دوست دارم: سانست بلوار و آپارتمان. و بعد فلینی که یک الهام‌بخش بزرگ است. جاده و هشت و نیمش را دوست دارم- و در کل همه کارهایش را به خاطر دنیا، کاراکترها و حال و هوا و سطحی که به سادگی نمی‌شود از کنار تک‌تک‌شان گذشت. عاشق هیچکاک هم هستم. پنجره پشتی او هوش را از سرم می‌برد. در آن اتاق نوعی دنجی را با جیمز استوارت می‌شود حس کرد.

اتاقی که جای باصفایی ا‌ست و همین طور آدم‌هایی که وارد آن می‌شوند- مثل گریس کلی و تلما ریتر- این فوق‌العاده است که همه آنها درگیر معمایی هستند که از پنجره اتاق‌شان ظاهر می‌شود. فیلمی ‌سحر‌آمیز است و هر که آن را دیده باشد این را حس می‌کند. خوب است آدم برگردد و نگاه دیگری به آنجا بیندازد.

علی منصوری

این کتاب به زودی با ترجمه نگارنده از طرف انتشارات بهمن‌آرا منتشر خواهد شد.