دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

روایت های متقاطع چند آدم تنها


روایت های متقاطع چند آدم تنها

تونی موریسون در رمان «یک بخشش» زندگی سخت رنگین پوستان را به تصویر می کشد

تونی موریسون سال ۱۹۳۱ به دنیا آمده و سال ۱۹۹۳ توانست جایزه نوبل را به دست آورد. پیش از آن نیز این نویسنده سیاهپوست توانسته بود در ۱۹۸۷ برنده جایزه پولیتزر شود. او کارنامه‌ای درخشان در حوزه ادبیات و جایگاهی ویژه در زمینه تدریس داستان‌نویسی در دانشگاه‌های معتبری چون هاروارد دارد. تونی موریسون نویسنده زن سیاهپوست در بیشتر رمان‌هایش به شرایط ویژه رنگین‌پوستان در آمریکا می‌پردازد و به دلیل هم‌نژادی با مردمی که دستمایه موضوعات رمان‌هایش هستند و شناخت آسیب‌های اجتماعی ناشی از تبعیض‌نژادی به تبحر قابل‌توجهی در بیان نکات ریز و موشکافانه و لحظات پنهان زندگی شخصیت‌هایش دست یافته است. همین امر شهرتی جهانی برای او به ارمغان آورده است.

رمان «یک بخشش» نیز یکی از همین قصه‌های تلخ رنگین‌پوستان را در دوره برده‌داری بیان می‌کند. نگاه ژرف و متفاوت این نویسنده به این قصه جانی تازه و حال و هوایی ضدکلیشه بخشیده است.

رمان یک بخشش به لحاظ تکنیکی و فرم بسیار نوآورانه و منحصربه‌فرد است. به لحاظ محتوایی در این اثر با مفاهیمی انسانی روبه‌رو هستیم.؛ مفاهیمی بسیار ساده و در عین حال بسیار پیچیده. نویسنده قصه را با دو نوع روایت اول شخص و دانای کل پیش می‌برد. راوی دانای کل در مواردی محدود و در بیشتر موارد نامحدود است. علت این دو انتخاب برای شیوه روایت تحت تاثیر محتواست. او برای فلورنس دختر کوچک سیاهپوستی که عاشق پوشیدن کفش است، روایت اول شخص را برمی‌گزیند. زیرا او غیرقابل توصیف است. کسی نمی‌تواند او را جز آنچه که هست ببیند، پس بهتر است کلماتش را از زبان خودش بشنویم و بس. فلورنس تنها برده در خانه ارباب است که می‌تواند بخواند و بنویسد و روایت از زبان او طوری بیان می‌شود که انگار نامه‌ای را به کسی می‌نویسد یا به چیزی درباره خودش اعتراف می‌کند.

او به عنوان یک برده از دیگران متفاوت است و سوالی بی‌جواب از مادرش دارد؛ مادری که زمان فروخته شدن او، التماس کرده فلورنس را جای خودش ببرند و به او و پسر کوچکش کاری نداشته باشند. فلورنس در این باره می‌گوید «من از مادرانی که مراقب بچه‌های خود هستند، می‌ترسم. می‌دانم هنگام انتخاب چشمانشان چطور می‌شود و چیزهایی می‌گویند که نمی‌توانم بشنوم. مادرم می‌خواهد چیزی بگوید، اما دست پسر کوچکش در دستش است.» بحث انتخاب میان دو فرزند برای یک مادر برده سوالی است که فلورنس با آن درگیر است که مدام از خودش می‌پرسد چرا مادرش او را انتخاب نکرده است؟ و زمانی که جواب مادر را می‌فهمد، از مخاطب می‌پرسد چه کسی مسوول است؟

نویسنده در هر فصل از رمان به سراغ یکی از اشخاص خانه اربابی می‌رود و با روایت دانای کل قصه آنها را بیان می‌کند و یک در میان فصل‌ها را به صدای فلورنس اختصاص می‌دهد و تا پایان که ناگهان قراردادش را با خواننده می‌شکند و او را با صدایی دیگر مواجه می‌کند، صدای شبیه لحن گفتار فلورنس با ضرباهنگ و پختگی‌زنی میانسال و آنقدر به این شیوه بیان ایمان دارد که بتواند با آخرین کلماتش پاسخ دو سوال خواننده را بدهد، این که گفتار آخر، گفتگوی مادر فلورنس با اوست و دوم دلیل مادرانه‌ای آغشته به فداکاری و حس ششم که زن برای راهی کردن دخترش به خانه ارباب جدید می‌آورد.

در بخش‌های فواصل قصه فلورنس، با ۳ زن دیگر (خانم خانه، یک برده بومی و یک دختر خدمتکار) آشنا می‌شویم. هر کدام در لباس نمادینه و سمبلیک به تصویر درمی‌آیند و تنها یکی از شباهاتشان این است که همه به هم نیازمندند و همه درد از دست دادن عزیزی را تجربه کرده‌اند. ربکا زنی زیباست که مدام بچه‌هایش می‌میرند و غم مرگ دخترش از او زنی سرد و خسته ساخته است.

لینای سرخپوست که مادرش را از دست داده و فلورنس را چون فرزندش می‌بیند. سارو که دختر جوانی مجنون و عصیانگر است و هیچ کس را ندارد. این سه زن وحتی فلورنس، هر کدام از شرایطی بسیار وخیم‌تر به خانه ژاکوب (ارباب) می‌آیند و در این خانه امن که قواعد بردگی به شکلی بسیار کمرنگ‌تر از حقیقت سیاهش به اجرا درمی‌آیند، نقشی می‌پذیرند.

ربکا در نقش همسر ژاکوب، لینا که چون سرپرست و رهبری با کفایت همه امور خانه را کنترل می‌کند. سارو که شاید جای فرزندان مرده ربکا را بگیرد و فلورنس که می‌تواند تا مرز دخترخواندگی خانم پیش برود. در جاهایی می‌بینیم که این زن‌ها چگونه نقش عزیزان از دست رفته یکدیگر را ایفا می‌کنند و به یکدیگر آرامش می‌دهند و خود هم به آرامش می‌رسند. ژاکوب مدام در حال ساختن خانه‌ای جدید است، او ۳ خانه می‌سازد، اما قبل از به پایان رسیدن آخرین خانه می‌میرد و زن‌ها تنها می‌مانند. نویسنده او را همسری مهربان توصیف می‌کند با غمی عمیق که با مردن یک یک نوزادانش در او شکل می‌گیرد تا این که میل به کار بیش از حد و ساختن خانه چون مسکنی در او عمل می‌کند.

این عمل در مورد شخصیت‌های دیگر نیز به شکلی تکرار می‌شود و سرخوردگی‌های آنها را نشان می‌دهد. نویسنده سعی کرده در قالب این رمان نظام حاکم بر جامعه آمریکا را مورد بررسی قرار دهد، اما برعکس آنچه که در آثار ادبی و سینمایی با محوریت موضوع این رمان دیده‌ایم، موریسون بشدت از سانتی‌مانتالیزم (احساسات‌گرایی)‌ و بزرگنمایی‌های شایع دوری می‌کند و با پرداختن به ذات و فطرت انسان (چه برده و چه آزاد)‌ به موشکافی افراطی قوانین اجتماعی می‌پردازد.

او قوانین برده‌داری، خرافات مذهبی، جنگ و بی‌عدالتی و هر نیروی ضدبشری دیگر را به چالش می‌کشد، اما با نگاهی بی‌طرفانه. بسیاری از این بی‌عدالتی‌ها بر سر سفید و سیاه و سرخ و زرد به یک شکل می‌آیند و بسیاری هم مخصوص رنگین‌پوستان است.

موریسون همراه با قصه هر شخصیت، قسمتی از اتفاقات را بیان می‌کند. گاهی اطلاعاتی را در فصلی می‌گوید و چند فصل بعد دوباره همان اطلاعات را از دیدگاهی دیگر مطرح می‌کند. این گونه خواننده به شکلی غیرمتعارف در جریان کلیت رمان قرار می‌گیرد.

برای مثال یکی از شخصیت‌های قابل بررسی رمان زنی به نام سارو است که از آب گرفته شده و بچه‌اش را باردار و به تنهایی در جنگل به دنیا می‌آورد. او با تولد این بچه، نام خودش را هم تغییر می‌دهد و از آن به بعد همه رفتارهایش نیز تغییر می‌کند. سارو با عشقی که او را به آرامش و شکوه و تکامل رسانده به دخترش مهر می‌ورزد. این قصه در شیوه موریسون هر بار تا جایی گفته و بعد رها می‌شود.

سارو با رفتاری چون دیوانگان ناگهان به لحظه زایمان می‌رسد و خودش نیز مانند دخترش دوباره متولد می‌شود. این پوست‌اندازی به شکلی دیگر درباره لینا هم اتفاق می‌افتد، زمانی که او تصمیم می‌گیرد آواز‌های مادرش و سنت‌های سرخپوستان را که به اجبار از یاد برده‌اند دوباره به یاد آورند و همین باعث می‌شود که او به قدرتی چون رئیس قبیله در خانه اربابی بدل شود، ربکا هم با مرگ همسرش پوست می‌اندازد و به زنی مدیر و باایمان بدل می‌شود.

جریان کفش‌های فلورنس نیز نه‌تنها نوعی تفاوت ظاهری میان او و برده‌های دیگر را القا می‌کند یا شخصیت معترض او را به تصویر می‌کشد، اشاره‌ای تلخ است به آرزوهای ممنوع یک برده مانند آرزوی آزادی، مزد گرفتن، عاشق شدن، ازدواج کردن و... و حتی کفش پوشیدن. زمانی که فلورنس از سفر به سوی مرد آهنگر بازمی‌گردد، کفشی به پا ندارد. این هدیه دنیای آزاد برای یک برده است؛ این که تمام آرزوهایش را از او بگیرند بی‌هیچ امیدی و بی‌هیچ عشقی رهایش کنند و آنقدر خراشش دهند تا کف پاهایش چون سرو سخت شود.

آیه کیانپور