پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

آنها مرا از تنهایی نجات دادند


آنها مرا از تنهایی نجات دادند

هوا حسابی سرد بود و زمستان با تمام قدرت سرمایش را به رخ می کشید آن طور که آسمان تیره و ابرهای سیاه نشان می دادند, قرار نبود برفی که از دیشب شروع به بارش کرده بود به این زودی ها متوقف شود کنار پنجره رفتم و به خیابان نگاه کردم هیچ کس در خیابان نبود هوا به قدری سرد و گزنده بود که فکر کنم هیچ موجود زنده ای نمی توانست در آن هوا دوام بیاورد و در محیط باز زنده بماند

هوا حسابی سرد بود و زمستان با تمام قدرت سرمایش را به رخ می‌کشید. آن‌طور که آسمان تیره و ابرهای سیاه نشان می‌دادند، قرار نبود برفی که از دیشب شروع به بارش کرده بود به این زودی‌ها متوقف شود. کنار پنجره رفتم و به خیابان نگاه کردم. هیچ کس در خیابان نبود؛ هوا به قدری سرد و گزنده بود که فکر کنم هیچ موجود زنده‌ای نمی‌توانست در آن هوا دوام بیاورد و در محیط باز زنده بماند.

دوباره به اتاق‌نشیمن برگشتم و کنار شومینه نشستم. تنهایی آزارم می‌داد. دست‌هایم را به کمک آتش کمی گرم کردم و کتابی را که مشغول خواندنش بودم از کنار شومینه برداشتم. کتاب را ورق می‌زدم و خط به خط جلو می‌رفتم، ولی اصلا حواسم به متن آن نبود و تنها صدای سکوت خانه توی سرم می‌پیچید.

با خودم فکر می‌کردم از این به بعد چطور باید این تنهایی را تحمل کنم؟ پسرم هم معمولا آخر هفته‌ها دیگر به خانه نمی‌آمد و ترجیح می‌داد با دوستانش در خوابگاه بماند و من هم از شدت تنهایی ترجیح می‌دادم​ خودم را با کارهای خانه سرگرم کنم، ولی گاهی مثل آن شب، تنهایی بشدت آزارم می‌داد.

تلویزیون را روشن کردم تا صدای آن در خانه بپیچد و کمی از احساس تنهایی‌ام کم کند؛ اما فایده‌ای نداشت، چون اینقدر بی‌حوصله شده بودم که حتی دلم نمی‌خواست برنامه‌های تلویزیون را تماشا کنم.

ساعت را نگاه کردم؛ تازه هشت بود و تا آخر شب خیلی ​مانده بود. باید خودم را با کاری مشغول می‌کردم تا فکر و خیال سراغم نیاید. دستمالی برداشتم و سراغ قاب عکس‌ها رفتم؛ یکی یکی آنها را دستمال کشیدم و با دیدن هر چهره‌ای که در قاب به من خیره شده بود، کمی با آن صحبت کردم. عکس‌های زیادی را روی میز چیده بودم؛ عکس تنها پسرم که حالا در شهر دیگری درس می‌خواند، همسرم که سال‌ها پیش فوت کرده بود، خواهرم به همراه همسر و بچه‌هایش، نوه‌های خواهرم که تازه به دنیا آمده بودند و... .

حدود یک ساعت با عکس‌هایی که در قاب‌ها لبخند می‌زدند و من را نگاه می‌کردند، حرف زدم؛ اما چهره‌های هیچ‌کدام از آنها تغییر نکرد، هیچ کس حرف‌هایم را تائید یا رد نکرد و... انگار همه آنها در قاب‌های خودشان یخ زده بودند. انگار زمان در همان لحظه عکس گرفتن متوقف شده بود و هیچ چیز نمی‌توانست آنها را به این لحظه بیاورد.

عصبانی شدم و ناراحت‌تر از قبل، کنار شومینه برگشتم. با خودم فکر می‌کردم کاش خواهرم اینجا بود و الان صدای بچه‌ها و نوه‌هایش داخل خانه ساکت من می‌پیچید. اما این آرزو هم بی‌فایده بود؛ چون سال‌ها بود که او از این شهر رفته و حالا در جایی زندگی می‌کرد که با خانه من حدود هشت ساعت فاصله داشت.

دوباره کتاب را برداشتم و بی‌حوصله آن را ورق زدم که ناگهان کاغذی از داخل صفحات آن بیرون افتاد. یک کارت کوچک زردرنگ بود که روی آن نوشته بودند: «جشن مادرانه؛ اگر شما هم دوست دارید مادر ما باشید، سری به خانه کوچک ما بزنید.»

آدرسی هم پایین کارت نوشته بودند که دو خیابان بالاتر از خانه ما بود. منظورشان را درست نفهمیدم. برای همین تلفن را برداشتم تا دقیق‌تر درباره آن بدانم.

خانمی جواب داد و با لحنی مهربان از من تشکر کرد که به آنها زنگ زده‌ام. او گفت مدیر موسسه نگهداری از کودکان بی‌سرپرست است و برای رسیدگی به کارهای بچه‌ها به نیروهای داوطلب نیاز دارند. آن جشن هم برای معرفی موسسه و اعلام نیاز بوده. تاریخی که روی کارت نوشته شده بود به حدود یک ماه قبل مربوط می‌شد، برای همین فکر کردم دیگر کاری از دست من برنمی‌آید؛ اما خانم لوموئن می‌گفت هنوز هم به چند نفر نیاز دارند که بتوانند از کودکان آن مرکز نگهداری کنند.

با خودم فکر کردم شاید این بچه‌ها بتوانند تنهایی من را پر کنند و برای همین به او گفتم فردا صبح به آنها سری خواهم زد.

حالا سه سال از آن شب سرد زمستانی می‌گذرد؛ اما حالا ده‌ها بچه جدید پیدا کرده‌ام که هیچ‌کدام نمی‌گذارند من حتی یک ساعت تنها بمانم. خیلی خوشحالم که می‌توانم به کسی محبت کنم؛ به کسی که مثل عکس‌های داخل قاب فقط تصویری یخ‌زده و بی‌روح نیست و خودش هم به این محبت نیاز دارد.

مترجم: زهره شعاع

منبع: guideposts