شنبه, ۱۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 1 March, 2025
پای صحبت «فرهاد جعفری» نویسنده رمان کافه پیانو

بازتاب های «کافه پیانو» را که می بینی ، امیدوار می شوی به نوشتن و زندگی کردن. به این که اگر دهه سوم و چهارم را هم رد کرده ای و به جایی که می خواستی نرسیده ای هنوز هم وقت هست برای مشهور شدن و در معرض دید قرار گرفتن. به این که اگر آن قدر به آخر خط رسیده ای که مجبور شده ای شغل «قهوه چی گری» را برای خودت انتخاب کنی در همان کافه هم می توانی راه هایی پیدا کنی برای چشیدن طعم لذت بخش زندگی. پس از آن که رمان را یک نفس می خوانی ذوق زده می شوی از این که به زندگی خصوصی یک نفر شبیه خودت سرک کشیده ای و حس فضولی ات ارضا شده است. بعد می فهمی که همه اش یک بازی بوده و از این که در این بازی غافلگیر کننده رودست خورده ای شوکه می شوی.
هم اکنون که من و شما این مقدمه را می خوانیم «کافه پیانو»، نخستین رمان «فرهاد جعفری» احتمالا چاپ چهاردهم و پانزدهم را هم رد کرده است. کتابی که نویسنده اش کلی بد و بیراه شنیده و کلی هم تشویق شده است.
▪ من پیشنهاد میکنم یک فصل به کافه پیانو اضافه کنید که شما در کافه نشسته اید و یک عده روزنامه نگار میآیند با شما مصاحبه میکنند. فکر میکنید اصلا بشود داستان چنین اتفاقی را نوشت؟
ـ بله. چرا نشود؟ اما همین الان نمیتوانم داستانش را بگویم. باید توی فضایش قرار بگیرم.
▪ این که نقدها و مصاحبهها را میآورند و شما میخوانید نتیجه اش داستان شیرینی میشود یا
ـ مصاحبه هایی که انجام میشود، کارکرد اجتماعی خوبی دارد. ازین جهت چرا شیرین نباشد؟!
▪ حتی مصاحبه با آن هایی که مخالف جدی کتابتان هستند؟
ـ خب خیلی طبیعی است که عدهای مخالف باشند. اما همین که فرصت گفتگو به من داده میشود، خیلی خوب است.
▪ اگر انتقادشان غیر منطقی باشد چی ؟
ـ سعی میکنم متقاعدشان کنم. یا متقاعد میشوند یا نمیشوند. اگر نشدند اهمیتی ندارد.
▪ و اگر انتقادشان مغرضانه باشد
ـ خیلی از انتقادها مغرضانه بودند که من واکنشی نشان ندادم. برعکس؛ همه شان را برداشتم روی سایتم گذاشتم تا بقیه هم بخوانند. مثلا همین مطلبی که فردی با نام " مجید عاصمی" در وبلاگش نوشته. تلقی اش این بوده که کافه پیانو ناشی از عقده های تلنبار شده کسی است که از پست ترین لایه های اجتماعی میآید و تربیت خانوادگی درستی هم ندارد. مطلب ایشان را به نقل از وبلاگ شان، روی سایتم گذاشتم و هیچ واکنشی نشان ندادم.
▪ احساس میکنم شما از دیدن این نقدها خوشحال میشوید، چون به هر حال به روند مشهور شدنتان کمک میکنند.
ـ بله. البته نه فقط به این خاطر. این هم هست که با این کار، دیگران را هم ترغیب میکنم که صداهای مخالف را حتی اگر مغرضانه باشند بشنوند و واکنش های خشمگینانه ای از خود بروز ندهند.
▪ نقدهایی هم داشتید که به قول «برنامه نود» نقد دلسوزانه باشند؟
ـ بله. بسیار زیاد. عمده اینها را از خوانندگانم دریافت کرده ام و نه منتقدان. من تا الان حدود ۱۷۰۰ تا نامه الکترونیک از خوانندگانم دریافت کرده ام. افرادی که عمدتا کتاب را دوست داشتند اما به برخی جاهاش هم انتقاد داشتند. بیشترشان را سعی کردم جواب دهم. البته این را بگویم که اصلا آن شیوه ای که من داستان مینویسم، شیوه ای نیست که نقد منصفانه یا مغرضانه شما بتواند تاثیری در کار بعدی من بگذارد. من به شیوهای مینویسم که اسمش را گذاشتهام پیامبرانه. در این طرز از نوشتن، نویسنده در فرآیند تولید قصه کاره ای نیست. یعنی دخل و تصرفی در رویدادها و وقایع ندارد. یا هیچ طرح از پیش اندیشیده شده ای ندارد که بر اساس چنان طرحی، ساختمان قصهاش را روی آن بنا کند. چون چنین است؛ شما در کتاب من هر ایرادی ببینی و به من متذکر شوی، ممکن است من بپذیرم اما به این معنا نیست که در کار بعدی من موثر واقع خواهد شد. نقدهای مغرضانه و دلسوزانه، هیچکدام تاثیری در کار من ندارند. ضمن این که برای نظرات هر دو گروه احترام قائلم.
▪ پشت کتاب اشاره کرده اید که کتاب را در پاسخ به سوال گل گیسو نوشته اید، این که اگر کسی از او پرسید پدرت چه کاره است، بگوید نویسنده. حالا اگر این کتاب را ننوشته بودید، فکر میکنید او چه جوابی به دوستانش میداد؟
ـ احتمالا جوابی نداشت. میآمد از من میپرسید و من هم مثل قبل، هیچ پاسخی نداشتم که بهش بدهم.
▪ پس اعتراف میکنید که پیش از نوشتن کتاب یک مدت طعم بیکاری را چشیده اید؟
ـ بله. من در اعتراض به همین مسئله، توضیحات پشت جلد را دادهام. آن نوشته فقط اشاره به آن چه بین من و دخترم گذشته، نیست. بلکه تلویحا نوعی اعتراض به وضعیت اجتماعی ماست. چرا باید آدمیکه نسبت به تلقی رسمیاجتماعی طور دیگری فکر میکند، باید در شرایطی قرار گیرد که شغل و امنیت اجتماعی کافی نداشته باشد؟
▪ این راوی یک خط مشی در پیش گرفته که هم در زندگی خانوادگی و هم در زندگی مشترک شکست میخورد. پس میشود گفت روش زندگی اش قابل تایید نیست
ـ خب نباشد. با داوری شما این روش جواب نمیدهد. اما یک آدمیروی این سبک از زندگی ایستاده است. از دید خودش قضاوتش درست است. از دید شما شاید درست نباشد.
▪ نکته متناقض کافه پیانو این است که همین آدم ناموفق با نوشتن کتاب به یک موفقیت خوب دست پیدا میکند.
ـ راوی و نویسنده در یک جاهایی مشترک اند. اما در بیشتر جاها اشتراک ندارند. این که نویسنده موفق شده کتابی بنویسد که با استقبال مواجه شود شاید دلالت کند بر این که به شخصیت قهوه چی حق بدهیم که انتقادش نسبت به وضعیت اجتماعی درست بوده است. یعنی اگر شرایط بهبود پیدا کند و آمادگی دگرپذیری بیشتری داشته باشیم، استعدادهایی میتوانند خودشان را بروز دهند. چه بسا اگر کافهپیانو ده یا پانزده سال پیش نوشته میشد، به این سهولت تایید نمیشد. یعنی فضای سیاسی، اجتماعی ما از خیلی جهات بهبود پیدا کرده و برای نویسنده، فضایی فراهم شده که چنین کیفیتی را از خودش بروز دهد. اما قصه، درباره وضعیتی و موقیعتی قبل از این بهبود نسبی ست.
▪ تناقض دیگرش هم این است که از یک طرف عامه مردم را نقد میکند و از طرف دیگر از طرف همان عامه مردم با استقبال روبرو میشود.
ـ به خدا من تقصیری ندارم! شاید کتاب آنچنان زندگی اجتماعی شهروندان و مناسبات میان آنها را به دقت تصویر کرده که آنها با این وضعیت احساس نزدیکی کرده اند.
▪ این که آدم در ۴۴ سالگی اولین کتابش را بنویسد و در این سن به موفقیت دست پیدا کند عجیب نیست؟
ـ داستایوسکی تازه توی پنجاه سالگی اش نخستین رمانش را نوشت. موفقیت یک فرآیند بسیار سخت و زمانبر است. شما ممکن است فرصت های بسیاری برای بروز کیفیت داشته باشید، اما در نتیجه کم کاری و سهل انگاری یا شرایط نادرست جامعه نتوانید روی صندلی موفقیت بنشینید. شاید در اثر متعادل شدن وضعیت، فرصتی پیش بیاید و شما بتوانید روی صندلیای بنشینید که پیشتر نمیتوانستید روی آن بنشینید یا از شما دریغ میشد. میگویند کامیابی مثل یک چرخ و فلک میماند که همه صندلی هایش پر است. مگر یکیشان که برای شما خالی نگه داشته شده است. در لحظه ای که صندلی به برابرتان میرسد، اگر سوار شدید، شدید وگرنه معلوم نیست آن صندلی، کی دوباره پیش روی شما باشد. من در یک موقعیت مناسب توانستم روی صندلی بنشینم، در حالی که پیش از این، کنترلچی چرخ و فلک، بنا به دلایل موهومی مانع نشستن من میشد.
▪ سن شما سنی است که معمولا آدمها به آرزوهای سرکوب شده شان فکر میکنند و دچار «بحران میانسالی» میشوند.
ـ بله. قطعا این جوری است.
▪ پس چطور موفق شدید روی صندلی بنشینید؟
ـ به گمانم چون دچار این بحران شده ام، آن موفقیت به دست آمده. به این معنی که چهبسا خیلی های دیگر هم دچار این بحران بوده اند و به همین دلیل با این کتاب ارتباط برقرار کردند.
▪ توصیفاتی که از کافه مورد نظر میکنید بیشتر زاییده تخیلات شماست؟
ـ بله. من هیچ وقت نه کافه چی بوده ام، نه با این شغل و جوانبش آشنا بودهام. نه هیچوقت این تخصص را داشتهام که قهوه چطور ساخته میشود. شاید روزی ده پانزده فنجان چای بخورم اما در ماه فقط یکی دو فنجان قهوه.
▪ به خاطر همین نابلدی در یک جای کتاب به اشتباه نوشته اید کافه گلاسه را هم میزنند.
ـ بله. مدیر یک کافی شاپ هم به من گفت که برای ساختن کافه گلاسه ، شیر و بستنی را صرفاً مخلوط میکنند و هم نمیزنند. و مشاوره داد که بهتر است که در آن قسمت، از اصطلاح " میلک شیلک" به جای کافهگلاسه استفاده کنم.
▪ بعد از این که یک هفتم تعطیل شد، شغل خاصی نداشتید؟
ـ یک وب سایت شخصی داشتم که آن را بهروز میکردم. برای یکی دو تا سایت هم تحلیل سیاسی و اجتماعی مینوشتم.
▪ این طوری که خیلی سخت است؟
ـ سخت است. اما وقتی انتخاب خودت باشد تحملش ممکن میشود.
▪ چرا مثل راوی یک کافه راه نیانداختید؟
ـ به اتفاق یکی از دوستانم تصمیمش را داشتیم که کافهای مخصوص هنرمندان در مشهد دایر کنیم. منتها به خاطر دشواریهای مالی به سرانجام نرسید. تقریباً در همان روزها هم بود که تصمیم گرفتم دوباره داستان بنویسم و به نظرم رسید که حالا که یک کافه واقعی راه نیانداختهآم، چه بسا بد نباشد که آن را به صورت مجازی راه بیاندازم.
▪ داستانتان را که خواندم یاد سریال های مرضیه برومند افتادم که آدم های داستان یک پاتوقی دارند و همان جا داستان شکل میگیرد.
ـ چقدر خوب. اما من از هیچ کار دیگری تاثیر نگرفتم؛ مگر «عقاید یک دلقک» هاینریش بل و «ناتور دشت» سالینجر آن هم به شکلی ناخودآگاه. باید بگویم سبک روایی «کافه پیانو» متاثر از «ناطور دشت» است و بحرانها و موقعیت هایی که راوی با آن مواجه است، متاثر از «عقاید یک دلقک».
▪ چرا در این کتاب زوایای پنهان زندگی شخصی تان را برای خواننده شرح داده اید؟
ـ در صفحه آخر توضیح داده ام که اسامیواقعی اند؛ اما داستانها و موقعیتها تطابق صد در صدی با واقعیت ندارند. من زوایای پنهان زندگی شخصی ام را آشکار نکرده ام.
▪ مثلا من میدانم که اسم دختر شما «گل گیسو» است و خیلی از کارهایی که تعریف کرده اید، انجام میدهد
ـ یعنی اسم دختر من یکی از زوایای پنهان زندگی من است؟! اسم شخصیت میتوانست یک چیز دیگر باشد. اما وقتی این اسامی شروع میکنند به عمل کردن داستانی، محتوای رفتاری شان الزاما تطابقی با واقعیت ندارد. بله، شما نشانه های کوچکی از واقعیت در کافه پیانو میبینید. برای این که خودتان را همراه با قصه بدانید و فکر کنید همه اش واقعی است. خیلیها دچار این اشتباه شدند. از هر صد تا نامه ای که دریافت میکنم، هشتاد تایش از من نشانی «کافه پیانو» را خواسته اند و من باید مدام توضیح دهم که کافه ای ندارم!
▪ شما در داستان مدام تاکید میکنید که راوی دوست دارد یک حریم شخصی داشته باشد ؛ اما خودتان با نوشتن «کافه پیانو» این حریم را میشکنید.
ـ مشکلی که رخ میدهد این است که تعریف من و شما از حوزه شخصی با هم فرق میکند وگرنه من حوزه شخصیام را مطابق تعریفی که خودم دارم نشکستهام. این که شما بدانید احتمالا من بر سر اینکه پدرم، مثل خیلی از هم نسلان خودش، کوشش داشته نظر خودش را یا سبک زندگی خودش را به من تحمیل کند، یا من و همسرم بر سر کشیدن سیگار اختلاف داشتهایم؛ حوزه شخصی من محسوب نمیشود. چون احتمالاً مشکل خیلی از زن و شوهرهای دیگر هم هست. بنابراین اگر این امور بتوانند کارکرد داستانی پیدا کنند تا اثری اجتماعی داشته باشند و به اقتضای داستانی شدن، چند درجهای هم در اندازه آنها اغراق شود، از دید من که اشکالی ندارد. در مورد شخص من، چیزهایی از جمله اعتقادات مذهبی یا آن اموری از مسائل خانوادگی حوزه شخصی من محسوب میشوند که میان جمع کثیری از افراد حوزه شخصی محسوب میشوند. حوزه شخصی، امری قابل تعریف است و زاین جهت نسبی ست و از جامعه به جامعه، تا منطقه به منطقه و فرد به فرد تفاوت میکند.
▪ خب کسی که خانواده شما را میشناسد با خواندن کتاب نگاهش نسبت به دخترتان عوض میشود.
ـ چه اهمیتی دارد؟ چه من این کتاب را مینوشتم چه نمینوشتم مردم یک دیدگاهی درباره من و دخترم داشتند.
▪ شاید دخترتان دوست نداشته باشد
ـ فعلا که مخالفتی نشان نداده است.
▪ یعنی شما برای این که داستانتان جذاب شود از یک جای دیگر خرج کرده اید؟
ـ آنها باید معترض باشند نه شما (میخندد) شما چرا کاسه از آش داغتر شده اید؟
▪ یک سری تصویرها و شخصیتها در کتابتان هستند که دوست دارم بدانم ایده اش از کجا آمده. مثلا این که صفورا خودش را داخل قفس بیاندازد؟
ـ در دوره ای که به کافه کنج تهران میرفتم، خانمیبود به نام «ژینوس تقی زاده» که هفتم هر ماه آن جا پرفورمانس داشت. یکی از آن پرفورمانسها این بود که یکروز آمد و تمام مدت را داخل آن قفس نشست. که اتفاقآ گزارش آن پرفورمانس او را در مجلهام «یکهفتم« هم منتشر کردیم.
▪ این که آدمها داخل کمد همدیگر را بو کنند؟
ـ همین طوری به ذهنم رسید. مبنایی در واقعیت ندارد.
▪ این که همسر راوی یعنی « پری سیما » شخصیت اعصاب خرد کنی دارد؟
ـ اعصابخردکن؛ البته تعبیر شماست. اما یکی از صحبت هایی که همیشه با خانمم دارم این است که تو بیش از اندازه قانونمندی و بیش از اندازه در چارچوب زندگی میکنی. زندگی این قدرها هم که تو فکر میکنی سخت و قانونمند نیست. شخصیت پریسیما تا اندازهای، نه به آن صورتی که در داستان مشاهده می کنید؛ تحلیلی بود که من از برخی خصوصیات همسرم داشتم که بهشان انتقاد داشتم. آن را گسترش دادم و البته بیش از اندازه واقعی هم بزرگشان کردم تا کارکرد داستانی پیدا کند.
▪ اما در عین حال راوی همسرش را دوست دارد
ـ به نظر من «کافه پیانو» در مدح و ستایش و بروز عشق بسیار زیاد نویسنده به همسرش نوشته شده است در عین اینکه انتقاداتی به او دارد. از این جهت است که معتقدم شخصیت مرکزی «کافه پیانو» پریسیماست. راوی توضیحات زیادی درباره او میدهد که نشانگر این احساس نویسنده هست. از جمله میگوید: او فرشته ای است که من تعجب میکنم چطور از بین ما آدمها سر درآورده.
▪ این جمله که وقتی زنها وارد میشوند،تازه داستان آغاز میشود.
ـ این یک جمله معروف در سینما و ادبیات و تئاتر است. حتی در سیاست هم عده ای معتقدند بحرانها و صلحها و جنگ ها، ناشی از حضور زنانی بوده که مردانی را وادار به این کار کرده اند.
▪ رمان شما یک دیالوگ کلیدی دارد. یک جا یک نفر از راوی میپرسد، چه جوری حلش کردی و او جواب میدهد این جوری که حلش نکردم.
ـ راوی آدم واقعبینی است و معتقد است مسیر تکاملیای که زندگی آدمها و باورهای اجتماعی طی میکنند، یک مسیر گریزناپذیر و جبری است که باید طی شود و تحمل شود تا سرانجام به یک وضعیت بهتری برسیم. میخواهد بگوید خیلی اصرار نداشته باشیم چیزی را به زور و پیش از موعد حل کنیم. سیب وقتی بخواهد برسد، خودش میرسد.
▪ به همین خاطر راوی آدم منفعلی از آب درآمده است؟
ـ گویا ما تعریف هایمان از مفاهیم و پدیدهها فرق میکند. شما میگویید «منفعل» من میگویم «واقع بین».
▪ به نظر شما زندگی این آدم منفعل در نهایت چه سرانجامیپیدا میکند؟
ـ من آدم منفعلی در کافهپیانو نمیبینم!
▪ داستان شما پایان بازی دارد. به نظر شما راوی آخرش طلاق میگیرد؟
ـ من هیچ طرح از پیش اندیشیده ای ندارم که داستان از کجا شروع میشود و وسط و آخرش کجاست. من به بسته به موقعیت و لحظه مینویسم. یک جمله برای شروع انتخاب میکنم و آن را گسترش میدهم. گاهی اوقات میشد پستچی در میزد. من میرفتم نامه را میگرفتم. بعد میدیدم چقدر این پستچی محل ما مرد خوبی است. همان لحظه میآمدم و پستچی را در قصه میگذاشتم و میدیدم جواب داد.
▪ جارو برقیمان را میدیدم و یادم میآمد که چهارده سال است با آن زندگی کردهایم. اما هنوز یکبار هم کارش به تعمیرگاه نکشیده است. تصمیم میگرفتم یک جوری به این جاروبرقی که طی همه این سالها نجابت به خرج داده و با بد و خوبمان ساخته، ادای دین کنم. بعد میدیدم عجب وسیله ای شد برای کاویدن شخصیت همسر راوی.
ـ همه وسیلهها و شخصیت های دور و برتان را که خرج این کتاب کرده اید. برای کتاب بعدی کم نمیآورید؟
▪ نه. مثلاً خود شما میتوانید یکی از شخصیتهای داستان بعدیام باشید. چیزی که دور و برمان ریخته اما بهش توجه نمیکنیم شخصیت است. به گمان خودم که کتاب بعدیام یک سر و گردن از «کافه پیانو» بالاتر است و بیشتر حرف برای گفتن دارد.
▪ با داستان «کافه پیانو» مرتبط است؟
ـ بله.«قطار چهار و بیست دقیقه عصر» در واقع ادامه همین کتاب است. و اینطور شروع میشود که راوی ورشکست میشود و میخواهد کافه را ببندد. قبل از آن به نظرش میرسد که باید برود پیش یک کشیش اعتراف کند. برای این مجبور میشود با یک قطار به تهران برود و ...
▪ مسلمان که پیش کشیش اعتراف نمیکند؟
ـ به نظر شما راوی کافهپیانو یک آدم معمولی درست و حسابی است که انتظار دارید کار عادی بکند؟ (میخندد)
▪ وقتی اخبار مربوط به تجدید چاپ کتاب را میشنوید، خوشحال میشوید؟
ـ فوق العاده. به نظر من اگر کسی خوشحال نشود باید در عقلش شک کرد.
▪ حتی اگر به این قیمت باشد که بگویند شما یک رمان عامه پسند نوشته اید؟
ـ چه اهمیتی دارد؟ واقعیتش این است که من هم جزئی از این عموم مردم هستم و از حیث مردم بودن، هیچ تمایزی بین خودم و آنها قائل نیستم. چه خوب که عامهپسند باشم. هرچه بیشتر بهتر!
▪ فرهاد جعفری اگر یک دیوار سفید داشته باشد، رویش چه مینویسد؟
ـ مینویسد: با یکدیگر مهربان باشیم و به همدیگر اجازه بدهیم، همان طوری باشیم که دوست داریم باشیم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست