دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

تناقضات سیاسی در نظریه انتقادی آدورنو


تناقضات سیاسی در نظریه انتقادی آدورنو

زندگینامه فکری آدورنو, حتی در زیبا شناختی ترین حالت دوری جستن از واقعیت و انتزاعی شدن اش, نشان تجربه فاشیسم را بر چهره دارد

زندگینامه فکری آدورنو، حتی در زیبا شناختی ترین حالت دوری جستن از واقعیت و انتزاعی شدن اش، نشان تجربه فاشیسم را بر چهره دارد. شیوه بازتاب یافتن این تجربه- به لطف رمز گشایی رابطه انحلال ناپذیر میان نقد و رنج، در دل آثار هنری- برسازنده دعوی سازش ناپذیر او به نفی است، در همان حال که حد و مرزی بر این نفی می گذارد. "زندگی مخدوش"، به لطف تامل در باب سلطه فاشیستی در مقام سلطه ای برخاسته از فجایع طبیعی و اقتصادی شیوه تولید سرمایه دارانه، از گرفتاربودن خویش در چنبره تناقضات ایدئولوژیکی فردگرایی بورژوایی آگاه است، فردگرایی ای که این زندگی زوال قطعی آن را دریافته است و در عین حال نمی تواند خود را از آن خلاص کند. ترور و وحشت فاشیستی نه تنها موجد درک خصلت جبری و سحرآمیز جوامع سراپا صنعتی شده است، بلکه همچنین به حریم ذهنیت یا سوبژکتیویته فرد نظریه پرداز نیز تجاوز می کند و سدهای طبقاتی برپاگشته در برابر توانایی شناختی او را مستحکم می سازد. آدورنو آگاهی از این فرایند را در مقدمه خویش بر "اخلاق صغیر" بیان می کند: "همان قوایی که مرا پس رانده بودند مرا از درک تام و تمام خودشان نیز دور نگه داشته بودند.

با این همه من پیش خودم به نقش ام در این همدستی معترف نشدم، همدستی ای که هر آن کسی را گرفتار خود می سازد که حتی درباره امور فردی فقط حرف می زند حال آنکه خود با آن امر غیرقابل گفتنی رویاروست که در ترازی جمعی درحال وقوع است." به نظر می رسد نقد برنده آدورنو بر حیات ایدئولوژیکی فرد بورژوا به نحو مقاومت ناپذیری او را در دام تباهی این حیات افکند. اما این نکته می تواند بدین معنا باشد که آدورنو هرگز واقعاً آن انزوایی را که مهاجرت بر او تحمیل کرد ترک نگفته بود. تقدیر مونادگونه [یا تک سازه و ذره ای] آن فردی که توسط قوانین تولید کار انتزاعی، مجزا و تک افتاده گشته است، در ذهنی گرایی فکری او منعکس است. از همین روست که آدورنو قادر نبود همدردی شخصی خویش با فلک زدگان زمین را به هواداری منسجم نظریه اش از آزادسازی ستمدیدگان ترجمه کند.‏بصیرت اجتماعی- نظری آدورنو در این خصوص که احیای ناسیونال سوسیالیسم تحت لوای دموکراسی را باید بالقوه خطرناک تر از گرایش های فاشیستی علیه دموکراسی دانست، باعث شد تا هراس روزافزون او از استقرار فاشیستی سرمایه داری انحصاری به وحشتی پس رونده از هر شکلی از مقاومت فعالانه بر ضد این گرایش های سیستم بدل گردد.

او در آگاهی سیاسی دوپهلوی بسیاری از روشنفکران انتقادی آلمانی سهیم بود، همان کسانی که پیش بینی می کنند کنش سوسیالیستی چپ گرا عملاً فقط ماشه ترور و وحشت فاشیستی راست گرایانه ای را که خواهد کشید خود سرگرم نبرد با آن است. اما در نتیجه، هر گونه کنش یا پراکسیس، به نحو پیشینی و از قبل، به عنوان عمل گرایی کورکورانه تقبیح می شود و امکان هر نوع نقد سیاسی در کل تحریم می گردد، یعنی همان نقدی که یک کنش اساساً درست و پیشاانقلابی را از تجلیات کودکانه اش در جنبش های انقلابی نوظهور تمیز می دهد.‏

در تقابل با پرولتاریای فرانسوی و روشنفکران سیاسی اش، آلمان فاقد یک سنت یکپارچه و پیوسته برای مقاومت فعال و مبارزه جو [‏militant‏] و لاجرم فاقد پیش شرط های تاریخی لازم برای به راه انداختن بحثی عقلانی درباره مشروعیت تاریخی مبارزه گری است. سلطه موجود، که بنابر تحلیل آدورنو، حتی پس از آشویتس نیز صور جدیدی از فاشیستی شدن را تحمیل کرده است، نمی توانست تحقق یابد اگر که "سلاح نقد" مارکسیستی به متممی به نام "سلاح نقد" پرولتاریایی نیازمند نمی بود. فقط در آن صورت است که نقد به حیات نظری انقلاب بدل خواهد گشت. این تناقض عینی نهفته در نظریه آدورنو بالاجبار به کشمکشی بی فرجام راه داد و دانشجویان سوسیالیست را به مخالفان سیاسی آموزگار فلسفی خود بدل ساخت. قطع نظر از اینکه آدورنو تا چه اندازه ایدئولوژی بورژوایی حقیقت جویی فارغ از ارزش گذاری را پدیده ای مربوط به مبادله کالایی می دانست، باید گفت او به همان اندازه به ردپاهای نزاع مبتنی بر جهت گیری فلسفی در گفت وگوی علمی بدگمان بود.‏

اما گزینه انتقادی او- اینکه تفکر باید، به منظور سهیم شدن در حقیقت، به نحوی خودانگیخته معطوف به واقعیت اجتماعی ای باشد که به لحاظ عملی دستخوش تغییر است- تیزی و برندگی خویش را از دست خواهد داد اگر خود را، به همان نسبت، برحسب مقولات مربوط به سازماندهی تعریف نکند. مفهوم دیالکتیکی نفی در آدورنو بیشتر و بیشتر از ضرورت تاریخی جانب داربودن عینی تفکر دور می شد، ضرورتی که در سامان دادن خاص هورکهایمر به تفاوت میان نظریه انتقادی و نظریه سنتی، یا دست کم در دفاع او از "وحدت پویای" فرد نظریه پرداز و طبقه تحت سلطه، حضور داشت.‏دوری جستن و تجرد از این معیارها نهایتاً آدورنو را ضمن ستیزش با جنبش دانشجویی، وادار به همدستی ای مهلک با قدرت های حاکم ساخت و حتی خود او نیز بدان پی نبرد.

مسئله خودداری شخصی از کنش یا پراکسیس به هیچ رو یگانه موضوع مورد مناقشه در این جنجال نبود، لیکن ناتوانی آدورنو از رویارویی با مسئله سازماندهی گویای نوعی نارسایی عینی در نظریه اوست، نظریه ای که معهذا کنش اجتماعی را مقوله ای مرکزی در معرفت شناسی و نظریه اجتماعی فرض می گیرد. اما با این همه، این تفکر آدورنو بود که مقولات رهایی بخش را با دانشجویان از نظر سیاسی آگاه درمیان گذاشت، مقولاتی که از سلطه پرده برمی دارند و به نحوی ناگویا و غیرمستقیم با شرایط تاریخی دگرگون شده انقلاب در شهر ها تطابق دارند- شرایطی که دیگر نمی توان آنها را از طریق تجارب بی واسطه و مبتنی بر پیش داوری تعین بخشید.‏قدرت آدورنو در بازنمایی در سطوح خرد و ذره ای [‏micro‏] توانست از دل دیالکتیک تولید کالایی و ارزش مبادله، مقولات رهایی بخش دفن شده در نقد مارکس از اقتصاد سیاسی را بیرون کشد، نقدی که قدرت آن به عنوان یک نظریه انقلابی- یعنی نظریه ای که مبین ساختن یا تغییر جامعه از منظر دگرگونی ریشه ای است- غالباً از یاد اقتصاددانان مارکسیست معاصر رفته است. تفکر آدورنو درباب منطق اساسی مقولات شیوارگی و بت وارگی، راز آمیزساختن و طبیعت ثانوی، حامل آگاهی رهایی بخش نهفته در مارکسیسم غربی دهه های بیست و سی بود، مارکسیسم کرش و لوکاچ، هورکهایمر و مارکوزه، یعنی همان جریانی که خود را در تقابل با مارکسیسم روسی رسمی شکل داد.‏

آدورنو، در نقد فلسفی خویش بر ایدئولوژی هایی نظیر هستی شناسی بنیادین [هایدگر] و مکتب اصالت فاکت یا واقع گرایی پوزیتیویستی، مفاهیم خاستگاه و این همانی را به منزله مقولات اصلی حاکم بر حیطه گردش رمزگشایی کرد، مقولاتی که دیالکتیک لیبرالی آن، که منبع مشروعیت اخلاقیات بورژوایی بود- یعنی نمود جعلی مبادله منصفانه میان مالکان برابر- دیرزمانی پیش از این منحل گشته بود. اما همان ابزار نظری ای که به آدورنو اجازه داد تا چنین بصیرتی نسبت به تمامیت اجتماعی به دست آورد، او را از مشاهده امکانات تاریخی نهفته در یک کنش آزادی بخش بازداشت.‏

در دل نقد او بر مرگ فردیت بورژوایی در مقام یک ایدئولوژی، پس مانده های اندوهی موجه وجود دارد. اما در تفکر خویش، آدورنو نتوانست به شیوه ای درون ماندگار (به معنای هگلی این اصطلاح) از این واپسین موضع بورژوایی رادیکالیزه فراتر رود. این موضع او را درجا میخکوب کرد، با نگاهی هراس زده و خیره به گذشته خوفناک؛ همان آگاهی ای که همیشه خیلی دیر به سراغ آن کسی می آید که تازه به هنگام شفق، آغاز به فهمیدن می کند.‏

نفی آدورنو از جامعه سرمایه داری پسین در حد نفی ای انتزاعی باقی مانده است و خود را به خاص و مشخص بودگی نقد مشخص، بی نیاز ساخته است، یعنی به همان مقوله دیالکتیکی ای که سنت هگل و مارکس او را بدان ملزم کرده بود. مفهوم کنش، در آخرین اثر وی "دیالکتیک منفی"، دیگر برحسب تغییر اجتماعی در متن صور تاریخی مشخص اش، یعنی در متن صور مناسبات بورژوایی و سازماندهی پرولتاریایی، به پرسش گرفته نمی شود. در نظریه انتقادی او، تباه شدن و پژمردن پیکار طبقاتی، خود را در قالب زوال برداشت ماتریالیستی از تاریخ بازتاب داده است. با این حال، زمانی برای هورکهایمر، منتسب ساختن نظریه به کنش رهایی بخش پرولتاریا در حکم نوعی طرح و برنامه بود، اما حتی در آن موقع نیز شکل سازمانی و بورژوایی "نظریه انتقادی" نتوانست این برنامه را با تحقق عینی آن همگرا سازد. این واقعیت که از آن پس، جنبش کارگران که نخست توسط فاشیسم درهم کوبیده شد، ظاهراً به نحوی فسخ ناپذیر در روند بازسازی سرمایه داری دوران پس از جنگ در آلمان غربی جذب و ادغام گشت، معنای این مفاهیم را در نظریه انتقادی تغییر داد.

این مفاهیم ضرورتاً می بایست خاص بودگی خود را از دست می دادند، اما این فرایند تجرید یا انتزاعی شدن به شیوه ای کورکورانه صورت گرفت. ‏تاریخ انضمامی و مادی آدورنو به نحوی انتقادی تاریخی گری هایدگر را به منزله "مفهوم غیرتاریخی از تاریخ" به چالش گرفت، اما خود رفته رفته از مفهوم کنش اجتماعی او محو شد؛ این تلقی از تاریخ، در آخرین اثرش "دیالکتیک منفی"، تا آن حد تبخیر شده است که به نظر می رسد خود در فقر استعلایی مقوله هایدگر هضم و جذب شده باشد.‏مسلماً آدورنو در خطابه اش در انجمن جامعه شناسی آلمان، به درستی و قاطعانه بر جنبه بجا و با ربط مارکسیسم ارتدوکس صحه گذاشت: نیروهای تولید صنعتی هنوز که هنوز است براساس مناسبات تولید سرمایه دارانه سازماندهی می شوند و سلطه سیاسی، گاه و بی‌گاه، بر شالوده استثمار اقتصادی کارگران مزدبگیر استوار است. اما ارتدوکس بودن او، قطع نظر از آنکه تا چه اندازه با جامعه شناسی رسمی آلمانی در تعارض بود، ضرورتاً نامعقول بود، زیرا صور مقولات هیچ ربط و نسبتی با تاریخ انضمامی و مشخص نداشتند.‏این روند تدریجی دوری جستن و تجرید از فرایند تاریخی باعث شده است تا نظریه انتقادی آدورنو به قالب های تعمقی و نه چندان مشروع نظریه سنتی رجعت کند. سنتی کردن تفکر او نظریه او را به صدای عقل سالخورده و منسوخ در تاریخ بدل می سازد.

در تراز این تفکر، دیالکتیک ماتریالیستی نیروهای زنجیره ای تولید در قالب مفهوم گونه ای نظریه زنجیر شده و دربند بازتاب یافته است، نظریه ای که به نحوی گریزناپذیر در چنبره مفاهیم مطلقاً درون ماندگار [و گسسته از واقعیت] گرفتار شده است. "اگر زمان تفسیر کردن جهان به سر آمده و تلاش برای تغییردادن آن ضروری گشته است، پس لاجرم فلسفه صحنه را ترک می گوید... اکنون نه زمان فلسفه اولی، بلکه زمان فلسفه اُخری است." این فلسفه اُخرای آدورنو نه خواسته و نه توانسته است عزیمتگاه خویش را ترک گوید.

مسعود فولادفر