چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
سیاست و نظریه
متن حاضر بخش کوتاهی از مناظره هابرماس و مارکوزه با حضور هانیز لوباش و تلمان اشپنگلر است که به زودی در قالب کتاب «سیاست و نظریه» توسط نشر رشد آموزش منتشر میشود. در جای جای متن، ما مخاطبان، مدام با بیحوصلگی و سراسیمگی مارکوزه و در مقابل، میل بیپایان هابرماس به «مچگیری» توام با احترام و ارادت از او مواجه میشویم. مچگیریهایی که تمامی شمول نظری تئوری انتقادی به طور عام و آثار مارکوزه بهطور خاص را شامل میشود: پرسشهای هابرماس از علاقه مارکوزه در دهه ۲۰ به مباحث روانشناسی ژان پیاژه برای نشان دادن تمایل او به «فاکت» و «علوم تجربی» گرفته تا اصرارهایش بر نقش سنت هایدگریهای چپگرا بر آرای او در «انسان تکساحتی» یا برجسته کردن مقاله مارکوزه درباره گرافیتیهای می ۶۸ با هدف نشان دادن شکاف در تئوری زیباییشناسی متکی بر خودآیینی و...، جملگی به شکل دادن به پیوستاری منجر میشود که در هر نقطهاش چرخش، انکار، تصدیق یا حتی سکوت آن را میگسلد.
یورگن هابرماس: هربرت! ۹ سال پیش و به بهانه بزرگداشت هفتادمین سالگرد تولدت، ما سه تن به همراه جمع دیگری از دوستداران و البته منتقدانت که از مخالفان برپایی «جشننامه»های آکادمیک هستیم، به دیدنت آمدیم. به نظرم آن زمان در مقایسه با امروز، بسترهای بیشتری برای یک مباحثه سیاسی وجود داشت. در آن ایام مباحث سیاسی در قالب گفتارهای شفافتری نسبت به وضعیت موجود شنیده میشد و بهطور کل، من فکر میکنم وضعیت ما در حال حاضر به لحاظ پسرفتهای جاری در حوزههای سیاسی نسبت به آن دوره قابل تاسف است. با این حال، برای آنکه گفتوگوی امروزمان واجد اهداف معینی باشد و ما بتوانیم با آرامش در هوای تابستان بر صندلیهایمان لم بدهیم، خالی از لطف نخواهد بود اگر موضوع بحث را...
هربرت مارکوزه: با دیدگاه تو مخالفم.
هابرماس: بسیار خب!
مارکوزه: به گمانم، بدون میانجی سیاست، چندان حرفی برای گفتن نخواهیم داشت و نباید سیاست را به واسطه شرایط موجود از مباحثهمان حذف کنیم و منتظر روزی باشیم که دوباره اتفاق خاصی روی دهد و آنگاه مجددا پای سیاست به مباحثه ما باز شود.
هابرماس: با این حال به نظرم لزومی ندارد که در این مباحثه به ستیز بر سر خاستگاههای خود بپردازیم.
مارکوزه: مطمئنا.
هابرماس: به گمانم مباحثه امروز را میتوانیم با خوانشی بیوگرافیک از تو آغاز کنیم. در این صورت من شخصا مایلم تا این بازخوانی را با نگاه به زیست تئوریک و فلسفی تو پی بگیرم. تو میدانی که من همواره به گذار تو از «هایدگر» به «هورکهایمر» - حتی در قالب مشابهتهای بیوگرافیکال این دو- علاقهمند بودهام. اجازه میخواهم که بحث را با طرح پارهای از سوالها درباره دورهای که تو در فرایبورگ گذراندی آغاز کنم. در واقع مرادم سالهای پس از ۱۹۱۸ است. قبل از هر چیز سخنم را به سخنرانی دفاعیهات در تز دکترا که موضوع آن هستیشناسی هگل بود و در سال ۱۹۲۲ ارایه شد، معطوف میکنم. در واقع در سخنرانی دفاعیهات، بارزههای بسیاری از ارجاعهای متعدد به سرفصلهای فلسفه هایدگر دیده میشود. در همان سال نیز ژورنال «Die Gesellchaft» مقاله تو را درباره کشف دستنوشتهای از مارکس در باب اقتصاد ملی و فلسفه به چاپ رساند. یکسال بعد، گفتاری از تو با عنوان «بنیانهای فلسفی مفهوم اقتصادی کارگر» در ژورنال «Archiv für Sozialwissenschaft » به چاپ رسید. با این مقدمه، شاید پرسش بنیادین در باب ادغام این هر دو است. اینکه تو چگونه توانستی هایدگر و مارکس را آشتی دهی؟
مارکوزه: به باور من، آنچه که تو با عنوان «گذار از جهان معنایی هایدگری به مارکسیسم» از آن یاد میکنی، دغدغه شخصی من نبوده است، بلکه یک دغدغه نسلی بود. شکست انقلاب آلمان که من و بسیاری از دوستانمان در سال ۱۹۲۱ تجربه کردیم، حتی اگر نگویم زودتر از آن با قربانی شدن کارل و رُزا - بسیار قطعی بود. در واقع در آن مقطع، هیچ دستاویزی برای همذاتپنداری با انقلابیون نمییافتم. این سرخوردگی موجب شد تا بار دیگر به سراغ هایدگر بروم. کتاب «هستی و زمان» در سال ۱۹۲۷ منتشر شد. این درست در مقطعی بود که من در حال تکمیل تحصیلاتم بودم و اولین مدرکام را که تاریخ آن سال ۱۹۲۲ بود، اخذ کردم. من به همراه چند تن از دوستانم در آن زمان در یک فروشگاه کتاب دستدوم فروشی وابسته به موسسه نشر برلین کار میکردیم. من اما همواره در پی یافتن پاسخ بودم؛ اینکه؛ چه اتفاقی پس از شکست انقلاب آلمان افتاده است؟ و این یک سوال بنیادین بود. فلسفهای که در آن مقطع در آکادمی آموزش داده میشد در سیطره نوکانتیها و نوهگلیها بود و ناگهان با ظهور «هستی و زمان» گویی خون تازهای از جنس فلسفه انضمامی با ارجاعهای بسیار ملموس، به شریانهای آکادمی تزریق شد. فلسفهای که از «زندگی» سخن میگفت؛ از هستی (دازاین)، از مرگ، از انسان، از اضطراب و... . گویی با ما سخن میگفت. به گمانم مواجهه «ما» با هستی و زمان به سال ۱۹۳۲ باز میگردد. من بر ضمیر «ما» تاکید میکنم، چرا که این یک بالندگی خاص شخصی در من نبود و مرادم از بالندگی نیز در افتادن با «امر انضمامی» و در نوردیدن «امر انتزاعی» در فلسفه است که اکنون آن را نوعی خطا و اشتباه میدانم. جوهر کار هایدگر جایگزین کردن پدیدارشناسی خاص خودش به جای پدیدارشناسی استعلایی هوسرل بود؛ به کارگیری توامان و پیوسته مفاهیمی چون «وجود» و «اضطراب» که از قضا فلسفه هایدگر را گرفتار مفاهیم انتزاعی کرد. در همان مقطع من مارکس میخواندم و در خوانش مارکس و استمرار این خوانش، به «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» رسیدم و احتمالا چرخشام به سمت او از همین جا بوده است. بیشک، مارکسی که من میدیدم، مارکس جدیدی بود. مارکسی سراپا انضمامی و در عین حال یک سر و گردن فراتر از احزاب میخکوب شده در مارکسیسم تئوریک و عملی. همچنین در این روایت از مارکس، هایدگر را به مثابه یک خصم نمیدیدم و به گمانم هایدگر نقطه کوری برای فلسفه مارکس نبود.
هابرماس: بر اساس گفته تو، هایدگر با انتشار «هستی و زمان» نشان داد که یک فیلسوف انضمامی است؟
مارکوزه: بله.
هابرماس: اما اگر از منظر یک مارکسیست به فلسفه هایدگر بنگریم، از قضا آنچه که در آن نمییابیم انضمامیت است، بلکه بیشتر نوعی شبهاستعلاگرایی یا منظومه مفهومی هستیشناختی بنیادینی را مییابیم که مخلوق شرایط خاص تاریخی است و برای فهم فرآیند ماتریالیسم تاریخی اکتفا نمیکند.
مارکوزه: بله. در هایدگر، تاریخ به نوعی نگاه تاریخگرایانه تقلیل مییابد.
هابرماس: با این وجود تو کماکان به این هستیشناسی بنیادگرا پایبندی. در نگاشتههای متاخرت، از جمله در «مسایل فلسفی» و نیز در دو مقالهای که اشاره کردم، تو همچنان میکوشی تا به چارچوبی هستیشناختی تحقق ببخشی که از سیر تکوین آن نوعی ساخت مفهومی برای تقابل بین «کارگر الینه» و «کارگر الینهنشده» به دست میآید.
مارکوزه: بله. اما این تلاش ربطی به فلسفه هایدگر ندارد. بلکه از قضا نوعی از هستیشناسی است که رگههای بارزی از آن را در کارهای مارکس میبینیم.
هابرماس: یک سوال دیگر؛ آیا صحت دارد که عقاید تو در سال ۱۹۶۸ رویکردی به غایت سیاسی پیدا کرده و از آن پس، تاملات فلسفی تنها موجبات تقویت آن باورها را فراهم کردهاند؟ به بیان دیگر آیا در تفکر تو سیاست و نظریه، نسبتی دیالکتیک پیدا کردهاند؟ تا آنجایی که میدانم تو حتی در جنبش شوراهای کار نیز فعال بودی، درست است؟
مارکوزه: من به این جنبش گرایش داشتم و البته به عنوان یکی از سربازان شورای برلین در راینیکندورف در سال ۱۹۱۸، نسبت به این جنبش به طور کلی تعلق خاطر داشتم. من نقش سرباز در شورای برلین را بسیار سریع ترک کردم. علت آن هم انتخاب مجدد افسران سابق در انتخابات جدید در آن مقطع بود. بعد از مدتی نیز یعنی در سال ۱۹۱۹ از حزب سوسیال دموکرات آلمان بیرون آمدم. به گمانم رویکرد ماندگار من به سیاست، از آن مقطع حادث شد. در آن زمان به واسطه آنکه خود را انقلابی میدیدم، به شدت با سیاستهای حزب سوسیال دموکرات مخالف بودم.
هابرماس: نقش «تاریخ و آگاهی طبقاتی» لوکاچ و «فلسفه و مارکسیسم» کرش بر تو چه بوده است؟ اصولا تو قبل از چرخش به سمت هایدگر با این دو نسبت فکری زیادی داشتی.
مارکوزه: من لوکاچ را قبل از هایدگر خوانده بودم. به گمانم کرش را هم همینطور. این هر دو برای من واجد این اعتبار بودند که چگونه میتوان به مارکسیسم، ورای یک استراتژی سیاسی و گرایش بسته سیاسی نگریست. در نظریه هر دوی آنها مقولهای که تو از آن با عنوان «هستیشناسی» یاد کردی، دیده میشود و از همینرو به نظر من کم و بیش میتوان هستیشناسی موجود در اندیشه آنها را ناشی از وجود مقوله «هستیشناسی» در آثار مارکس دانست.
هابرماس: چگونه وارد انستیتو شدی؟
مارکوزه: بر حسب شانس! به واسطه کرت رایزلر (Kurt Riezler) که مسوول کتابخانه دانشگاه فرانکفورت و یکی از دوستان هورکهایمر بود. به یاد ندارم که چگونه رایزلر را ملاقات کردم، احتمالا در یکی از جلساتی بوده است که او بین من و انستیتو بر پا کرده بوده است. آشنایی و ورودم به انستیتو به سال ۱۹۳۲ بازمیگردد. به یاد دارم که رایزلر مدام از علاقهاش به هایدگر صحبت میکرد.
هابرماس: عجب! من این ماجرا را اصلا نمیدانستم.
مارکوزه: بله. او چندین کتاب درباره پارمنیدس هم منتشر کرد که پسزمینههای هایدگری داشت. در واقع او به لحاظ شخصیتی خود را نزدیک به انستیتو میدانست با این حال یک هایدگری تمامعیار بود.
هابرماس: درباره تو چه؟ آیا تو با انستیتو واجد نسبت فکری محسوب میشدی؟ تا قبل از سال ۱۹۳۲ درباره انستیتو چه میدانستی؟
مارکوزه: در سال ۱۹۳۲ اولین شماره نشریه پژوهشهای اجتماعی منتشر شده بود و این تمام آن چیزی بود که من درباره انستیتو میدانستم. به دلایل فضای دشوار و یاسآمیز سیاسی، احساس میکردم که باید به نحوی با انستیتو وارد ارتباط شوم. در پایان سال ۱۹۳۲ به طور کامل برایم یقین حاصل شد که امکان به دست آوردن کرسی استادی دانشگاه را در حکومت نازی نخواهم داشت. این اطمینان درست در زمانی حاصل شد که انستیتو در حال تدارک مهاجرت و انتقال کتابخانهاش به آمریکا بود.
هابرماس: اصلیترین و قویترین عنصر یا تکانهای که باعث شد تو بتوانی در محیط جدیدی مثل نیویورک دست به توسعه کار تئوریک و فعالیتهای روشنفکری بزنی، چه بوده است؟
مارکوزه: به گمانم نخست، در گرفتن مباحثهای فراگیر در باب مارکسیسم غیروابسته [به بلوک شرق] و تئوری مارکسیستی با اعضای انستیتو و در وهله دوم، تلاش برای تحلیل و تبیین وضعیت سیاسی پس از مهاجرت. تا آنجا که به خاطر دارم، در میان اعضای انستیتو، هیچ شکی از قطعیت روی کار آمدن هیتلر وجود نداشت، آنهم برای مدتی نامعلوم و در فضایی مبهم. سومین مباحثه جدی در انستیتو نیز در بابت روانکاوی بود. به واقع قبل از پیوستنم به انستیتو، من فروید را خوانده بودم، اما این خوانش هرگز شکلی نظاممند و سیستماتیک نداشت و این نوع نگاه و بازخوانی پس از درگرفتن مباحثه در انستیتو رخ داد.
هابرماس: نقش اریک فروم در این زمینه چه بود؟
مارکوزه: در ابتدای پیوستنم به انستیتو، موقعیت حاشیهای داشتم و چندان مورد مشاوره دیگر اعضای عالیرتبه قرار نمیگرفتم. بنابراین رفتهرفته برایم روشن شده بود که رشد و ارتقا در انستیتو میتواند بسیار پیچیده و طاقتفرسا باشد و اما درباره فروم، به نظرم اصلیترین دلیل جدایی او از انستیتو بریدناش از تئوری فروید بود و به ویژه تجدیدنظر در باب مفهوم محوری فروید یعنی «رانههای غریزی» (instinctual drives)؛ هر چند که میتوانم در حد حدس و گمان بگویم که پارهای مسایل شخصی نیز موجبات جدایی او از انستیتو را فراهم کرد که البته درباره جزییاتش چیزی نمیدانم.
هابرماس: به گمانم، مقطع جدایی فروم از انستیتو، درست زمانی بود که فروید نقشی محوری در تفکر تو بازی میکرد، تا حدی که از آن زمان به بعد بود که مقوله «روانشناسی اجتماعی مارکسیستی» در گفتار تو برجسته شد...
مارکوزه: در واقع این یک ضرورت بود که نیازش به غایت احساس میشد؛ چرا که در برابر پدیدهای پیچیده به نام «فاشیسم» قرار داشتیم. فاشیسم همچون یک واقعیت غیرقابل انکار رخ بر کشیده بود و این ضرورت نگاه روانشناختی اجتماعی مارکسیستی به آن را ایجاب میکرد. در واقع ما باید میتوانستیم «فاشیسم» را بر اساس تئوری مارکسیستی تبیین و صورتبندی کنیم. اینکه واقعیت فاشیسم باید براساس مبانی مارکسیستی تبیین میشد بدینمعنا نبود که ما تنها قطعات را کنار هم بچینیم بلکه باید با منطق درونی خود تئوری مارکسیستی پیش میرفتیم. در ضمن این ایده نیز وجود داشت که مقوله تحلیل روانی (روانکاری) میتواند شاکلههای درونی ساختار رفتارهای انسانی را که از دید من کلید اصلی این پرسش بود که چرا حوادث از ۱۹-۱۹۱۸ به بعد رو به انحطاط گذاشت را به دست داده و نشان دهد که چرا یک پتانسیل تاریخی، به شکل غیرطبیعی نه تنها منجر به جلوگیری از وقوع انقلاب شد، بلکه خود نیز رو به انحطاط و زوال گذاشت و حتی برای دههها در مغاک فرو رفت. به گمان من روانکاوی مبتنی بر متافیزیک فروید میتوانست پارهای از این پرسشها را پاسخ دهد.
هابرماس: اساسا چرا انستیتو با ریوزیونیسم فروم مخالف بود؟ آیا این ذهنیت وجود نداشت که ممکن است در روانکاوی پارهای از عناصر نادیده گرفته شوند و همه چیز به یک تحلیل محض رانههای غریزی فروکاسته شود؟
مارکوزه: به گمانم اصلیترین نکته، محتوای ویرانگر تئوری رانههای غریزی فروید بود که البته هنوز هم هست - و نه بازخوانی آن؛ و نیز محدودیتهای موجود در روانکاوی به مثابه پراکسیسی که عاری از قطعیت گزارههای تئوریک است. به باور من، فروم از نخستین کسانی بود که کوشید عناصر ویرانگر تئوری غرایز فروید را حذف کند یا نادیده بگیرد.
هابرماس: در نگاهی به گذشته، بسیار مشتاقم بدانم که آیا تو در جریان کارشکنی در تلاش فروم برای بر ساختن جلوه جدیدی از تئوری انتقادی در نیویورک نقش داشتی؟
مارکوزه: باید اعتراف کنم که حق با توست. با این حال مقوله روانکاوی در تئوریهای انتقادی چندان به فروم متقدم وابسته نبود.
هابرماس: به گمانم از سرآغاز گفتوگو تا اکنون، مباحث معتبر و مفیدی مطرح شده است. آیا هنوز امکانی برای تشریح دستاوردهای عملکرد انستیتو در دوران نیویورک وجود دارد؟ به گونهای میتوان به اعضای انستیتو نگاه کرد که نشاندهنده گرایشهای فردی هر یک باشد. پولاک و گراسمن اقتصاددان، فروم روانشناس، لوونتال تئوریسین ادبی، آدورنو و مارکوزه به عنوان منتقدان ایدئولوژی و... آیا چنین تقسیم کاری میان متخصصان انستیتو و هورکهایمر به عنوان کسی که دیسیپلین مبتنی بر «گرایش به فلسفه» را به عنوان مایه اصلی کار مشترک این متخصصان فراهم آورده بود، وجود داشت؟ به گفته دوبیل، کافی است با نگاه به نشریه پژوهشهای اجتماعی مشخص شود که تمامی این گرایشهای فردی از سوی هورکهایمر مدیریت میشوند. برای مثال، هورکهایمر حتی برای یکی از مقالات پولاک به گونهای «یادداشت معرفینامه» نوشته بود...
مارکوزه: پولاک مقالهای در باب موقعیت نظام سرمایهداری نگاشته بود. به باور من مقاله او از اولین مقالاتی بود که تلاش داشت این ایده را که نظام سرمایهداری به واسطه تناقضات و معضلات درونی خودش فرو نخواهد پاشید، اثبات کند. اما نقد اقتصاد سیاسی مارکسیستی صرفا یک ساختار ساده نیست که بتوان آن را به سادگی در طیفی از عناصر فلسفی برای تبیین یک نظام اقتصادی جای داد.
هابرماس: این کاملا حقیقت دارد.
مارکوزه: همچنین درباره نیومن و کرچیمر. آنچه که آنها انجام دادند یک تحقیق تجربی خاص که با دیسیپلین و متدولوژی انستیتو سازگار باشد، نبود.
هابرماس: آنطور که به نظر میرسد، ظاهرا فاصله تحقیق دوبیل و همکارانش با واقعیتهای فلسفی و شیوه کار هورکهایمر به شدت زیاد است. بنابراین از نگاه تو حتی آنچه «متخصصان» [انستیتو] خوانده شده نیز، در واقع به دنبال روشی برای کار بر روی علوم اجتماعی ملهم از مارکسیسم بودند.
مارکوزه: بله...
هابرماس: علوم اجتماعیای که به آمیزش سویههای غیرمتجانس، مثل روانشناسی اجتماعی، اقتصاد و تئوری حکومت گرایش داشت.
مارکوزه: دقیقا، به باور من سراپای تئوری مارکسیستی نیز خود تنیده در تلاش برای آمیزش دادن و هماهنگ کردن نیروهایی است که به شکل طبیعی به مثابه مانع یکدیگر عمل میکنند. برای نمونه «معضلات اقتصادی»، تنها زمانی به مثابه تهدید مطرح شدند که از آنها به عنوان «معضلات نظم خاص» یاد شد.
هابرماس: این مجموعه از متفکران چگونه در کنار یکدیگر کار میکردند. در واقع واژه «انستیتو» به چه واقعیتی ارجاع میدهد؟ صرفا در اتاق کار و چند میز در دانشگاه کلمبیا؟
مارکوزه: انستیتو، یک ساختمان متروک در خیابان شماره ۱۱۷ بود. ساختمانی متعلق به دانشگاه کلمبیا که در اختیار انستیتو قرار داده شده بود.
هابرماس: ارتباطات و روابط عمومی انستیتو چگونه بود؟ منظورم آن است که آیا انستیتو هرگز تعطیل نشد؟ آیا بهتر نبود که شما به عنوان گروهی با هویت سیاسی که در مهاجرت و غربت فعالیت میکنند، شناخته میشدید؟
مارکوزه: به یک معنا باید بگویم که هر نوع اقدام تشکیلاتی سیاسی در انستیتو برای اعضا ممنوع بود. پیش از آنکه هورکهایمر انستیتو را تاسیس کند، ما به عنوان فیلسوف و محققان علوم انسانی میهمان دانشگاه کلمبیا بودیم. در واقع باید بگویم هر نوع سازماندهی سیاسی میتوانست به فروپاشی انستیتو منجر شود و اگر چنین اتفاقی میافتاد، بیشک بنیانهای انستیتو به شدت متزلزل میشد.
هابرماس: در نیمه دوم دهه ۳۰، اصلیترین اهدافتان چه بود؟ به گمانم نشریه تا ۱۹۴۰ در آلمان منتشر میشد. آنطور که به نظر میرسد در آن مقطع، تو چندان مایل نبودی از محیط تئوریک موجود در آمریکا تاثیر بگیری، آیا تو مایل به بازگشت به آلمان البته پس از فروپاشی فاشیسم بودی، حدسم درست است؟
مارکوزه: حقیقتاش را بخواهی هرگز این سوال را از خود نپرسیدهام و در پاسخات باید بگویم خیر، تمایلی به بازگشت به آلمان نداشتم. گرایشهای تئوریک ما در آمریکا متاثر از این ذهنیت بود که ما برای یک مقطع زمانی قابل پیشبینی در آنجا هستیم و باید برای این زمان برنامهریزی کنیم. فکر کردن به آلمان پس از فروپاشی فاشیسم، تنها در حد یک امید دوردست در اذهانمان میچرخید تا حدی که دربارهاش حتی حرف هم نمیزدیم.
ترجمه: نادر فتورهچی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست