چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
دعا برای غذا
نوشته کوتاهی ازادویج دانتیکا
زمانی که ۸ سالم بود و پس از آن که پدر و مادرم به نیویورک مهاجرت کردند و من با عمو و زن عمویم زندگی میکردم، در صبح یکشنبه روزی از خواب بیدار شدم و دیدم در خانه نه پولی هست و نه غذایی. عموی من در یک محله فقیرنشین در پورتوپرنس کشیش بود؛ بیشتر مردم این محله که امیدی نداشتند خویشاوندانشان که در خارج بودند برایشان پول بفرستند، فقیرتر از ما بودند. خرید اعتباری غذا نشان دهنده اوضاع اقتصادی بسیار بد ما بود، که البته از نظر عموی من که آدمی با عزت نفس بالا بود، چاره دیگری نداشتیم. در سایر موارد، وقتی مجبور میشدیم از سر نداری یک یا دو وعده غذایی را فراموش کنیم، (اغلب به خاطر این که قیمت غذاها ۲ برابر یا ۳ برابر میشد و خیلی زود پولمان ته میکشید) معجزه رخ میداد. مثلا رئیس عمویم حقوق معوق او را پرداخت میکرد، یا مثلا زن عمویم پولی را که به کسی قرض داده بود و به کل آن را فراموش کرده بود، طرف میآورد و پس میداد. بعد هم پدر و مادرم از نیویورک ماهانه پول میفرستادند؛ یا این که یکی از مریدان عمویم در کلیسای محل با یک ظرف غذا که بوی خوبی هم داشت، ظاهر میشد.عمویم به من و عموزادههایم گفت برای این که این بار هم معجزهای رخ بدهد باید دعا بخوانیم.
صبح آن یکشنبه با حالتی غم زده برای رفتن به کلیسا لباس پوشیدیم، بعد هم دور میز غذا نشستیم و دعا خواندیم. در حالی که بین عمو و زن عمویم نشسته بودم، یکی از اعضای قدیمی کلیسا را تصور کردم؛ یک زن بسیار هیکلی و پر شور و شوق به نام خانم ویکتور (ویکتور اسم شوهرش بود) که با یک ظرف پر از موز سرخ شده خوشمزه ظاهر میشد و توی خورش ماهی و پیاز شناور بود. یا یک ظرف پر از اسپاگتی که رویش تکههای گوجه و ماهیهای ریز ریخته شده بود. عمویم میگفت این کار ایمان است؛ یعنی چیزی را احساس میکنی و مزهاش را میچشی طوری که انگار مال خودت است. آن روز صبح غذایی را که روی میز غذای خودمان تصور کرده بودم، آنچنان واقعی بود که وقتی چشمم را باز کردم نزدیک بود دستم را دراز کنم و آن را بگیرم.این روزها آنهایی که در هائیتی از گرسنگی وحشتناکی رنج میبردند به گرسنگی خود با عنوان گرسنگی اسیدی یاد میکنند، چون این گرسنگی شدید درون آنها را مثل اسید میخورد. من البته هرگز گرسنگی در این حد را تجربه نکردهام، ولی اگر آن روز صبح از من میپرسیدید گرسنگیام چه حس و حالی دارد میگفتم اسیدی. در کلیسا کنار زن عمویم نشستم و هر از گاهی به صورت نگرانش نگاه گذرایی میانداختم و با خودم میگفتم شاید چند تکه کدوی قلیایی یا دستکم یک تکه شکلات ته کیفش مانده باشد و خودش خبر نداشته باشد.
زن عمویم پیش از اتمام مراسم مذهبی پا شد و از کلیسا رفت. بعد ما متوجه شدیم که او رفته کل خانه را گشته و هر چه بطری و بانکه و ظروف گلی و سطل بوده به آب فروش محل داده و در عوض آنها یک بسته آرد ذرت و مقدار کمی هم روغن سرخ کردنی گرفته. وقتی رسیدیم خانه دیدیم با آن آرد ذرت برایمان ناهار درست کرده و ما بار دیگر دور میز غذا نشستیم و به علامت تشکر از خدا دست زدیم. عمویم از ترس این که همسایهها بفهمند ما چی داریم میخوریم رفت و پردهها را پایین کشید و در را قفل کرد.
منبع : نیویورکر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست