دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

بیکاری, مشکل تکراری جوانان


بیکاری, مشکل تکراری جوانان

پرسه های بی هدف روی نیمکت بی حوصلگی

هر روز می دیدمش، می دیدمش که روی جدول کنار خیابان نشسته بود، آفتاب مستقیم به چشم هایش می خورد، اما انگار سوزش چشمانش را احساس نمی کرد. حتی حوصله نداشت خودش را به سایه برساند. به ماشین ها زل زده بود و حرکت سریع چرخ های اتومبیل را با چشمهای جمع شده اش تعقیب می کرد.

آنقدر این کار را انجام می داد تا کم کم آفتاب غروب می کرد و شهر با نور چراغهای الوان زیباتر می شد اما او این تفاوت ها را درک نمی کرد. او اصلا نمی دانست که از زندگی چه می خواهد.

روزی از او پرسیدم: جوان، از این کار بی معنی خسته نشده ای؟ نگاه بی فروغی به من کرد و در حالی که با بی تفاوتی نگاهم می کرد گفت: نچ.

گفتم: تو جوانی و پرانرژی چرا روزهای زیبای عمرت را اینجا هدر می کنی، به فکر یک کار آبرومند باش; از خیابان نشینی به کجا می رسی؟

گفت: خیلی گشته ام این بهترین کاری است که توانسته ام دست و پا کنم. کار بی درد سری است فقط حیف که درآمدی ندارد و گرنه هیچ مشکلی نداشت.

این بار من بی تفاوت نگاهش کردم، برایش مهم نبود. همانطور آرام و خونسرد به حرفهایش ادامه داد: دیپلم که گرفتم، پدرم گفت: پسرم خودت می دانی که من با حقوق کارگری توانایی پرداخت هزینه دانشگاه آزاد را ندارم بنابراین حرف دانشگاه آزاد را نزن و هر طور شده سعی کن تا در دانشگاه سراسری قبول شوی. اما رقابت به قدری سنگین بود که من توانستم در مقطع کاردانی یک دانشگاه در سیستان و بلوچستان پذیرفته شوم. پدرم اما گفت: هزینه مسافت های دور کمتر از دانشگاه آزاد نیست، قبلا هم گفته بودم که حقوق ناچیز من کفاف این هزینه ها را نمی دهد.

بنابراین دور درس و دانشگاه را خط کشیدم و به خدمت سربازی رفتم. وقتی برگشتم تصمیم گرفتم دنبال کار بروم. دایی ناصر وساطت کرد و من در نانوایی آقا رحمان مشغول کار شدم، قرار شد نان بگذارم توتنور، اما من تا قبل از آن فقط درس خوانده بودم و هیچ وقت تجربه کار این چنینی را نداشتم. دیپلم ریاضی هیچ ارتباطی به شاطری نداشت بنابراین اصلا با روحیاتم سازگار نبود که دائم دستم را داخل تنور کنم و نان ها را داخل و خارج کنم به همین دلیل هر روز دستم از ۶-۵ نقطه می سوخت.

بنابراین با وساطت دایی ناصر رفتم پشت دخل اما یک روز که غافل شدم یکی از مشتری ها همه پولها را دزدید و من به جرم دزدی از مغازه نانوایی اخراج شدم و حقوقآن ماه را هم نگرفتم.

بعد شدم آواره خیابان ها، دایی ناصر هم دیگر وساطت نکرد. پدرم هم هر روز سرکوفت می زد که تا کی باید من کار کنم و تو با گردن کلفتت نان خور من باشی!

جوان آهی کشید و با افسوس گفت: پدرم تلخ حرف می زد! اما حرف حق می زد، راست می گفت او دیگر پیر شده بود.

اما من دوست نداشتم شاگرد مغازه باشم من با معدل ۱۷ دیپلم گرفته بود اما برای هیچ کس ارزش نداشت.

روز بعد پدرم با خوشحالی به خانه آمد و گفت که شهرداری با مدرک دیپلم رفتگر استخدام می کند. حاضر بودم که کارگر شهرداری شوم اما زیر منت نباشم. روز بعد که به دنبال آدرسی که پدرم داده بود رفتم متوجه شدم که دیر رسیدم.

روزها درخانه می ماندم و درس می خواندم شاید در کنکور سراسری قبول شوم اما خانه نشینی من مساله ای نبود که برای پدرم قابل هضم باشد بنابراین هر روز یک دعوای بزرگ پیش می آمد و اعصاب همه خرد می شد.

این شدکه از خانه بیرون زدم، پرسه زدن در خیابان اوایل برایم خیلی سخت بود اما کم کم افراد زیادی را پیدا کردم که شرایط من را داشتند، اما آنها به این شرایط عادت کرده بودند، بی کاری بی عارشان کرده بود، اما من از بیکاری، بیزار بودم.

کم کم من هم بی عار شدم، پرسه زدن در خیابان و شوخی ها و خنده هایی که یک روز به نظرم زننده بود برایم عادی شد. هر چیزی که یک زمان برایم قبیح بود کم کم قباحت خود را از دست می داد سیگار کشیدن کمترین خلا فم شده بود، دست به یقه شدن با بچه ها کار هر روزم بود و مزاحمت برای نوامیس مردم سرگرمی ام.

جوان خسته بود اما من هنوز در نگاهش بی تفاوتی را می دیدم، سرم را پایین انداخته بودم تا چشمان پردردش که از خستگی بی تفاوت می نمود، نگاهم را مشوش نکند.

پرسیدم چرا اینجا، کنار خیابان، مگر زل زدن به ماشین هایی که با سرعت از کنارت می گذرند چه چیزی نصیبت می کند؟

پاسخ داد: این کارها در خون من نبود، یک روز با بچه ها کنار خیابان ایستاده بودیم و مشغول سیگار کشیدن بودیم ناگهان پدرم که داشت از سر کار برمی گشت من را دید، تا آن روز هیچ وقت اینقدر شرمنده نشده بودم، پدرم چیزی نگفت فقط نگاهم کرد ورفت، نگاهش غریبه بود، غمگین و خسته; هیچ وقت آن نگاه پدرم را فراموش نمی کنم.

جوان مکثی کرد و گفت: بعد از آن تصمیم گرفتم دور آن رفقا را خط بکشم، خیلی دنبال کار گشتم اما فایده ای نداشت، هر جا می رفتم ضامن معتبر می خواستند که من نداشتم.

تا اینکه از یک نفر شنیدم که یک عده همین جا کنار خیابان جمع می شوند اگر کسی نیاز به کارگر داشت سراغ آنها بیاید، من هم به جمع آنها پیوستم اما بعد از ساعت ها و حتی روزها انتظار فهمیدم هیچ کس کارگری مثل من را به کار نمی گیرد. جالب بود که هرکس به سراغ ما می آمد سعی می کرد کارگران افغانی را به کار گیرد چون همه مدعی بودند که کارگران افغانی هم بهتر کار می کنند و هم کم توقع تر هستند.

خلا صه همه را برای کار بردند جز من، من هم همینجا نشسته ام تا شاید یک روز یک نفر احتیاج به کارگر داشته باشد و بخواهد از یک جوان ایرانی برای کارهایش استفاده کند.

حرکت سریع ماشین ها من را به یاد خودم می آورد و به یاد روزهای عمرم که با سرعت می گذرند.

نویسنده : مرجان حاجی حسنی