پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

کلمه کلمه ‌پرنده ‌می‌شوند‌


کلمه کلمه ‌پرنده ‌می‌شوند‌

صفحه شعر جوان جام‌جم با توجه به نزدیک شدن زمان برگزاری بیست و دومین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران قصد دارد صفحه‌ای ویژه را برای معرفی آثار و کتاب‌های شاعران جوان اختصاص …

صفحه شعر جوان جام‌جم با توجه به نزدیک شدن زمان برگزاری بیست و دومین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران قصد دارد صفحه‌ای ویژه را برای معرفی آثار و کتاب‌های شاعران جوان اختصاص دهد که این صفحه در ایام برگزاری نمایشگاه به چاپ خواهد رسید. شاعران جوان سراسر کشور که نخستین مجموعه شعرهای خود را منتشر کرده‌اند می‌توانند ۲ نسخه از کتابشان را برای ما به نشانی روزنامه ارسال کنند.

حیران

دلم را روی صندلی فرودگاه جا می‌گذارم

روحم را در سالن انتظار!

مرگ گونه‌هایم را می‌بوسد

مرگ گونه‌هایم را می‌بلعد،

انتظار می‌کشم...

و اجدادم که هنوز به هوای جنوب عادت ندارند،

خاکسترم را به خلیج می‌پاشم

تا همیشه فارس بماند

سه قرن بعد

ملوان‌هایی که به خانه بازگشتند

دلم را در بسته پستی برایم پس می‌فرستند

دلم/دلم/ دلم

در من قرن‌هاست که چوپانی پیر <حیران> می‌خواند؛

دلو لو دلو لو دلو لو...

بی‌وطنم چونان پرنده‌ای که غریزه‌اش را از یاد برده باشد

بی‌سرزمین؛

چون چشم‌های معشوقم که هر بار غروب‌های زادگاهش را گریست

اتفاقی بزرگ در راه بود

بهار می‌آید؛

پرستوهایم می‌کوچند

پروانه‌هایم یکی‌یکی می‌میرند

شعرهایم کلمه‌کلمه پرنده می‌شوند

بهار پیرزنی غمگین است

که آوازهای کودکی‌اش را از یاد برده

و سرود ملی کشور متبوعم را زمزمه می‌کند.

وحید طلعت

زاویه

از هر زاویه

رنگ چشم‌هایت حرفی ندارد

با کمی از ته مانده شب

که تا کرده‌ام برای امروز

ستاره‌ای

از سقف آسمان تابیده

بر انگشتی که از شب اجازه نمی‌گیرد

و فاصله‌هایی بلندتر از آنچه

در دست‌هایم به شکل دود می‌وزد

از دهانم این بار نوبت بگیرم

شنوایی بادها را تیزتر کنم

خبری در گلدان‌های شکسته بکارم

حالا که ترمیم جهان به دست‌های من بستگی دارد

و کسی برای این سوختگی

برگ تازه‌ای نمی‌زاید.

مصطفی فخرایی

عادت می‌کنی

درخت که مثل همیشه است!

چه اتفاقی برای پرنده‌ها افتاد؟

که امروز، امروز نیست

چه اتفاقی برای آینه افتاد؟

که من... من...نیست...نیست!

عادت می‌کنی

به نام فروردین

به نام کوچکت

به نام کوچه‌ها...

عادت می‌کنی

به کفش‌های تازه

خیابان‌های تازه‌تر...

به تمام شهر عادت می‌کنی.

اما

فقط

عادت می‌کنی.

سعیده جوادزاده

به قصد...

بسیار گفته‌اند ولی من چشیده‌ام

یک عمر از نگاه تو زنبور چیده‌ام

زخم عسل تمام سرم را گرفته است

از بس که پلک‌های تو را خواب دیده‌ام

قبل از ازل تو نام مرا برده‌ای و بعد

افتادم از دهان تو، اینک رسیده‌ام

بشقاب را به قصد لبانت بلند کن

گفتی که سیب کم شده؛ من هم شنیده‌ام!

حالا تویی که خون مرا پاک می‌کنی

حالا منم که دست خودم را بریده‌ام

رضا سلیمانی

شال حادثه

عمری است از عشیره هم هستند توفان و بندر و پدر و دریا

مردان ما همیشه همین طورند پهلو به پهلوی خطر و دریا

مردان ما به وسعت یک تاریخ، جغرافیای درد زمین هستند

رودند و در مسیر جهان جاری، از اوج قله تا کمر و... دریا

قدر تمام حادثه‌ها انگار مردند و کوه‌کوه جگر دارند

باور نکردنی است نه؟ می‌فهمم همسایه بودن جگر و دریا

هر صبح شال حادثه می‌بندند با تور می‌روند به جایی دور

ول می‌کنند خاطره‌هاشان را در موج موج دردسر و دریا

هر صبح وقت رفتن قایق‌ها زن‌ها لباس هلهله می‌پوشند

عمری است در مقابل هم هستند این مادران بی‌پسر و دریا

بابا که می‌رود همه در خواب‌اند جز مادرم که گریه‌کنان هر صبح

دنبال می‌کند حرکاتش را و خیره می‌شود به در و دریا

آن روز هم یواش مرا بوسید بابا به این خیال که من خوابم

و بعد، آن طرف‌تر من زل زد در خواهران من «سحر» و «دریا»

مادر کنار در به وداعش رفت با چشم‌های خیس و بارانی

محمد مرادی