جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

سلام بابونه


سلام بابونه

داستان کوتاه

لابد دوست داری بدانی کجا نشسته ام؟ راستش توی یک چاله که محل اصابت و انفجار دو خمپاره بوده! می دانی این یعنی چی؟ یعنی این که آن مردک ها مختصات مکانی را که نشسته ام دارند و هر لحظه اراده کنند، می توانند مرا از تو و تو را از من بگیرند! به همین سادگی... فقط کافی است دیده بان شان درخواست آتش کند و خدمه مختصات را روی دو طوقه و طبلک در برد و در سمت تنظیم و بعد گلوله گذار، گلوله را توی حلق خمپاره انداز رها کند. باور کن تکه ی بزرگه ام پره ی گوشم خواهد بود...

شوخی کردم، نترس. درست است که توی چاله ی محل انفجار نشسته ام و آن مردک ها هم گرای این جا را دارند؛ اما این وقت صبح کاری به کار ما ندارند. آن هم فقط به این دلیل که شب تا دیر وقت خط ما را کوبیده اند و قطعاً تا لنگ ظهر می خوابند. شاید اگر بچه های ادوات سر به سرشان نگذارند، تا عصر هم کاری به کارمان نداشته باشند. اما از دمدمای غروب چه ما بخواهیم و چه نخواهیم، یاد جنگ می افتند و تا نزدیکای اذان صبح، هر جا را که دم دستشان باشد، شخم می زنند. در واقع دستمان را خوانده اند و می دانند که ما ها بر خلاف تمام ارتش های دنیا فقط شب ها حمله می کنیم. پس آن ها باید شب را تا صبح پای قبضه ها باشند تا مبادا کلاه سرشان برود. می دانی که این جا نزدیک ترین مسیر به بصره است و این برای مردک ها یعنی نهایت نگرانی...

خلاصه این که عراقی ها، خواب هم که نبودند، باز باید توی این گودال می نشستم. راستش بعد از نماز صبح خوابم نبرد. یک دو نرمش مشت وقت گذاشتم. با وجودی که ده روز از بهار رفته، هنوز صبح های این جا کمی سرد است. داشتم کنار همین چاله شنا می رفتم که چشمم به یک مورچه ی سرباز افتاد. یادم نیست قبلاً در این خصوص با هم صحبتی کرده باشیم. پس خوب است بدانی که در این جا به مورچه های پا بلند، مورچه ی سرباز می گویند. حالا چه کسی این اسم را روشان گذاشته خدا می داند. این شاید دهمین مورچه ای باشد که در این حوالی پیدا شده. از رفتارشان کاملاً معلوم است که بومی نیستند و با شرایط این جا عادت ندارند. حالا چطور خود را به خط مقدم رسانده اند، خدا می داند.

سه روز پیش با افراد تیم روی این موضوع بحث کردیم. قباد اعتقاد داشت که از جهرم و همراه با بار و بنه ای چیزی آمده اند. مثلاً همراه بارهای خرما! هاشم هم مرغش یک پا داشت و دلیل پشت دلیل که این ها از ولایت کازرون و همراه با بارهای مهمات خود را به جبهه رسانده اند. راستش حرف هر دوشان را باور کردم. چون خودم هم بار اول همین شکلی از اهواز سر در آوردم. و خدا می داند زیر صندلی های مینی بوس چه رنجی را متحمل شدم!

خلاصه این که با دیدن مور به قدری دلم برایت گر گرفت که چند لحظه ای سینه به سردی خاک سپردم و به نامه ات فکر کردم که دیروز به دستم رسید. دیشب دست به کار شدم که برایت چیزی بنویسم؛ اما دستم و بالم خالی بود. اما حالا که این مورچه را دیدم، دست و دلم پر شد و می توانم برایت مثنوی هم بنویسم. ظهر پای سفره بودیم و اولین لقمه پای چانه ام بود که شنیدم یکی صدا می زند:« برادر کاغذ باز... برادر کاغذ باز...»

خب، معلوم بود که کاغذ باز، خودم بودم. لقمه را گذاشتم و مثل همیشه، پیشانی شور و چرب پستچی هول و دست و پاچه را توی قاب در سنگر بوسیدم. نامه را از دستش گرفتم و پای سفره برگشتم. خواستم بگذارم برای بعد از ناهار، اما تا بوی میخک به مشامم خورد، گر گرفتم. عرق از محافظ پیشانی تا تیرک پشتم پایین می سرید. هاشم که رنگ و روی پریده ام را دیده بود، گفت: «بردیا! تو که هنوز نامه رو باز نکرده موجی شدی؟»

بقیه غش غش خندیدند. چیکار می توانستم بکنم؟ چطور می توانستم چیزی بخورم؟ پاکت را همان پای سفره باز کردم. تکه های خشک گل میخک از پارگی گوشه ی پاکت روی سفره ریخت. جواد که شانه به شانه ام نشسته بود، دانه ای از گل میخک را برداشت و در حالی که لقمه توی دهانش می چرخید، خیره نگاهش کرد. بعد زل زده نگاهم کرد و با دهان پر پرسید:« مورچه ی خشک به چه درد می خوره؟»

«لجم را در آورد. کف دستم را محکم تر از همیشه به شانه اش کوبیدم. از جا پرید و تا خواست تلافی کند، به اش گفتم:« مورچه کدومه؟ بو بکش ببین چه خبره؟»

مکثی کرد و گل میخک را بو کشید. باور کن نزدیک بود پس بیفتد. باور نمی کرد بویی که به مشامش خورده، همان بوی میخک باشد. هاشم هم کنجکاو شد و دانه ای را بو کشید. قباد که ساکت بود، پوزخندی زد و گفت:« مگه شماها میخک نمی شناسید؟»

بابونه! نبودی ببینی چه دعوایی روی گل میخک راه افتاد. سرشان غر زدم که آخر مگر روی خرمن گندم نشسته ام که مشت، مشت گندم به شما بدهم. توی کتشان نرفت که نرفت. هر کدام هرچقدر توانستند، از روی سفره جمع کردند.

آن چهار شاخه بابونه ی تر و تازه ای که برایم فرستاده بودی، کمی له و پژمرده شده بودند. هاشم که از همه سمج تر بود، کنجکاو شده بود که لابد خود این چهار شاخه هم یک رازی درش هست. زدم به بی خیالی و نگفتم که دو شاخه خودم و بابونه هستیم و دوتا هم دو دردانه ای که قرار است بعد ها در لحظات شیرین زندگی مان متولد شوند.

داشتم از میخک می گفتم. براشان توضیح دادم که اگر همین دانه ها را توی آب بخوابانند و بعد از نرم شدن با سوزن نخ کرده و آویزان کنند توی سنگر، محشر می شود.

دیشب این اتفاق افتاد و ته سوزن قباد، (تنها سرمایه ی بخش خیاطی تیم)، توی مرحله ی نخ کردن میخک ها شکست. مگر این طور عصبانی شد؟ خب، کمتر کسی به ذهنش می رسد که با خود سوزن و نخ بیاورد. و این یعنی گران بودن همان ابزار کوچکی که مادر من و تو، تا کار دوخت شلوار بچه ای یا لبه ی لچکی را تمام می کنند، سوزن را سر دستی توی بافتنی یا شیرازه ی توبره ای چیزی فرو می کنند. در واقع اگر بگویم که این جا ارزش یک سوزن از جان آدم ها بالا تر است، تعجب نکن. معمای عجیبی است نه؟ چه حیف و صد افسوس آن کسی که باید جواب این معما را بدهد هم نیست و ای کاش بود تا یقه اش را می گرفتیم و می گفتیم چرا ارزش جان انسان ها از سوزن خیاطی کمتر است؟ می دانی چه کسی را می گویم؟ نه، نمی دانی. پس خیالت را راحت می کنم. همان مردک را می گویم و آن هایی که این همه سلاح به او می دهند.

بابونه جان! باور کن گاهی هزار تا و دو هزار تا خمپاره روی سرمان می ریزند! باور کن تن شلمچه یک جورهایی کبود شده است! باور کن اگر امر خدا نبود، تا حالا صد بار مرا کشته بودند!

خلاصه این که داشتن نخ و سوزن از نان شب واجب تر است. از بس که ما چهار نفر کشتی می گیریم و توی سر و کله ی هم می زنیم، شلوار و پیراهنی نمانده که دست دوز نشده باشد. پس به قباد حق دادم که عصبانی باشد.

یک ساعت نگذشته، توی خط پیچید که برادر کاغذ باز، سنگر تیم «ش- م- ه» را تبدیل به حجله کرده. بعد تا دلت بخواهد سنگر ما بازدید کننده داشت. از فرمانده ی گردان در خط گرفته تا دانه ریزهایی که در هر حال مثل من و تو دلی در سینه دارند، سرکی کشیدند و ریه ها را از بوی عطر میخک پر کردند و چه تعریف و تمجید ها که از ذوق و سلیقه ی من نکردند. غافل از این که بیستون را این بار بابونه کنده بود!

اما داشتم از مورچه می گفتم. تو در نامه مرا به مورچه ای تشبیه کرده بودی که قد باریک، پاهای بلند و رنگ صورتی داشت. از خوش ذوقی ات لجم گرفت. پس تا چشمم به این مورچه ی سیاه توی چاله افتاد، یاد آن فراز نامه ات افتادم. هرچند سیاه بود و صورتی نبود، اما قدی باریک و دست و پایی بلند داشت. و این که در هر حال این هم مورچه بود. مورچه ای که در تقسیم بندی نژادی در ردیف سیاه ها قرار می گیرد و قطعاً مثل اکثر سیاه پوستان عالم، بختش چپ افتاده که در چنین جایی و توی چنین گودالی گیر افتاده است. باید یادم باشد بعد وقتی خواستم از این جا بروم، آن را با خود به نزدیکی تانکرهای آب برسانم. چون می دانم که مردک ها گرای این گودال لعنتی را دارند و سیاه پوست هم در هر حال سیاه پوست است

و بخت برگشته.

بابی جان! اصلاً فارغ از ادعاهای هاشم و قباد، این خودش یک جور برایم جای سؤال است که این معدود مورچه ها، توی این برهوت و بین این همه دود و انفجار چه می کنند؟ بابی! مطمئنم که هیچ کدام جان سالم به در نخواهند برد.

چیزی که برایم خیلی جالب شده، وصف دادن من به مورچه است. اما جالب تر این که جواد هم گل های خشک شده ی میخک را به مورچه ی خشک شده ربط می داد و اتفاق تر این که چایی دیشبمان هم طعم مورچه می داد. پس انگار تو خواسته یا نا خواسته دنیا را به کام و نگاهم مورچه کرده ای.

بابی جان! دو ورق کاغذ بیشتر ندارم. می بینی که باز هم نامه اندر نامه شد و من ناچارم یک پاکت را در دیگری جای دهم... در نامه ی بعدی از بهار روستا بیشتر برایم بنویس و این که پای گاو چه کسی شکست؟ مرغ های کدام پیرزن بی چاره را روباه برد؟ عصر پنج شنبه در امام زاده چه خبر بود؟ آخرین بار مادرم را کجا دیدی؛ پای ضریح یا کنار ستون ایوان و رو به جاده و گندم زارها؟ تو که می دانی چقدر دلم برای تو و روستا و مرغ و خروس ها و آدم ها و حتا روباه ها تنگ شده است؟! راستی از بابت آن میخک یک دنیا سپاس...

« یعنی چه؟ و ای بابی... صدای سوت خمپا...»

محمد محمودی نورآبادی