یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

یك كهكشان ستاره


یك كهكشان ستاره

تقویم جنگ را حماسه مردانی از جنس فولاد رقم زدند و در صحنه های كربلایی متعددی به تكرار عاشورا پرداختند پس از جنگ نیز راویان صادق, زینب گونه آن صحنه ها را روایت كردند و كتاب حماسه دفاع ۸ ساله را تدوین كردند

تقویم جنگ را حماسه مردانی از جنس فولاد رقم زدند و در صحنه های كربلایی متعددی به تكرار عاشورا پرداختند. پس از جنگ نیز راویان صادق، زینب گونه آن صحنه ها را روایت كردند و كتاب حماسه دفاع ۸ ساله را تدوین كردند. به راستی اگر راویان لحظه های حادثه نبودند چه نامی از عباس گونه ها و حسین گونه ها می ماند و چه یادی از حماسه دفاع برجای می ماند. قطعاتی كه در پی می آید، روایت راویان نور است كه به همت و قلم توانای محمدباقر پورمند از دلسوختگان خطه جنگ (دهلران) تنظیم و نگارش شده و برای چاپ به صورت كتابی مستقل در دست آماده سازی است.

▪ تنها ماه برای زخم هایت بوسه می زد

سال های باران و فرشته كه تمام شد تو تازه آغاز شدی اگر چه از دشت های سرشار از شهید دور بودی. سال های پیشانی و سجده كه تمام شد تو تنها ماندی با موجی از پرنده های سرگشته و جامانده! آن سال ها كه تمام شد تو كوله پشتی ات را جانگذاشتی نخلها را از یاد نبردی. چفیه ات را به بادها نسپردی. با میدان مین ها وداع نكردی و آسمان آبی جبهه را همیشه بالای سر خودت احساس می كردی. می دانستی در سال های حسرت و آه آنچه تو را آرامش خواهد داد سجده های یارانت خواهد بود و قنوت های بارانی. از سجده هایشان، خاكی بودن را آموختی و از قنوت هایشان«العفو العفو» را! آه ای شكوفایی دلخواسته!

روزگار خاك و خاكریز كه به انتها رسید چشم های تو همیشه زمزمه گر شعر نگاه یاران كوچ كرده ات بود. پلنگ مغرور دلت را كه از جبهه آوردی آن را به هیچ كس نسپردی. هر غروب پنجشنبه تو بودی و دلت بود و مزار های سرخ! هر شب جمعه تو بودی و كمیل بود و گلایه های ناگفته ات. دلتنگی هایت نه از سرفه هایت بود و نه از تاولهایت. دلتنگ های تو از نگاه هایی بود كه دیگر به رنگ نخل ها نبودند. از دست هایی بود كه دیگر با خاك آشنا نبودند. از پاهایی بود كه خود را گم كرده بودند. از سال هایی بود كه بی هیچ عاطفه ای از كنار تو می گذشتند.

درد دل كردن با پرنده ها را كه از سال های ماه و آه به یادگار داشتی هیچ گاه از یاد نبردی. دلت آرام و قرار دل های بی قراری بود كه از آسمان دور مانده بودند. به شیوه پنجره های باز نگاهت آسمانی بود كه در آن می شد به جست و جوی فرشته ها نشست. می شد در آن معصومیت را لمس كرد. می شد به راحتی در آن خدا را دید زد. بعد از آن روزگار هشت ساله سرخ هیچ توفانی تو را خم نكرد. هیچ بادی تو را حریف نشد. همه در باد و باران های رنگارنگ خمیدند اما تو را خم سجده بود و دست قنوت و قناعت. آه ای زخم عمیق! هر غروب كه دلت می گرفت باید رد تو را از لابه لای سجده های بارانی می گرفتیم كه تو هنوز به پرواز سرخشان ایمان داشتی. باید تو را از شقایقانی می پرسیدیم كه آن سوی خاكریز ها به انتظارت سرخ می روییدند.

تو هنوز شبیه ترین سجده ها را به سجده های شهید داشتی و دلت هیچ گاه از سجده های خاكی دور نشد. آن روز كه قرار بود با خاكریز ها وداع كنی و به شهر برگردی، آنقدر خودت را خوب می شناختی كه هیچ گاه گم نشدی.

راه برای تو آشنا بود. گرچه سخت بود و ناهموار. تا وقتی كه آسمان را داشتی سپیده دم امتداد نگاهت را به هیچ نگاهی پیوند نزدی. دست هایت را به هیچ دستی نسپردی. به احساست سپرده بودی كه هر صبح رو به روی عشق به زمزمه باران بنشیند و بهار های نیامده. بعد از آن همه سال صدای تو هنوز بوی كوچ می داد و از نگاهت سر فصل های تازه باران می چكید و پنجره های همیشه تو را تا آسمان ها می بردند.

پرنده ها از پنجره قنوت تو به تلاوت خورشید می نشستند. كنار نگاه تو همه شعر بود و اشتیاق. باران كه می بارید بغض های كهنه تو هم می شكفت و فاصله ها با تو همنوایی می كردند. سپیده دمان با زخم های بی شمارت دلت كه می گرفت آن را فقط با خدا در میان می گذاشتی. تو كه رفتی ابرها باریدند و دسته های چلچله آواز تاولهای تو را سرودند.

ماه بهمن گواهی می دهد كه تو زاده جنوب بودی. همان محله ای كه در آن بافقر به آسمان ها راه یافتی. حتی جنگ كه تمام شد باز هم از جنوب به جنوب آمدی. جنوبی كه هیچ گاه حاضر نبودی از آن دل بكنی. جنوبی كه به رنگ دلت بود. جنوبی كه خاكش برای تو بوی آسمان را داشت. همه تو را با تاول ها و سرفه هایت می شناختند. تو گمنام بودی اما دلت وسعت دریا داشت. برادرت می گوید با آن همه درد و زخم تو هیچگاه عصبانی و بی حوصله نبودی و لبخند از لبهایت گم نشد. آن روز كه در بیمارستان بستری بودی همه را شیفته اخلاق و رفتارت كرده بودی و بارها می دیدیم كه پرستارها می آمدند كنار ویلچرت، سرت و شانه ات را می بوسیدند و تو حیران از این همه می گفتی: «كه مگر من چكاره ام»!

وقتی كه نیمه شبان درد تو را می گرفت حاضر نبودی كه پرستارها از خواب بیدار شوند و به تو مسكن تزریق كنند. با آن همه درد و تاول و سرفه كه داشتی كمتر كسی از تو آهی شنید. شهیدم! تو تنها بودی و تنهایی ات را كسی فریاد نكرد. تو دلتنگ بودی و دلتنگی ات را كسی به ماه نگفت. تو صبور بودی اما كسی صبوری ات را به سنگ ها نگفت. تو شعر بودی اما كسی سرفه هایت را شاعرانه نسرود. سال های طولانی تو و تاول، تنها ماه و ستاره هایش بودند كه بر زخم هایت بوسه می زدند. نفس های شیمیایی شده ات همه نشان از شیفتگی و شیدایی تو داشت. شهریور یادگار كوچ دلتنگ توست. یادگار سرفه ها و تاولهای باقیمانده از گاز! آه ای سردار! چشم هایم دلتنگ تاول هایت مانده اند. نیستی اینجا سراغ تو را باید از فرشته ها گرفت و پی مفهوم اشك های تو باید به باران ها پناه برد.

▪ شعله پوش

ساعت سه و نیم شب بود كه به نیروها برپا دادند. غروب همان روز همه بچه ها توجیه شده بودند كه امشب عملیات است و هدف آزادسازی شاخ شمیران است. سریع بلند شدیم. آمدیم پای توپ های ۱۲۰. هوا هنوز تاریك بود. چهار توپ دیگر هم آماده شلیك بودند. دیده بان ها با اعلام رمز عملیات درخواست گلوله كردند. ما هم هماهنگ با توپ های دیگر مدام شلیك می كردیم. تا دمدمه های صبح پای توپ بودیم. دود حاصل از انفجار خرج گلوله ها سر و صورت بچه ها را سیاه كرده بود و گلویمان را هم آزار می داد.

صبح بعد از این كه سرپایی صبحانه ای خوردیم خبر رسید كه شاخ شمیران به تصرف نیروهای خودی در آمده است. همه خوشحال بودیم كه زحمتمان هدر نرفته است. به بچه ها استراحت داده شد. در این مدت باید توپ ها را تمیز می كردیم. تا غروب هواپیماهای عراقی چندبار آمدند و رفتند اما نتوانستند كاری صورت دهند. ساعت حول و حوش پنج غروب بود. در حال استراحت بودیم كه بی سیم ها به صدا درآمدند.

آن سوی خط دیده بان ها بودند. می خواستند توپ یك سریع آماده باشند برای شلیك! ما هم سریع رفتیم پای توپ و شروع كردیم به شلیك. لحظاتی بعد توپ دو و سه هم پای كار بودند. دیده بان ها با حرارت و نگرانی عجیبی مدام درخواست گلوله می كردند. آن هم پشت سر هم! عراقی ها شروع به پاتك زدن كرده بودند به همین خاطر درخواست آتش سنگین شده بود... گلوله هایی كه در نزدیكی توپمان بود به اتمام رسید. باید می رفتیم از فاصله ای حدود هزار متر گلوله می آوردیم وبرای این كار باید از كنار توپ های دیگر می گذشتیم. با یك نفر از بچه ها سمت زاغه مهمات راه افتادیم. وقتی رسیدیم هر كدام با برداشتن دو گلوله درحالی كه روی شانه هایمان گرفته بودیم سمت توپ خودمان راه افتادیم.

دو نفری در حال راه رفتن بودیم كه به نزدیكی توپ سه رسیدیم كه در حال شلیك كردن بود. هنوز چند متری با آنها فاصله داشتیم كه به یكباره احساس كردیم چیزی شبیه صاعقه از جلوی چشم هایمان رد شد و بعد هم انفجاری مهیب گوش هایمان را پر كرد. دوستم كه كنار دستم بود به یكباره ناله كنان گلوله ها را به زمین انداخت و به گوشه ای پناه برد. من هم احساس كردم گردنم با شیء داغی سوخت. هنوز نمی دانستم كه چه اتفاقی افتاده است.

بچه های توپ سه كه همگی در حال شلیك بودند هر كدام به كناری افتاده بودند و تقاضای كمك می كردند. از سنگر آمدیم بیرون تا ببینم جریان از چه قرار است. آمدیم بالای سر بچه های توپ سه تا قضیه را از زبان آنها بشنویم. یكی از آنها گفت: درحال شلیك بودیم كه ناگهان شعله پوش توپ منفجر شد. وقتی به شعله پوش توپ نگاه كردم تازه فهمیدم كه موضوع چیست. شعله پوش توپ به خاطر شلیك زیاد منفجر شده و تركش های آن بچه ها را لت و پار كرده بود. وقتی كه بقیه توپ ها را نگاه كردیم آنها هم در شرف انفجار بودند. بچه ها را سریع با آمبولانس به عقب منتقل كردیم. با هماهنگی با فرماندهی توپ ها را تعمیر كردیم تا یك بار دیگر به مقابله با پاتك عراقی ها بپردازیم. (راوی: عبدالحسین رحمتی گرا)

بهمن ماه سال ۶۴ بود. همراه با چند نفر از بچه ها از مرخصی بر می گشتیم. حول و حوش بعدازظهر بود كه به روستای چنگوله رسیدیم. آنجا باید منتظر می ماندیم تا وسیله ای مسیرش به گردان ما بخورد و ما را به خط برساند. ساعتی معطل ماندیم كه خبر رسید پلی كه سر راهمان بود را آب برده و راه قطع است باید از مسیر دیگری بروید. مجبور بودیم از مسیر دیگری برویم. تویوتای گردان رسید. همگی سوار شدیم. یك ساعت و نیم طول كشید تا به مقر گردان و از آنجا به گروهان رسیدیم. با بچه ها خداحافظی كردم و سمت دسته خودمان كه بر روی تپه ای بود به نام تپه تقی مرده راه افتادم. تپه ارتفاع نسبتاً بلندی داشت.

با تجهیزات به سختی از تپه بالا آمدم. وارد سنگرمان شدم. بچه ها همه بودند. هوا كم كم داشت تاریك می شد. آن شب من و یكی دیگر از بچه ها به نام جمشید ملكی كه او هم از مرخصی آمده بود به خواب بودیم و نگهبانی نداشتیم. بچه های دیگر باید بعد از شام و از اول شب به سنگرهای كمین می رفتند و تا صبح نگهبانی می دادند و فردا صبح هم قبل از طلوع آفتاب دوباره به سنگرهای استراحت بر می گشتند.

شب بیست و دوم بهمن ماه بود و طبق معمول تیراندازی در خط آزاد بود. دوستم از قبل این را می دانست و خشاب هایش را پر كرده بود. به همین خاطر هر دو منتظر بودیم كه سر ساعت به كانالی كه پشت سنگر استراحتمان بود برویم و تیراندازی كنیم. هنوز چند دقیقه به ساعت ۹ باقی مانده بود كه خط یكپارچه آتش شد. انواع و اقسام سلاح ها! من و دوستم نیز بدون رعایت نكات ایمنی داخل كانال شدیم كه عمق آن تا كمرمان می رسید.

محمدباقر پورمند


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.