دوشنبه, ۱۴ خرداد, ۱۴۰۳ / 3 June, 2024
مجله ویستا

دردهای شیرین زندگی من


دردهای شیرین زندگی من

سه چهار روز است خیلی ناخوشم. سراسر در رختخواب افتاده‌ام. توان ایستادن ندارم. نمی‌توانم چیزی بخورم و اگر بخورم بالا می‌آورم. همه‌ بدنم کرخت است. انگار هزاران هزار سوزن، پی‌درپی …

سه چهار روز است خیلی ناخوشم. سراسر در رختخواب افتاده‌ام. توان ایستادن ندارم. نمی‌توانم چیزی بخورم و اگر بخورم بالا می‌آورم. همه‌ بدنم کرخت است. انگار هزاران هزار سوزن، پی‌درپی در سراسر پوستم فرومی‌رود. پیشانی‌ام پر درد است. چشم‌هایم باز نمی‌شود.

اما گله ندارم. حتی انگار این همه درد و زجر، شیرین هم هست. شیرینی و دل‌انگیز بودنش به خاطر یک خیال است! خیالی که شاید واقعیت هم نداشته باشد؛ درست قبل از این‌که من بیافتم، دخترم مریض بود و ناخوش. دعا کردم دردهایش را من بچشم. من مریض شوم به جایش. نمی‌توانستم دردکشیدن دختر دوساله‌ام را تحمل کنم. نمی‌دانم اتفاق بود یا به خاطر آن دعای من، اما دخترم خوب شد و من بیمار! در خیال خودم، این دردها را همان زجرهایی می‌دانم که قرار بود، دخترم تحملش کند. این است که آرام هستم و بی‌گله.

بی‌تابی کردن تحمل هرچیزی را سخت‌تر می‌کند اما معنایابی درد و زجر، درد را تحمل‌پذیر و حتی شیرین. حالا اصلا هر اتفاقی که می‌خواهد بیفتد و هر دردی از هر جنسی که می‌خواهد باشد. اگر بگردی و دلیلش را، به خیال خودت، پیدا کنی خود به خود بر اتفاق افتاده صبر می‌کنی. تاب و تحملت زیاد می‌شود. اگر زمین خوردی و گفتی لابد باید دقیقه‌ای معطل می‌شدم و پاها وظیفه داشتند به هم پیچ بخورند تا زمان بگذرد، همه چیز فراموش می‌شود.