دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

آموزه های اخلاقی در مثنوی معنوی


آموزه های اخلاقی در مثنوی معنوی

نوشته حاضر, درآمدی بر شناخت رویکرد اخلاقی مولوی به عقل و نفس است در این مختصر, سعی بر آن است که ذره ای از بحر عمیق معارف مثنوی چشیده شود, زیرا برداشتی کامل از این معارف, پژوهشی عمیق و گسترده می طلبد که در خور این اندک نیست

نوشته حاضر، درآمدی بر شناخت رویکرد اخلاقی مولوی به عقل و نفس است.(۱) در این مختصر، سعی بر آن است که ذره‏ای از بحر عمیق معارف مثنوی چشیده شود، زیرا برداشتی کامل از این معارف، پژوهشی عمیق و گسترده می‏طلبد که در خور این اندک نیست.

از آنجا که مثنوی، تابع فصل‏بندی‏های مرسوم نیست. موضوعات به صورت پراکنده، گاه به صورت مجمل و گاه مفصل در آن آمده است؛ یعنی مولوی مطلبی را گاه به اشارت و سرعت یادآورده و گذشته است و در جای دیگر همان مطلب را به صورت مفصل بیان کرده است.

این شیوه بیانی، کار سنگین تحقیقی را بر محقق لازم می‏کند و او را از قضاوت‏های سرسری و موضعی پرهیز می‏دهد و وا می‏دارد که به سوی تفسیر مثنوی به مثنوی گام بردارد که چنین تفسیری نیز به غور و تفحص سخت نیازمند است.

در این مختصر، به دیدگاه گسترده مولوی درباره عقل و نفس اشاراتی شده است و این تنها انعکاس بخشی از افکار عمیق و والای او در این باره است.

بنابراین، به بحث‏های کلامی و فلسفی پرداخته نشده و دیدگاه‏های خاص کلامی و فلسفی مولوی نسبت به عقل و نفس ذکر نگردیده است. همچنین بیشتر سعی بر تطبیق کلام مولوی با آیات و روایات اسلامی است که متناسب با اندیشه او درباره عقل و نفس بوده و احتمال می‏رود، جناب مولوی از آن آیه و روایت، در سرودن ابیات الهام گرفته باشد.

مرحوم کلینی در کتاب کافی بابی را در موضوع عقل و جهل گشوده و روایاتی را از پیشوایان دین مقدس اسلام نقل کرده که به تقویت و فعالیت نیروی عقلانی ترغیب و تحریک کرده‏اند. آیات شریفه قرآن مجید نیز در موارد بسیاری با عباراتی مختلف از قبیل «تعقل، تفکر، تدبر، تفقه و شعور»، عظمت این نیرو را گوشزد فرموده است.

مرحوم علامه محمدتقی جعفری در بیان عظمت آن می‏فرماید:

عقل انسانی مانند اقیانوس بی‏کران است که نهایتی بر آن دیده نمی‏شود. این دریای بی‏پایان که در هر فردی از انسان وجود دارد، به فعالیت وادار نمی‏گردد. برای این بحر ملاح لازم است، کسی لازم است که بتواند، در این اقیانوس بی‏کران فرو رود، و به قول بعضی از انسان شناسان، هر روز قاره‏های جدیدتری را در درون خود کشف می‏نماید.

مطابق محاسباتی که در دوران معاصر ما به عمل آمده است، مغز هر انسانی دارای تقریباً پانزده میلیارد رابطه الکتریکی می‏باشد، متأسفانه انسان‏ها از این روابط بی‏شمار آن بهره‏برداری‏ها را که امکان دارد، از خود نشان نمی‏دهند، بلکه جای تأسف است که اشتغالات ماشینی «حتی در شهوترانی حیوانی» باعث شده است که اصلاً عقل برای گروه فراوانی مطرح نشود، در عظمت عقل همین مقدار کافی است که تمام اساس تمدن‏ها و کشف قوانین و مجهولات به وسیله این نیروی با عظمت انجام می‏شود.(۲)

عالمان اخلاق چهار قوه عقل، شهوت، وهم و غضب را حکمرانان کشور نفس معرفی کرده‏اند که هر یک به وظیفه‏ای مشغول‏اند. شأن «عقل» ادراک حقایق امور و تمییز میان خیر و شر، و شأن «شهوت»، بقای بدن و شأن «وهم» دانستن اموری است که با آنها می‏توان به مقاصد صحیحه رسید و شأن «غضب»، دفع سرکشی قوه شهوت است. منشأ نزاع این چند قوا در نفس آدمی عقل است، زیرا عقل، پیوسته آنها را به جانب اعتدال فرا می‏خواند و بین سه قوه دیگر نزاعی نیست، از آنجا که فضایل در قوه عقلیه از رذایل قوای دیگر بیشتر است، همواره عقل با آنان در ستیز است.

از جانب دیگر، شناخت نفس موجب شوق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق و دفع رذایل اخلاقی می‏شود؛ به این معنا که انسان باید حقیقت خود را طلب کند و بداند که سعادت و هلاکت او در چیست و نیز بداند که بعضی اوصاف و ملکاتی که در او جمع شده است، صفت حیوانی است و بعضی صفات شیطانی و بعضی صفت فرشته و انسانی است و با شناخت آن صفات و رذایل و پی‏بردن به راه علاج و درمان آنهاست که اخلاق او کامل می‏گردد و می‏توان او را انسانی اخلاقی نامید.

عبداللَّه بن سنان می‏گوید: از امام جعفرصادق‏علیه السلام پرسیدم که آیا مقام فرشتگان از انسان‏ها بالاتر است؟ آن حضرت از قول امیرمؤمنان علی بن ابی طالب‏علیه السلام چنین فرمود: خدا فرشتگان را از عقل و به دور از شهوت آفریده است و حیوانات را از شهوت بدون عقل و انسان‏ها را از هردو. بنابراین انسانی که عقلش بر شهوتش غالب شود، مقامی بالاتر از فرشته دارد و اگر شهوتش بر عقلش غالب گردد، مقامش پایین‏تر از حیوانات است.(۳)

مولوی در مثنوی، با الهام از قرآن و سنت، انسان را به اصل خویش فرا می‏خواند. به گفته مولوی، انسان مبدأ و اصلی دارد که منشأ وحدت و اتحاد است. در نظر او، انسان در دنیای کثرت و اختلاف، از اصل خویش جدا مانده است. نهایت سیر و حرکت او آن است که بار دیگر به اصل خویش باز گردد. این طلب وصل که جز طلب اصل نیست، غایت سیر و سلوک عارف است. راه نیل بدان نیز تمسک به شریعت و سیر در طریقت است تا نیل به حقیقت حاصل آید.

از این روی مولوی، به شریعت که وسیله تهذیب و ریاضت نفس است، اهمیتی خاص می‏دهد؛ نه ترک شریعت و تندروی‏های صوفیان را توصیه می‏کند و نه گرایش به عزلت و فقر و رهبانیت را تبلیغ. مرد کامل را کسی می‏داند که جامع صورت و معنی باشد و خود را از زندگی و زیبایی‏های آن مرحوم نسازد و خود را یکسره به زهد خشک تسلیم نکند.

از طرف دیگر به این نکته اشاره می‏کند که عاقبت انسان چگونه باید باشد. وی برای اندیشه و عقل، مقامی بس والا قائل است و پاک کردن اندیشه و زدودن غبار جهالت از آن‏را موجب پاکی روح می‏داند. تعبیر مولوی از اندیشه این‏گونه است:

ای برادر تو همه اندیشه‏ای‏

مابقی تو استخوان و ریشه‏ای‏

گر گل است اندیشه، تو گلشنی‏

وربود خاری، تو هیمه گُلخَنی(۴)

پس اندیشه و دل در نظر مولوی در پاکی روح نقشی کلیدی دارد و عنصری که این دو را پاک می‏گرداند، در مرتبه‏ای «فضایل اخلاقی» و در مرتبه والاتر «منازل عرفانی» است.

● عقل در نظر مولوی‏

مولوی در مثنوی، همواره بر مبانی و پایه‏های اصلی اخلاقی تأکید دارد و درصدد تبیین و توضیح آنهاست که از جمله تأکید و تبیین «عقل» است. منشأ فضیلت‏ها در نفس آدمی عقل است، زیرا عقل پیوسته قوای دیگر «شهوت، وهم و غضب» را به جانب اعتدال فرا می‏خواند. از آنجا که فضائل در قوه عقلیه از رذایل قوای دیگر بیشتر است، عقل همواره با آنان در ستیز است. مولانا در بیان این تضاد و تخالف می‏فرماید:

عقل ضد شهوتست ای پهلوان‏

آنک شهوت می‏تند عقلش مخوان‏

بی محک پیدا نگردد وهم و عقل‏

هر دو را سوی محک کن زود نقل‏

این محک قرآن و حال انبیا

چون محک مر قلب را گوید بیا

تا ببینی خویش راز آسیب من‏

که نه ای اهل فراز و شیب من‏

عقل را گر اَرِّه‏ای ساز دونیم‏

همچو زر باشد در آتش او بَسیم‏

وَهم مر فرعون عالم‏سوز را

عقل مر موسی جان افروز را(۵)

مولوی حکمت و اندیشه را به مثابه همه وجود آدمی می‏داند و در فضیلت آن می‏فرماید:

ای برادر تو همه اندیشه‏ای

مابقی تو استخوان و ریشه‏ای‏

گر گل است اندیشه تو گُلشَنی‏

ور بود خاری تو هیمه گُلخَنی(۶)

در این ادبیات، مولوی به دو گونه اندیشه اشاره می‏کند: یکی حکمتی است که انسان در آن خلاصه می‏شود و دیگری صفتی رذیله است که مخالف حکمت است و آن در اصطلاح عالمان اخلاق، «جربزه» نامیده می‏شود که موجب خروج اندیشه از حد اعتدال است و موجب می‏گردد، تا ذهن از مسیر خویش منحرف گردد و پیوسته در پی شهوات باشد و به الحاد و کفر کشیده شود:

هم سؤال از علم خیزد هم جواب‏

همچنانک خار و گل از خاک و آب‏

هم ضلال از علم خیزد هم هُدی‏

همچنانک تلخ و شیرین از نَدا(۷)

علم در نظر مولوی، از جان و روح انسانی به جوشش در می‏آید و حکمت در نظر او، از سوی خداوند به بندگان اعطا می‏شود تا به واسطه آن بتوانند بر هواهای نفسانی و شهوانی خویش غلبه کنند؛ نه آنکه امور دنیوی و جسمانی با آن برآورده شود.

علم چون بر دل زند یاری شود

علم چون بر تن زند باری شود

گفت ایزد یَحمِلُ اَسفارَهُ‏

بار باشد علم کان نبود زهُو(۸)

مولوی در جایی دیگر به دو گونه عقل اشاره می‏کند: نخست عقل کسی است که یادگیری و آموختن آن به کتاب، استاد، مکتب، تعالیم، فکر و تکرار نیاز دارد. این گونه عقل هر روز رو به افزایش است و انسان به وسیله آن از دیگران برتر می‏شود؛ اما از طرف دیگر، چون باری است که بر دوش او قرار می‏گیرد و بر آن سنگینی می‏کند. این علم بر لوح نفس انسان حک می‏شود و او باید پیوسته حافظ آن باشد و در ازدیاد و پیرایش آن بکوشد، تا معانی خوب و بکر را بر آن ثبت کند؛ اما گونه دیگری از عقل هست که هیچ‏گاه فاسد نمی‏شود و چون چشمه‏ای جوشان است که کدر نمی‏گردد، مولوی این عقل را «عقل ایمانی» می‏نامد که از جانب خداست و کسی که صاحب آن شود، لوح دلش محفوظ است؛ یعنی خداوند خود آن را حفظ می‏کند و دیگر انسان حافظ آن نیست.

جوشش این عقل برخلاف عقل کسبی است، چون این عقل از سینه می‏جوشد؛ نه از مکتب و درس و استاد، و چون چنین است، هیچ‏گاه از جوشش نمی‏افتد. عقل تحصیلی چون جوی آبی است که اگر راه سرچشمه‏اش بسته شد، بی‏نوا و خشک می‏گردد، برخلاف عقل ایمانی که جوشش آن دائمی است. عقل ایمانی درونی است و از سینه می‏تراود و استاد و حافظ آن خداست؛ امّا عقل تحصیلی بیرونی است و استاد و معلمش بشر است. سپس مولوی می‏فرماید، هر کس می‏خواهد صاحب لوح محفوظ شود، باید از لوح حافظ در گذرد. البته باید در نظر داشت که وی در صدد طرد و نفی عقل کسبی نیست و آن‏را در جای خویش نیکو می‏بیند.

عقل دو عقل است اول مکسبی‏

که در آموزی چو در مکتب روی‏

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر

از معانی و ز علوم خوب و بکر

عقل تو افزون شود بر دیگران‏

لیک تو باشی ز حفظ آن گران‏

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت‏

لوح محفوظ است کو زین درگذشت‏

عقل دیگر بخشش یزدان بود

چشمه آن در میان جان بود

عقل ایمانی چو شحنه عادل است‏

پاسبان و حاکم شهر دل است‏

چون ز سینه آب دانش جوش کرد

نه شود گنده نه دیرینه نه زرد

ور ره نبعش بود بسته چه غم‏

کو همی جوشد ز خانه دم به دم‏

عقل تحصیلی مثال جوی‏ها

کآن رود در خانه‏ای از کوی‏ها

راه آبش بسته شد، شد بی‏نوا

از درون خویشتن جو چشمه را(۹)

در روایتی از امام صادق‏علیه السلام چنین آمده است: «عَن جَعفَر بنِ مُحَّمَدٍ الصّادقِ‏علیه السلام فی جَوابِ سؤالِ عِنوانِ البَصری: فقالَ لَیسَ العِلم بِالتَّعَلُمِ، اِنَّما هُوَ نُورٌ یَقَعُ فی قَلبِ مَن یُرِدِاللَّهُ تَبارَکَ وَ تعالی اَن یَهدیهِ، فَاِن اَرادتِ العلمَ فاطلب اَوَلاً فی نَفسِکَ حَقیقَهَ العُبُودیَةِ واُطلبِ العِلمَ باستِعمالِهِ واستَفهِمِ اللَّهَ یَفهَمُک».(۱۰)

آن حضرت‏صلی الله علیه وآله وسلم در پاسخ به عنوان بصری که از حقیقت علم سوال کرده بود فرمود: علم آن نیست که با تعلّم فرا گرفته شود، بلکه نوری است که خدای تبارک و تعالی در قلب هر کس که اراده هدایت وی کند، قرار می‏دهد، پس اگر عزم علم کردی، نخست حقیقت بندگی را در خویشتن خویش طلب کن و علم را با به‏کارگیری آن طلب کن واز خداوند درخواست فهم کن تا او به تو بفهماند. ابیات مولانا ترجمان چنین روایتی است.

در نظر مولوی، باید رنج و زحمت تحصیل علوم را برای همان مقصد اعلا که وصول به مقام سعادت و کمال نفسانی است، برخود هموار کرد و این بار را برای سبکبار شدن بردوش کشید؛ نه برای گرانسنگی و سبکساری.

علم‏های اهل دین حمالشان‏

علم‏های اهل تن احمالشان‏

علم چون بر دل زند یاری شود

علم چون بر تن زند باری شود

مولوی علم‏آموزی و تعقل را در همه حال ستوده و در تعریف همین دانش‏ها گفته است:

خاتم مُلک سلیمان است علم‏

جمله عالم صورت و جان است علم‏

بنابراین، علم و تعقل و اندیشه، مانند سایر نعمت‏های الهی، فی حد ذاته نیکوست؛ به شرطی که در جهت کمال و سعادت معنوی انسان باشد.(۱۱)

منظور مولوی از عقل ایمانی، بصیرتی است که از علم بسی فراتر است.

مولوی جان همه علم‏ها را شناخت انسان از خویشتن می‏داند؛ به بیانی دیگر، قدر خویش را دانستن و پایان کار خویش را نگریستن، بنابراین مولوی با توجه به آیات و روایات، مخلوقات را به سه دسته تقسیم می‏کند:

نخست فرشته که جز طاعت، سجده و تسبیح چیز دیگر نمی‏داند و ذات او از عقل سرشته شده است و دیگری که برخلاف فرشته از دانش تهی است و حیوانی است که فکرش تنها به قدر طلب اصطبل و علف است و از تحصیل شرف و اجتناب از شقاوت قاصر است؛ به این معنا که عقل و اندیشه در آن راهی ندارد و از این لحاظ در عالم سفلی است و به عالم علوی راهی ندارد؛ اما قسم سوم مخلوقی است که طبیعتی دوگانه و مرکب دارد و آن انسان است که نیمی فرشته است و میل به بالا دارد و نیمی حیوان که میل به پایین دارد.

این بشر، برخلاف فرشته و حیوان است که طبیعت واحد دارند و از این جهت، گویی با خویشتن خویش مشکلی ندارند و هر یک به مقتضای طبیعت خود عمل می‏کنند. انسان همواره در درون خود در کشش مکش و درگیری به سر می‏برد و از جنگ بین این دو، طبیعت در عذاب است. این آدمیان که به ظاهر بسان یکدیگرند، به گفته مولوی در امتحان واقع شده‏اند و به سه گروه و امت تقسیم شده‏اند: گروهی از آنان، گرچه به ظاهر آدمند؛ اما به سوی سرشت فرشته گون خود کشیده شده‏اند و از قیل و قال درون و خشم که بارزترین صفت حیوانی است، رها گشته‏اند. آنان همچون جبراییل، گویا از روز نخست، فرشته خلق شده‏اند و چون این صفت آنان بر حیوانیتشان غالب آمده، در دریای ذات الهی غرقند؛ اما قسم دوم برخلاف قسم نخست، در صفت حیوانی غرقند و خشم و شهوت در درون آنان جای عقل را گرفته است؛ البته نه اینکه از نخست این‏گونه بوده باشند، بلکه آن وصف جبریلی از ایشان رفته است، چرا که این وصف بسیار وسیع و با عظمت است و در خانه تنگ و کوچک تن جای نمی‏گیرد. انسانی که به سوی خشم و شهوت میل کرده است و عقل را از خود رانده، این روح را از خود جدا می‏سازد و دیگر انسان نیست.

اما قسم سوم برخلاف دو قسم دیگر، که یکی از جهاد رسته بود و آن دیگری اصلاً در فکر جهاد نبود پیوسته در جهاد به سر می‏برد. این قسم گاهی به این سوی کشیده می‏شود و گاه به سوی دیگر میل می‏کند و وجودش میدان مبارزه عقل و شهوت است.

در حدیث آمد که یزدان مجید

خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گُره را جمله عقل و علم وجود

آن فرشته است و نداند جز سجود

نیست اندر عنصرش حرص و هوا

نور مطلق زنده از عشق خدا

یک گروه دیگر از دانش تهی‏

همچو حیوان از علف در فربهی‏

او نبیند جز که اصطبل و علف‏

از شقاوت غافل است و از شرف‏

این سوم هست آدمی زاده بشر

نیم او زفرشته و نیمش زخر

نیم خر خود مایل سفلی بود

نیم دیگر مایل علوی بود

آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب‏

وین بشر با دو مخالف در عذاب‏

وین بشر هم زامتحان قسمت شدند

آدمی شکلند و سه امت شدند

یک گروه مستغرق مطلق شدند

همچون عیسی با ملک ملحق شدند

نقش آدم لیک معنی جبرئیل‏

رسته از خشم و هوا وقال و قیل‏

از ریاضت رسته و زهد و جهاد

گوییا از آدمی او خود نزاد

قسم دیگر با خران ملحق شدند

خشم محض و شهوت مطلق شدند

وصف جبریلی دریشان بود رفت‏

تنگ بود آن خانه و آن وصف زَفت‏

مرده گردد شخص کو بی‏جان شود

خر شود چون جان او بی‏آن شود

زآنک جانی کان ندارد هست پست‏

این سخن حقست و صوفی گفته است‏

او زحیوان‏ها فزون‏تر جان کند

در جهان باریک‏کاری‏ها کند

مکر و تلبیسی که او داند تنید

آن زحیوان ناید پدید

ماند یک قسم دگر اندر جهاد

نیم حیوان نیم حیّ با رشاد

روز و شب در جنگ و اندر کش مکش‏

کرده چالیش آخرش با اوّلش(۱۲)

در روایتی چنین آمده است:

عَن عبداللَّه بنِ سَنان قالَ سألْتُ ابا عَبداللَّهِ جَعفَرَ بنُ مُحمدٍالصادِقِ‏علیه السلام فَقُلتُ الملائکه اَفضَلُ اَم بَنُوا آدَم فَقالَ «قالَ اَمیرالمؤمِنینَ علی بن اَبی طالِب‏علیه السلام اِنَّ اللَّه رَکَبَ فیِ‏الملائکه عقلاً بِلا شَهوَةٍ وَرَکَبَ فی بَنی آدمِ کِلَیهِما فَمَن غَلَبَ عَقلُهُ شَهوَتَه فَهُوَ خَیرُ مِنَ‏المَلائکَه وَمَن غَلَبَ شَهوَتَه عَقلَه فَهُوَ شَرٌّ مِنَ البَهائم».(۱۳)

عبداللَّه بن سنان می‏گوید: از امام جعفر صادق‏علیه السلام پرسیدم، آیا مقام فرشتگان از انسان‏ها بالاتر است؟ آن حضرت از قول امیرمؤمنان علی بن ابی‏طالب‏علیه السلام چنین فرمود: خداوند فرشتگان را از عقل و به دور از شهوت آفریده است و انسان‏ها را از هر دو، پس انسانی که عقلش بر شهوتش غالب شود، مقامی بالاتر از فرشته دارد و آنکه شهوتش بر عقلش غالب گردد، مقامش از حیوانات پایین‏تر است.(۱۴)

● یقین ثمره عقل‏

مولوی یقین را ثمره چنین علم و بصیرتی می‏داند و در بیان اقسام آن سخن می‏راند.

قرآن مجید در آیات مختلف، یقین را به سه دسته تقسیم کرده است:

۱) «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ * حَتَّی زُرْتُمُ الْمَقابِرَ * کَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ * ثُمَّ کَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ * کَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ * لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ * ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَیْنَ الْیَقِینِ * ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ»؛(۱۵) شما را رقابت در افزودن (مال و فرزند و جاه یا افزدون به طور مطلق) از خدا غافل کرد، تا آن‏گاه که به دیدار خاک‏های تیره (گورها) شتافتید. آری به زودی خواهید فهمید. باز آری، به زودی خواهید فهمید. آری، اگر با علم الیقین می‏دانستید [یاای کاش با علم‏الیقین بدانید ]شما دوزخ را خواهید دید. دیدن شما عین‏الیقین خواهد بود، در آن روز شما از نعمت خداوندی مسئول واقع خواهید گردید.

۲) «إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْیَقِینِ».(۱۶)

مولوی در تفسیر این آیات می‏فرماید:

مال و تن بر فند ریزان فنا

حق خریدارش که اللَّه اِشتَری(۱۷)

برف‏ها زان از ثمن آولیستت‏

که هَیی در شک یقینی نیستت‏

وین عجب ظنست در تو ای مهین‏

که نمی‏گردد به بستان یقین‏

هر گمان تشنه یقین است ای پسر

می‏زند اندر تزاید بال و پر

چون رسد در علم پس برپا شود

مریقین را علم او بویا شود

زآنک هست اندر طریق مفتنن‏

علم کمتر از یقین و فوق ظن‏

علم جویای یقین باشد بدان‏

وآن یقین جویای دیدست و عیان‏

اَندر اَلهیکُم بجو این راکنون‏

از پس کَلّا پس لاتَعلَمون‏

می‏کشد دانش به بینش ای علیم‏

گریقین گشتی ببینندی جَحیم‏

دید زاید از یقین بی‏امتهال‏

آنچنانک از ظن می‏زاید خیال‏

اَندر اَلهیکم بیان این ببین‏

کو شود عِلمُ‏الیقین عَین‏الیَقین‏

از گمان و از یقین بالاترم‏

وز ملامت بر نمی‏گردد سرم‏

چون دهانم خورد از حلوای او

چشم روشن گشتم و بینای او

پا نهم گستاخ چون خانه روم‏

پا نلرزانم به کورانه روم(۱۸)

مال و تن انسان چونان برفی است که از ابر نیستی و فنا بر زمین ریخته می‏شود و خریدار آن دو، حضرت حق است، چرا که در قرآن مجید به آن اشاره فرموده و قیمت این بیع را بهشت قرار داده است و آن‏را فوز عظیم خوانده، بر بایع آن بشارت داده است؛ امّا چرا بسیاری انسان‏ها این معامله را با خدا انجام نمی‏دهند؟

در حالی‏که سود آن بسیار است و عقلاً معامله‏ای که سود آن زیاد باشد، دلخواه انسان است و همگان خواهان آنند. مولوی پاسخ این پرسش را چنین می‏دهد: مال و تن از آن جهت برای بشر عزیز است که وی همواره در شک و تردید به سر می‏برد و یقین برایش حاصل نشده و از وادی گمان و وهم، پای به بوستان یقین ننهاده است. اگرچه هر گمانی تشنه یقین است، بنابراین برای رسیدن به یقین پر و بال می‏زند تا به یقین رسیده و زنده شود. انسان با استدلال‏های عقلی، برای رسیدن به یقین می‏کوشد؛ اما به مقام واقعی آن نمی‏رسد، چون علم واسطه‏ای است میان شک و یقین و مقامش از گمان بالاتر و از یقین پایین‏تر است؛ مانند کسی که از دود به آتش پی برده؛ اما هنوز آن‏را ندیده است. علم جویای یقین است و یقین در پی آشکار شدن که مرتبه علم‏الیقینی است.

مولوی به سوره تکاثر اشاره می‏کند و مقام عین‏الیقینی را که تجرد تام و دید باطن است، یادآور می‏شود. به گفته وی، بینش زاییده دانش است و خیال رهزن راه یقین. در پایان انسان به درجه‏ای بالاتر از این بینش می‏رسد که از گمان، شک و یقین حاصل شده و از علم هم بالاتر است و آن مقام حق‏الیقینی است که از حلوای حق خورده می‏شود و چشم بینا می‏گردد. در این مقام انسان محو حق می‏شود و با حق می‏بیند، چرا که به آتش او سوخته و او را به عینه حس کرده است. در این مقام است که ایمان فرد راسخ می‏شود و پای نمی‏لرزد و به کوره راه گمان و شک گرفتار نمی‏شود و هر کس به این خانه رسد، امن گشته و از لغزش‏ها دور شده است.

مولوی ظن و گمان را تشنه یقین می‏داند. آنگاه از گمان به علم‏الیقین و از آن به عین‏الیقین می‏رسد، سپس پا را از گمان و علم نیز فراتر می‏نهد و به حق‏الیقین می‏رسد.

علم از دیدگاه مولوی، فاصله میان گمان و یقین است؛ در جایی دیگر ماندن در علم‏الیقین را به صلاح سالک نمی‏داند و برای رسیدن به مرتبه عین الیقین، سالک را به گذشتن از وادی گوش توصیه و به رسیدن به بوستان حق الیقین دعوت می‏کند:

هر جوابی کان زگوش آید به دل‏

چشم گفت از من شنو آن‏را بِهِل‏

گوش دلاله است و چشم اهل وصال‏

چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال‏

در شنود گوش تبدیل صفات‏

در عیان دیدها تبدیل ذات‏

زآتش از علمت یقین شد از سخن‏

پختگی جو در یقین منزل مکن‏

تا نسوزی نیست آن عین‏الیقین‏

این یقین خواهی در آتش در نشین‏

گوش چون نافذ شود دیده شود

ورنه قُل در گوش پیچیده شود(۱۹)

مولوی علم‏الیقین را که از دانش و علوم رسمی و استدلالی به دست می‏آید، چون پوسته‏ای می‏داند که اهل معنا و سالکان طریق آن را به کناری می‏نهند و به عین‏الیقین روی می‏آورند. بدین ترتیب امور بر آنها آسان می‏شود. همچنین علوم و استدلالات، چون نقش است و اهل یقین که به عین‏الیقین رسیده‏اند، خویش را از این نقوش صیقل داده و با دل و چشم بصیرت خدا را یافته‏اند:

اهل صیقل رسته‏اند از بو و رنگ‏

هردمی بینند خویی بی‏درنگ‏

نقش و قِشر علم را بگذاشتند

رایَتِ عَینُ‏الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند

نَحر و بَحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله از و در وحشتند

می‏کنند این قوم بر وی ریشخند

کس نیابد بر دل ایشان ظفر

برصدف آید ضرر نی بر گهر

گرچه نحو فقه را بگذاشتند

لیک محو و فقر را برداشتند

تا نقوش هشت جَنَّت تافتست‏

لوح دلشان را پذیرا یافتست‏

صدنشان از عرش و کرسی و خدا

چه نشان بل عین دیدار خدا(۲۰)

نویسنده:علی بورونی‏

پی نوشت ها:

۱) این مقاله قسمتی از طرح پژوهشی آموزه‏های اخلاقی در مثنوی معنوی است که توسط محقق ارجمند جناب آقای علی بورونی که مجری طرح معاونت پژوهشی دفتر تبلیغات اسلامی استان اصفهان بوده، انجام پذیرفته است.

۲) ر . ک: شرح مثنوی، ج ۱، ص ۵۰۸.

۳) وسایل الشیعه، ج ۲، ص ۴۴۷ ؛ عَن عبداللَّه بنِ سَنان قالَ سألتُ ابا عبداللَّهِ جَعفَرَبنُ مُحمدٍالصادِقِ‏علیه السلام فَقُلتُ الملائکه اَفضَلُ اَم بنو آدَم فقال «قالَ اَمیرالمؤمِنینَ علی بن اَبی‏طالِب‏علیه السلام اِنَ‏اللَّه رَکَبَ فیِ‏المَلائِکَه عَقلاً بِلا شَهوَةٍ و رکّب فی‏البهائم شهوة بلاعقل وَرَکَبَ فی بَنی آدمِ کِلَیهِما فَمَن غَلَبَ عَقلُهُ شَهوَتَه فَهُوَ خیرُ مِن‏المَلائکَه وَمَن غَلَبَ شَهوَتَه عَقلَه فَهُوَ شَرٌّ مِنَ‏البَهائم».

۴) دفتر دوم ۲۷۵.

۵) دفتر چهارم ۲۳۰۵.

۶) دفتر دوم ۷۵.

۷) دفتر چهارم ۳۰۱۰.

۸) دفتر اول ۳۴۴۵.

۹) دفتر چهارم ۶۵ - ۱۹۶۰.

۱۰) بحار الانوار، ج ۱، ص ۲۴.

۱۱) ر . ک : مولوی‏نامه، ج ۱، ص ۴ - ۹۳.

۱۲) دفتر چهارم ۱۰ - ۱۵۰۰.

۱۳) وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۴۴۷.

۱۴) غزالی نیز این حدیث را در احیاء العلوم، ج ۱، ص ۱۶۹ بی‏آنکه به کسی نسبت بدهد، آورده است. به نقل از شرح احادیث و قصص مثنوی.

۱۵) تکاثر، ۱ - ۸ .

۱۶) واقعه، ۹۵.

۱۷) اشاره به آیه «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری‏ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفی‏ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بایَعْتُمْ بهِ وَ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ». توبه، ۱۱۰.

۱۸) دفتر سوم ۲۵ - ۱۱۰.

۱۹) دفتر دوم ۶۰ - ۸۵۵ .

۲۰) دفتر اول ۳۴۹۵.

۲۱) دفتر سوم ۴۰ - ۴۳۳.

۲۲) دفتر اول ۳۰۰.

۲۳) دفتر اول ۳۱۴۵.

۲۴) دفتر سوم، ۴۰۵۰.

۲۵) یوسف، ۵۳.

۲۶) دفتر اول ۷۷۲ - ۷۸۲.

۲۷) ۱۲: ۱۰۶.

۲۸) ر . ک : شرح مثنوی، جعفری، ج ۱، ص ۳۶۴ - ۳۵۸.

۲۹) دفتر چهارم، ۱۳۱۱ - ۱۳۱۲.

۳۰) دفتر سوم، ۵۷ - ۴۰۵۶.

۳۱) دفتر سوم، ۱۰۵۳.

۳۲) دفتر دوم، ۴۰ - ۲۷۳۵.

۳۳) دفتر ششم، ۳۴۹۵.

۳۴) دفتر اول، ۲۹۵۵.

۳۵) ج ۱، ص ۸۶ - ۸۷ .

۳۶) نهج‏البلاغه، کلمات قصار، حدیث ۲۱۱.

۳۷) کیمیای سعادت، ج ۲، ص ۸۹۶ ، باب.

۳۸) دفتر چهارم، ۱۶۵۵.

۳۹) دفتر سوم، ۲۵۰۵.

۴۰) ر . ک : شرح مثنوی (سید جعفر شهیدی)، ج ۸ ، ص ۲۴۷.

۴۱) ر . ک : شرح مثنوی (موسی نثری)، ج ۴، ص ۱۰۲.

۴۲) دفتر اول، ۱۳۸۵.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.