یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

غرابتها و ویژگیهای دراماتیک یک اثر بزرگ


غرابتها و ویژگیهای دراماتیک یک اثر بزرگ

نمایشنامه «بیرون, جلو ِ در ۱» اثر «ولفگانگ بورشرت» داستان همه انسانهای آسیب دیده بعد از جنگ است كه خانه, همسر و حتی كارشان را از دست داده اند و دیگر جایی در این دنیا ندارند این آدمهای نومید, خشمگین و غمگین همواره بر لبه پرتگاه زندگی, ایستاده اند و هر لحظه ممكن است با دست خود به زندگی بی محتوای خویش, پایان دهند

نمایشنامه‌ «بیرون، جلو‌ِ در‌۱» اثر «ولفگانگ بورشرت» داستان همه انسانهای آسیب‌دیده بعد از جنگ است كه خانه، همسر و حتی كارشان را از دست داده‌‌اند و دیگر جایی در این دنیا ندارند. این آدمهای نومید، خشمگین و غمگین همواره بر لبه پرتگاه زندگی، ایستاده‌اند و هر لحظه ممكن است با دست خود به زندگی بی‌محتوای خویش، پایان دهند. آنها كه ظاهرا‌ً برای حفظ دنیا و دفاع از بشر روانه میدانهای جنگ شده‌اند، ناگهان درمی‌یابند كه جنگشان بی‌منطق و غیر عادلانه بوده و در این میان، هم روحشان و هم قسمتی از جسمشان را از آنها گرفته است. در نتیجه، فریب خورده‌اند و فاشیزم، هستی و آرزوهایشان را بر باد داده است و اكنون به‌صورت انسانهای «هیچ‌شده» و «هیچ‌نما»یی درآمده‌اند كه میان كوچه‌ها و خیابانها می‌لولند و آوای یأس، سر می‌دهند: «همه چیز به هم پیچیده شده است، هیچ‌كس نمی‌تواند در این وضع جدید، خود را توجیه كند. ما همه بیرون مانده‌ایم و هیچ‌كس نیست كه دری به روی ما باز كند.» (صفحه ۸۸) پیش‌صحنه‌های این اثر (صفحه‌های ۱۰ تا ۱۸)، در اصل صحنه‌های اساسی و شكل‌دهنده حوادث بعدی‌‌اند.چون همه داده‌های لازم را برای ورود به دنیای قهرمان اصلی (بكمان) در خود دارند. ما از همان آغاز با اثری چند وجهی كه حوزه‌های سیاسی، اجتماعی، انسانی و فلسفی را دربرمی‌گیرد، روبه‌رو هستیم. در رویكرد دراماتیك و نمادگرای این اثر، همه چیز و همه كس از مقاطعه‌كار (مرگ)، پیرمرد (آرمان‌گرای انسان‌دوست) و رودخانه (گورستان آبی مردگان) تا خود «بكمان»، همگی در شكل و هیئتی معین با افزوده‌های معنادار دنیای نمایش بر ما پدیدار می‌شوند. تأثیر، عملكرد و حضور و معنای آنها از دایره بسته تصورات ما فراتر می‌روند و ما نمی‌توانیم با برداشتهای محدود خودمان پرسوناژها را به صورت كلیشه‌ای و بر اساس مدلهای ذهنی خود، تحلیل كنیم. اینجا انسان و طبیعت (آب) به عنوان عوامل اصلی چرخه هستی، دست‌مایه موضوعی نمایشنامه «بیرون، جلو در» قرار گرفته‌اند تا، ما ضمن آنكه با موقعیتها و وضعیت دشوار آدمها روبه‌رو می‌شویم، منظر و تعبیری جهان‌شمول هم از آنها داشته باشیم. تم مركزی و كنشمند این اثر، در مبارزه امیدوارانه زندگی با موجودیت نومید‌كننده مرگ، خلاصه می‌شود كه به شكل هنرمندانه‌ای زیر سایه یأس‌انگیز یك پوچی و معناگریزی، پنهان است و با حالتی «تعلیق‌زا» از همان آغاز تماشاگر یا خواننده را با سؤال «بعدا‌ً چه خواهد شد؟» با خویش پیش می‌برد. «بكمان» ـ پرسوناژ اصلی نمایشنامه ـ پیش از آنكه انتحار كند حداقل نیمی از روحش به دست دیگران كشته شده و جسم معلولش هم كه قالبی فیزیكی محسوب می‌شود، فقط می‌تواند حامل رنجها و مصائب فراوان او باشد. تمام آنچه كه صرفا‌ً لازمه یك زندگی معمولی و حداقلی برای ادامه حیات است، از او دریغ شده، یعنی او یكی از بی‌چیزترین انسانهای بعد از جنگ به شمار می‌رود و این به‌گونه‌ای كنایی به عنوان عارضه جنگ نشان داده شده است. برای «بكمان» معنا، نقش و وظیفه‌ای نمانده تا با آن نمایش زندگی را ادامه دهد. از این رو، می‌خواهد از صحنه زندگی به عنوان پرسوناژی حذف‌شده كنار برود و این كنار رفتن و فنا شدن را آخرین وظیفه خویش می‌داند:

دیگر نمی‌توانم گرسنگی را تحمل كنم، دیگر نمی‌توانم بیش از این پای شل خودم را از دورترین نقطه عالم تا جلو رختخوابم بكشانم... بعد برای آنكه رختخوابم اشغال شده است دوباره از خانه بیرون بخزم... پا ندارم، رختخواب ندارم، نان ندارم... (صفحه ۱۷) «بكمان» از روی پل خود را به داخل رودخانه می‌‌اندازد، اما از نظر «آلب» (رودخانه) برای آنكه هنوز نگاهی به زندگی دارد، واجد شرایط مرگ نیست. از این رو به عالم زندگان رجعت داده می‌شود. رودخانه و آب كه همواره نماد زندگی بوده‌اند، اینجا هم بخشی از این ویژگی را حفظ كرده‌اند. اما نویسنده به‌طور هم‌زمان از چنین مقوله‌ای نقض معنا می‌كند؛ مضمونی دوگانه به رودخانه می‌دهد و معنا را تا حد یك «پارادوكس» ارتقا می‌بخشد: «آلب» (رودخانه) در حین مرگ‌دوستی و پذیرش مردگان واقعی، كسی را كه هنوز آرزوی زندگی دارد، نمی‌پذیرد. در نتیجه، صفت تضاد و مقابله با زندگی، تا حدی از او سلب می‌گردد، چون هنوز هم به چرخه حیات و هستی احترام می‌‌گذارد: «تا وقتی حتی فقط می‌‌توانی پایت را حركت بدهی، تا آن لحظه‌ای كه قلبت هنوز می‌زند.... به درد من نمی‌خوری. تو هنوز قلبت برای زندگی می‌تپد.» (صفحه‌های ۱۷ و ۱۸) «ولفگانگ بورشرت» حتی شوهر غایب زن را كه همانند «بكمان» یك پا دارد دوباره احضار می‌كند تا به شكلی نمایشی به اتفاق همسان قبلی، یعنی آنچه كه بر سر «بكمان» آمده شكلی عینی ببخشد و مضمون «جایگزین شدن» آدمها برای او و كاراكتر زن و نیز برای تماشاگران یا خوانندگان، درونی شود تا وجوه تلخ و فاجعه‌بار این موقعیت نمایشی برجسته‌تر جلوه كند: «آنجا پشت سر تو یك مرد ایستاده... او هم درست مثل من یك پا ندارد. دو تا چوب زیر بغلی دارد...» (صفحه ۳۴) ـ «بكمان» وقتی به وضعیت اسفناك خود پی می‌برد، مجبور می‌شود كه حتی از نام خود بگریزد، زیرا این اسم او را به گذشته برمی‌گرداند: «این اسم را نگو! من دیگر میل ندارم اسمم این باشد.» (صفحه ۳۵) بدین ترتیب، جابه‌جا شدن آدمها و تأثیرات حوادثی كه بر آنان گذشته داستان غم‌انگیز جایگزین شدنهای مداوم را وارد نمایشنامه كرده است و همان‌طور كه اشاره شد «بكمان» كه شخص دیگری به جای او زنش را صاحب شده، خود وارد زندگی زنی شوهردار می‌شود. بنابراین اغلب پرسوناژها «به سر آمده»‌هایی دارند و زندگی‌شان پیش از آنكه بر اساس اراده و انتخاب خودشان باشد، حاصل جبری تقدیری و محتوم است. هر كدام در قفس تنگ چنین سرنوشت تحمیل‌شده‌ای گرفتارند: «بعضیها هم دوباره برمی‌گردند و لباسهای كسانی را كه دیگر برنمی‌گردند، می‌پوشند. آن مردی كه شوهرش بود باید اسیر بشود تا من بتوانم لباس او را بپوشم.» (صفحه ۳۱) «بكمان» می‌خواهد بمیرد و نمی‌میرد ـ این پارادوكس اصلی نمایش است كه حتی در دیالوگ پرسوناژها، هم خود را نشان می‌دهد و ذهن تماشاگر یا خواننده را همواره با سؤال درگیر می‌كند؛ در همان حال بارقه شوق نهان «بكمان» به زندگی را، هم آشكار می‌سازد. مرگی كه او می‌خواهد با زندگی توأم شده و نوعی خواب است: «بگذار م‍ُرده باشم. در تمام طول زندگی‌ام مرده باشم و راحت. من باید در آرامش كاملی به خواب بروم. من باید ده هزار شب بخوابم.» (صفحه ۱۶)

«بورشرت» جایگاه پرسوناژهایش را فورا‌ً و به ترتیب مشخص می‌كند و بر منصه معنادار نمایشی‌‌شان به حضور یك یك‌ آنها میزانسن می‌دهد. از این رو، پرسوناژها علنا‌ً خود را معرفی می‌‌كنند؛ از نقشهایی كه به عهده گرفته‌اند باكی ندارند و این، روند هجومی و یك سویگی‌ِ جامعه را به اثبات می‌رساند: مقاطعه‌كار مرگ خودش به دیگران می‌گوید: «من تمام قبرستانها را مقاطعه كرده‌ام... من مر‌گم» (صفحه ۱۳)، پیرمرد كه زمانی نقش منجی داشته می‌گوید: «من... همان كسی هستم كه یك روزی همه به او اعتقاد داشتند» (صفحه ۱۲)، آلب (رودخانه) خود را این‌گونه معرفی می‌كند: «من به همان اندازه كه خیال‌انگیز و عطرآگینم ... یك بوی متعفنی از من متصاعد است كه مخلوطی از بوی چربیها و ماهی گندیده است» (صفحه ۱۶)، «دیگری» كه نقش پرسوناژ هدایت‌گر را به عهده دارد، می‌گوید:

من آن دیگری هستم كه همیشه هست. انسان دیگر. جوابگو. كسی كه وقتی تو گریه می‌كنی او می‌خندد، وقتی خسته می‌شوی تو را به حركت وا می‌داد. من نمایندهٔ تحر‌ّك ... من امیدواری‌ام ... من همانم كه از خلال بدیها چهره خوبیها را می‌بیند. (صفحه ۲۱)


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.