سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

نشان لیاقت عشق


فرمانروائی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومت سردار محلی مواجه شد و مزاحمت‌های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت. بنابراین، تعداد زیادی …

فرمانروائی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومت سردار محلی مواجه شد و مزاحمت‌های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت. بنابراین، تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری او کرد. عاقبت، سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافهٔ سردار جنگ‌آور، تحت‌تأثیر قرار گرفت و از او پرسید: ”ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می‌کنی؟“

سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری، به وطنم بازخواهم گشت و تا آخر عمر، فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسید: و اگر از جان مسرت درگذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟

سردار گفت: آن وقت جانم را فدایت می‌کنم!

فرمانروا از پاسخی که شنید، آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید، بلکه او را به‌عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: ”آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چه قدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟“

همسر سردار گفت: ”راستش را بخواهی، من به هیچ‌چیز توجه نکردم“.

سردار با تعجب پرسید: ”پس حواست کجا بود؟“

همسرش در حالی که به چشم‌های سردار نگاه می‌کرد، گفت: ”تمام حواسم به تو بود. به چهرهٔ مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!“

منبع: ”نوشته‌های دلنشین“ ”جهان‌بخش موسوی رکعتی“.