میهمانی رنگین‌کمان

رهگذر سرش را به سوی آسمان بالا برد. تکه ابری بزرگ راه را بر خورشید بسته بود، رهگذر با خودش فکر کرد، تا وقتی ابرهای تیره آسمان را پر کنند، او سهمی از گرمای آفتاب و نگاه پر مهر خورشید …

رهگذر سرش را به سوی آسمان بالا برد. تکه ابری بزرگ راه را بر خورشید بسته بود، رهگذر با خودش فکر کرد، تا وقتی ابرهای تیره آسمان را پر کنند، او سهمی از گرمای آفتاب و نگاه پر مهر خورشید نخواهد داشت.

رهگذر با ناامیدی قدم برداشت و پای در راه گذاشت. چند قدم جلوتر کودکی با شادمانی دست‌هایش را به میهمانی قطرات درشت باران برده بود. رهگذر سر به سوی آسمان بلند کرد باورش نمی‌شد نرمی قطره‌های باران، جانش را اینگونه تازه کند.

وقتی آسمان باردیگر خورشید را مهمان نگاه رهگذر کرد، قلب مرد از دیدن رنگین‌کمان در آسمان به پرواز درآمده بود.