سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
خانواده و خاندان
«بگیر و ببند» شروع شده بود. هدف رضا خان این بود- هدفی که حامیان استعماری به او آموخته بودند- که در ابتدا از اتحادیههای صنفی و کارگری برای «صاف کردن جاده»ی سلطنت استبدادی دستنشاندهی خود استفاده کند، قاجارها را براند، رقیبانی مانند نصرتالدوله و سید ضیاء را خنثی سازد و حاکمیت سلسلهی پهلوی را برقرار سازد و سپس، در مرحلهی بعدی، به سراغ احزاب و مطبوعات و اتحادیههایی که موافق میلش نبودند برود و آنها را سرکوب کند و کشور را به گورستان «ویژه» بدل کند.
این روزها اتحادیهی صنف کفاش و اتحادیهی کارگران چاپ را تارومار کرده بودند. ادارهی سیاسی و «تأمینات» سخت گرم کار بود. شهرت داشت که دستگیر شدگان را پس از یک بازجویی اتهامآمیز و غالباً همراه با شکنجه، بلاتکلیف به «نارین قلعهی اردبیل» میفرستند تا «علف زیر پایشان سبز شود».
میرزا احمد خان، معلم ریاضیات «مدرسهی ثروت» اکنون دو ماه بود دایماً این خبرها را میشنید. روزنامهی «حقیقت» و کارکنان آن توقیف شده بودند. جمعی از حزب «اجتماعیون عامیون» را گرفته بودند. تهمت همه جا «بلشویکی» بود. حتا ملکالشعراء بهار و دهخدا، زره، جامی، نیما و عشقی و عارف و فرخی و بهمنیار به این تهمت گرفتار و بعضی از آنها متواری بودند. ترس در هوا موج میزد.
میرزا احمد خان از درون به سختی مضطرب بود. او از زن بسیار مورد علاقهی خود زیبا خانم پنج فرزند داشت: سه دختر و دو پسر. یک پسرش در دارالفنون کلاس نهم درس میخواند. دیگری از هر دو پا فلج و زمینگیر بود. دخترها پا به بخت و دمِ بخت بودند. چه دخترهایی! همگی خوشسیما، درس خوان، مهربان و شرمگین. همه از قماش مادرشان.
زیبا خانم در خانهی یک سرکارگر متخصص ایرانی چاههای نفت، مهاجر در بادکوبه متولد شده بود. زن، اکنون نزدیک به چهل و سه سال داشت ولی از سنش جوانتر مینمود. زنی کدبانو، وفادار و دارای مختصری سواد بود. بالا بلند، گیسو خرمن، با چشمانی غمزده و چهرهای سرشار از نجابت بود. نگاه به او، دل را فشرده میکرد و مهر و اعتماد میانگیخت. مغناتیسی در وجودش بود که محبت را جلب میکرد.
میرزا احمد خان در این سال ۱۳۰۶ شمسی، پنجاه و شش سال داشت. پانزده سال تفاوت سنش با زنش بود. او نیز از خانوادهی مهاجران ایرانی باکو بود. ابتدا در آنجا و سپس در تفلیس درس خوانده و از جوانی در جنبش انقلابی علیه رژیم تزاری وارد شده بود. پس از ازدواج، آهنگ وطن کرد و چون تحصیلات خوبی داشت، به آسانی در «معارف» استخدام شد و اکنون چیزی بود که ما «دبیر» ریاضیات مینامیم. گاه «میرزا احمد خان جبری» خوانده میشد، چون در «سیکلهای» اول و دوم مدرسهی متوسطهی ثروت معلم جبر و مثلثات بود.
میرزا احمد خان تنها عضو عادی اتحادیهی صنف معلم بود. در حزب یا سازمان انقلابی فعالیت نمیکرد. این شاید از احتیاتش بود که مبادا خانوادهی خود را در وطنشان، که در آن قریب و بیکس و کار بودند، در اثر خطر سیاسی مجبور گردد به امان خدا رها کند و آنها نانآور خود را از دست بدهند. دلش برای زنش زیبا که تمام جوانی و تندرستی و حتا خانوادهی پر عده و نسبتاً مرفه خود را به خاطر او از دست داده بود، میسوخت. موهای «زیبا» سفید میشد. دستهایش خشن شده بود. مانند مورچه از صبح تا موقع خوابیدن در کار بود: میپخت، میشست، خرید میکرد، میرفت، جمعوجور میکرد، میدوخت، به همه میرسید. آن هم بدون کمترین لندلند یا پر گویی. خاموش. بایک لبخند غمناک و نگاه نگران. در همهی کارهای خود جدی، تمیز، کدبانو و بیتوقع بود.
میرزا احمد خان گاه فکر میکرد: فرشتهای نسیب او شده است. اینها خوشبختی واقعی او در زندگی است. با این حال میرزا احمد خان همیشه از «خاندان» بزرگتر خود، جامعهی زحمتکش سخن میگفت و تکرار میکرد: «من به او مدیونم، هرچه دارم از او دارم و برای خوشبختی او باید فداکاری کنم».
امیر بچهی افلیجش خیلی از مادرش وقت میگرفت. میبایست دایم به او رسید. حال که خواهرها بزرگ شده بودند، کمک میکردند. ولی تا به این سن برسند، خود به کمک احتیاج داشتند، و هنوز هم. زیبا خانم دایم مشغول وصله و رفو و خیاطی و اینرو و آنرو کردن بود. میرزا احمد خان مانند مردان عصر خود در امور خانهداری دستوپا چلفتی بود. «حلالمسائل» جبر را از حفظ داشت و مقالات اجتماعی را خوب مینوشت و نطق را روان میکرد، ولی یک چایی نمیتوانست برای خودش بریزد. بسیار مایل بود که به زیبا کمک کند، ولی کمکش زحمت از آب درمیآمد: کاسه را میشکست، آب جوش رودستش میریخت، خود را لک میکرد. زیبا با صبر و خوشرویی میگفت: احمد! لازم نیست کمک کنی. کمک تو کار مرا چند برابر میکند.
میرزا احمد خان به شکوفه، نرگس و لیلا دخترانش نگاه میکرد. عیناً مادرشان. منتهی گندمگون و ریزنقشتر. اینها را از پدر گرفته بودند. دخترانی پر کار و بیادعا. علاقهاشان به هم، به برادرها: امیر (افلیج) و اسلان (شاگرد دارالفنون) و بهویژه به پدر و مادر بهحد عشق بود.
شکوفه گلدوزی و برودری را خوب یاد گرفته بود. نرگس چیز بافی را. لیلا اتوکشی و واکس و حتا سلمانی امیر را به عهده گرفته بود. کمی نقاشی سیاه قلم میدانست و میتوانست با «گردریزی» از روی عکس شبیهسازی کند.
امیر در جهان بیجنبش فلج خود بیکار ننشسته و منبتکاری میکرد. منبتکاریهای خوب که به فروش هم میرفت.
حالا میرزا احمد خان در پنجاه و شش سالگی با درد اثناعشر و سیاتیک و نفستنگی، میبایست چنین خانوادهای را در تهران ترک کند و به «قلعهی اردبیل» برود. چرا؟ زیرا عضو اتحادیهی معلمین بود و نظامنامهی صنفی آن را پذیرفته بود! نه! زیرا به «خاندان بزرگ» خود، کسانیکه همه چیز جامعه را میآفرینند فکر کرده بود. از لاک «فردی» خود خارج شده بود و در فضای تاریخ پرواز کرده بود. آه چه گناهی! جرم دیگرش در «تأمینات» این بود که از قفقاز آمده است و حتماً «بلشویک» است. روسی میداند. در استکان بزرگ چایی میخورد. هم شاه و هم انگلیس از این چیزها خوششان نمیآمد!
رضا خان احزاب چپ و اتحادیههای صنفی را در آغاز مانند «چیانکایچک» و مصطفیکمال پاشا فریب داده بود. مصطفی کمال آنها را- پس از استفادهی سیاسی به سود خود، به دریا ریخته بود. چیانکایچک آنها را- پس از تصرف شانگهای و تسلط بر حکومت به دست آنها- در کورهی لوکوموتیو سوزانده بود.
رضا خان هم همین شگرد را بهکار برد.
در ابتدا در جهت گول زدن مسلمانان معتقد هم سعی کرد: روضه خانی راه انداخت، مدال «مولای متقیان» آویزان کرد، به زیارت قبور ائمه رفت.
برای فریب دادن چپها: سلیمان میرزا را در کابینهی خود شرکت داد. به مطبوعاتی مانند «حقیقت» ارگان اتحادیهها گفت میتوانند نشر یابند. به آنها وعده داد که سلطنت را به جمهوری بدل خواهد کرد.ولی وقتی برخر مراد سوار شد، روزگار برگشت و استبداد دایر شد.
دوماه اخیر میرزا احمد خان را به اندازهی چند سال پیر کرد: غصهی دوستان، اهانت فریبخوردگی، تاریکی آینده، نگرانی برای خانواده، او را از درون میجوید، ولی سعی میکرد سبکروحی و نشاط ظاهری خود را حفظ نماید تا عذاب درونیاش زیبا و بچهها را مضطرب نسازد. گاه تا صبح نمیخوابید، یا سخت آشفته و پر کابوس میخوابید.
نمیخواست به زیبا توضیح دهد، ولی زیبا همه چیز را میدانست. زندگی آنها طوری گذشته بود که این نوع مطالب را به آسانی میشد حدس زد. در دل میگفت: پیرمرد را توقیف میکنند. بیچاره مریض است. کنج زندان میمیرد. احمد من میمیرد. او طاقت نمیآورد. بچهها بیپدر میشوند. بچههای من به او عجیب علاقه و عادت دارند. همان طور که دنیا را با خورشید و ستاره و درخت و گل و کوهسار دیدهاند، با پدر دیدهاند. وقتی که او از خانه خارج میشود، وقتی باز میگردد، وقتی سرحال است، که قالباً شوخ و سرحال و امیدوار و خوشبین است، وقتی با حکایات شیرین نصیحت میکند؛ بچهها تصور میکنند تا ابد همینطور خواهد بود. دنیا همین است و عوض نخواهد شد. نه بچهها تحمل نخواهند کرد، و من هم بهجای خود. احمد هم دیگر آن مرد سالم گذشته نیست.
ولی هم احمد به زیبا و هم زیبا به احمد چیزی نمیگفتند. در نگاه اشگآلود زیبا همه چیز خوانده میشد. میرزا احمد خان پیشانی خوش طرح او را میبوسید و میگفت:
- چیزی نیست! این بار سوم است. درست است، آن موقعها جوان و بیباک بودم و حالا پیر و مریضم و میشود گفت ضعیف شدهام. ولی طاقت میآورم. بهخاطر شما و به خاطر ایمان درونی خود، طاقت میآورم.
ولی طاقت او طاق بود و او اغراق میگفت. حتا لحظهای به فکر خودکشی افتاده بود و سپس بلافاصله خود را سرزنش کرده بود.
دیگر تحمل تحقیر و زور را نداشت. آخر او چه کرده بود؟ دفاع از حق و عدالت. چرا باید نظام تاریخ همیشه بهسود تاراجگران زورگو باشد؟ تمام روح و مغزش منقبض میشد و آههای عمیق میکشید، ولی آنها را از خانواده پوشیده میداشت.
احسان طبری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست