یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
روایت جوانان و نوجوانان کربلا
جوان بودند، میتوانستند نیایند. زندگی کنند، راحت باشند. به فرصتهای آینده دلخوش کنند. بهانه بگیرند. اما آنها پاک بودند چون ماه، آمده بودند تا فدایی امام زمانشان شوند. تمام آرزوهای دنیوی را کنار گذاشتند و بر کرانه تاریخ ستارگانی درخشان شدند. این مطلب معرفی کوتاهی است از برخی از این جوانان و نوجوانان.
شبیهترین مردم بود به رسول خدا، ظاهرش، منشاش و اخلاقش. اولین نفری بود که پس از شهادت اصحاب، از خاندان بنی هاشم به میدان رفت. پدر خودش لباس رزم بر تن جوانش کرد و شمشیر را به او داد. در حمله اول جنگ سختی کرد و بیش از صد نفر را هلاک کرد. عطش، طاقت جنگاوری را از او گرفته بود. برای جرعهای آب نزد پدر آمد. پدر او را به جام آبی که در دست رسول خداست بشارت داد. موقع شهادت پیکرش چاک چاک شده بود. بیست و پنج ساله بود که شهید شد، او علی اکبر فرزند بزرگ حضرت اباعبد ا... (ع) بود.
شب عاشورا پس از آنکه امام (ع) از یقین اصحابش در راهی که انتخاب کردهاند مطمئن شد، برخواست و رو به آسمان نگاه کرد. جایگاه هر یک از آنها را در بهشت نشانشان داد. همهمهای پیدا شده بود. همه خوشحال بودند و به یکدیگر تبریک میگفتند. نوجوانی از پشت اصحاب، امام را صدا میکرد. میپرسید آیا من نیز جزو یاران و کشتهشدگان در راهتان هستم؟ امام هنوز یقین او را نیازموده بود. فرمودند: پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ بیدرنگ گفت: شیرینتر از عسل. اشکهای امام جاری شد. جثهاش کوچک بود، روز نبرد لباس رزمی مناسبش نبود. دلیری زیادی کرد. موقع شهادت ۱۳ ساله بود. او یادگار امام مجتبی (ع)، قاسم ابن الحسن بود.
برادر بزرگتر قاسم بود. داماد حضرت اباعبدا... نیز بود. هنوز فرصت نکرده بود که همسرش را به خانه ببرد که حادثه کربلا پیش آمد. مشتاقانه به کربلا آمده بود. قبل از برادرش قاسم به میدان رفت. جنگ سختی کرد و در محاصره دشمن به شهادت رسید. موقع شهادت ۱۹ ساله بود. پیکرش را در آبراه خشکی در کربلا یافتند. نامش عبدا... ابن الحسن (عبدا... اکبر) بود.
روز عاشورا، برادر بزرگتر، سه برادر دیگرش را جمع کرد. به آنها گفت: حالا که من اذن جهاد ندارم، دوست دارم شما پیش از من به میدان بروید و در راه امام (ع) شهید شوید. آنها نیز چون برادر بزرگتر مشتاق جهاد بودند. آن چهار برادر برای همچین روزی به این دنیا آمده بودند. قرار گذاشتند از بزرگ به کوچک به میدان بروند. عبدا... نفر اول بود، در هنگام شهادت ۲۵ ساله بود. بعدش عثمان به میدان رفت، او ۲۱ ساله بود. برادر کوچکتر جعفر بود. موقع شهادت ۱۹ ساله بود. آنها فرزندان ام البنین و برادران حضرت عباس(ع) بودند.
آن روز هر کسی با تمام داراییاش میجنگید. مادر فرزندانش را آماده میدان کرده بود. فرزندان خیلی زود گریان نزد مادر آمدند. گفتند که امام(ع) اجازه میدان رفتن به ما نمی دهد. مادر گفت: ایشان را به جان مادرشان قسم دهید. رفتند و این کار را کردند. حضرت بی درنگ اجازه دادند. آن دو جوان، محمد و عون فرزندان حضرت زینب(س) بودند.
خبر شهادت پدرشان را در بین راه از امام(ع) شنیده بودند. امام به آن دو برادر فرمودند: نظرتان چیست؟ آنها امام (ع) را قسم دادند که یا انتقام خون پدر را میگیریم و یا مانند او طعم شهادت را میچشیم. روز عاشورا پس از شهادت علی اکبر، عبدا... (که برادر بزرگ تر بود) به میدان رفت. رجزی خواند و جنگید و خیلی زود طعم شهادت را چشید. برادر کوچکتر محمد نام داشت. او نیز در رکاب امام(ع) به شهادت رسید. موقع شهادت ۱۵ ساله و ۱۳ ساله بودند. آنها فرزندان مسلم ابن عقیل بودند.
پدرش به میدان رفته بود و شهید شده بود. مادرش گفت: پسرم برو و در نزد پسر دختر رسول خدا جهاد کن. هنگامی که نزد امام (ع) آمد تا اجازه میدان رفتن بگیرد، حضرت گفتند: پدر تو شهید شده است، برای مادر فقط تو ماندهای، شاید راضی نباشد. عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! من به فرمان مادرم برای نبرد در رکاب شما عازم میدان شدهام. هنگام نبرد خود را معرفی نکرد و فقط از مولایش گفت. رجزش این بود «امیری حسین و نعم الامیر...». موقع شهادت ۱۱ ساله بود. سرش را به طرف مادر پرت کردند، مادر سر را برداشت و به سوی لشکر اشقیا بازگرداند. او عمرو ابن جناده بود.
پدرش از اصحاب رسول خدا (ص) و امیرالمؤمنین بود. روز عاشورا در میدان مشغول نبرد بود که متوجه شد، دشمن امام را محاصره کرده است. به سوی امام آمد و با بدنش سپر تیرها و نیزهها شد. بدنش از شدت جراحات سوراخ سوراخ شده بود. در آن هنگام به امام(ع) عرض کرد: ای پسر پیامبر، آیا به عهدم وفا کردم؟ امام فرمودند: آری! و تو در بهشت پیشاپیش من هستی. سلام مرا به جدم (رسول خدا) برسان و بگو که من نیز به دنبال تو به پیشگاه او و به دیدارش خواهم آمد. سپس به شهادت رسید. موقع شهادت ۲۳ ساله بود. او عمر بن قرظه انصاری بود.
ده روزی میشد که از مسیحیت به دست امام(ع) مسلمان شده بود. تازه ازدواج کرده بود. با مادر و همسرش به کربلا آمده بودند. با تشویق مادر به میدان رفت. مهارت زیادی در تیراندازی داشت. جنگ سختی کرد. دشمن هر دو دستش را قطع کرد. برای تحقیر او میخواستند مصلوبش کنند ولی از این کار منصرف شدند. سرش را جدا کردند و به سوی خیمهها پرت کردند. مادرش بیرون آمد و سر را برداشت و سوی دشمن پرتاب کرد در حالی که میگفت: «ما آنچه را که در راه خدا دادهایم پس نمیگیریم.» او وهب نام داشت و موقع شهادت ۲۵ ساله بود.
نویسنده: حامد نادری راد
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی انتخابات دولت حجاب حسین امیرعبداللهیان جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی امیرعبداللهیان دانشگاه تهران
تهران شهرداری تهران هواشناسی سیل فضای مجازی قتل سامانه بارشی شهرداری باران آموزش و پرورش یسنا آتش سوزی
خودرو قیمت دلار قیمت طلا یارانه بازار خودرو قیمت خودرو بانک مرکزی دلار مسکن ایران خودرو حقوق بازنشستگان ارز
تلویزیون سینمای ایران نمایشگاه کتاب دفاع مقدس صدا و سیما رهبر انقلاب مسعود اسکویی صداوسیما موسیقی سریال مهران غفوریان تئاتر
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین جنگ غزه حماس روسیه آمریکا اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید لیگ برتر مهدی طارمی سپاهان جواد نکونام بارسلونا باشگاه استقلال بازی علی خطیر
باتری گوگل اپل آیفون پهپاد سامسونگ عکاسی ناسا مایکروسافت
ویتامین دیابت خواب بیمارستان سلامتی کاهش وزن چای فشار خون توت فرنگی آلرژی اعتماد به نفس