شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

دوبوارنامه‌ی دیگر


دوبوارنامه‌ی دیگر

پس از آنکه آونگ سکوت به درازای فرو چکیدن آبدانه‌ای چند درنگ کرد، پس از آنکه همه چیز انباشته شد و پوسید یا فراموش شد، پس از آنکه خرابستان جوشانمان از جا بر کنده شد، پریشانی‌مان …

پس از آنکه آونگ سکوت به درازای فرو چکیدن آبدانه‌ای چند درنگ کرد، پس از آنکه همه چیز انباشته شد و پوسید یا فراموش شد، پس از آنکه خرابستان جوشانمان از جا بر کنده شد، پریشانی‌مان جور شد.

درخشش رنگها همچون نیزه‌های زهرآلود در چشم فرو می‌نشینند. سروهای بلند سر بر می‌کشند. پرندگان بی‌تابانه بر می‌شوند و گرد و غبار قرمزم در پیش می‌چرخد و کلبه‌ها را فرا می‌گیرد استوار.

چنین بود که فرشتگان دورم را گرفتند. چنین بود که مردگان نشستند و گفتند: سیمون دوبووار مرده است.

داشتم چیزی را شروع می‌کردم، و نخستین منظره را دیدم: انبوه ابرها به روی سنگ. من کسی‌ام که گوش به صدای پای خود دادم و دریافتم دریافتم که صندلیها رو به آفتابند.

شگفتا درختها را می‌نگرم و بچه‌ای که بی‌دردسر رد می‌شود.

چه سعادتی این چنین، سایه‌های بی‌انتهای خار و خاشاک در آب تیره راه افتاده‌اند. و سلام، هنگامی که می‌خواستم برخیزم، دیدم روز الست خود را

در اَثنایی که مهمان‌نوازی‌ام چون گل سرخی سرایم را می‌پوشانَد، سیمون دوبووار فرانسوی در نقطه‌ی مادگی آن لحظات چشم می‌گشاید و شرمناک و دلسوزانه نامش را می‌جوید.

هنگامی که در پشت دهکده به جایم آورد، خندان بود و لبش را می‌گزید. آن زن سی‌ساله که سیه‌چرده بود و من که سوار بر خری بودم، تنها میلمان همان ره سپردن کُندمان بود..

ماه حنایی به دیدارمان آمد و خراشهایی چرکین بر رخسارمان گذاشت. به یاد آرتور رمبو بودم، آن که یادها و شادیهای نارسیده‌ی شماری کاکا را در سیاهی خلیجی پرداخت بی‌آنکه بازگردد. و کسی که با قهری روشن در زیر ستارگان کشوری گرم و بلند شکم خود را می‌درد، منم. چه وصف حالی، زمانی به دیدنت آمدم که خروس بانگ سه‌گانه‌ی خود را خوانده است.

در نور شب آن گاه که به خاطر شرم از زبونیهایم خردخرد می‌غلتم، طرح سگی در افکنده می‌شود که نیمه‌خواب می ‌نگرد و فردایی ندارد.

و سیمون دوبووار زبان‌بسته هم قدم‌زنان بیان می‌کرد: تو صادقانه زشتی و بی‌شرمانه نیکی کرده‌ای.

حتی اگر خواب و آوازمان از دیگران بود، من نیز به سهم خود به مرده‌ی دوبووار بدگمان بوده‌ام، نه چون سگی که بزرگواری را پاس می‌دارد بلکه مانند خودم.

دلم آرام نمی‌گیرد. آن گاه که همه چیز یکدست و سپید به نظر می‌رسد، سیمون دوبووار گرانمایه می‌توانست تصمیمش را بگیرد. اما حیف، چه مدت زمانی را گذراندیم: ما که حاضر نبودیم ولی نثارمان شد.

ای خردمند، گوش به تق‌تق استخوانهای درشتم بسپار.

ما که پدرانمان را ریاکار می‌شناسیم، شب و روز را دروغین کردیم از وسواسهای ناچیزمان: بی‌خبر از بامداد، از آنچه رفت و باز آمد، در آن وقت خوش خود را مفتضح کردیم.

طمعی گزاف به کاروان هستی داشتیم. می‌خواستیم به در آییم و جداگانه برای خود شویم.

در هیچ عهدی دنیا این قدر از قهر و سبکسری ما پر نبود.

نمی‌شنویم و نمی‌جنبیم و نمی‌خواهیم هیچ چیزمان را بسپاریم و بی‌شک به خواب هم نمی‌رویم. .

چه بیهوده خدا رخت از جهان ما بر بست و رفت.

شاپور احمدی