یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

چه کسی حرف می زند


چه کسی حرف می زند

فراموش نکنیم درباره کسی حرف می زنیم که خود را هم چون شبهی گسترده برآراء و اندیشه های نسلی از جدی ترین متفکران قرن عرضه داشته است کسی که بیشترین تاثیر را بر رادیکال ترین جنبش های نظری قرن گذاشته و متفکری مثل میشل فوکو همواره آروزی موریس بلانشو بودن را داشته است

● نگاهی به زندگی و آثار" موریس بلانشو"

« من همیشه گفته ام که عدالت خشونت نخستین است»« امانوئل لویناس»

الصاق دسته‌ای از ویژه‌گی‌ها و روایات زیر لوای هر نام خاص، مثل نوشتن تاریخ تولد و مرگ یا توضیح جغرافیای زیست و شمارش استادان و تمام آنچه در تذکره‌ها می‌توان سراغ گرفت چیزی مغایر با آن اصل فردیت است که همواره می‌گوید: چیزی در ابژه هست که تا ابد در برابر ترجمه و انتقال یافتن به شبکه مفهومی ما مقاومت می‌ورزد.

نوشتن درباره نویسنده و اندیشمندی که بی چهره‌گی و غیاب را تا آنجا که او را افسانه‌ای بیش نپندارند پیش رانده کار سخت و مهم‌تر از آن سوء تفاهم بر انگیزیست. وقتی به خاطر داشته باشیم که او در تمام دوران زندگی نسبتا طولانی‌اش(۱۹۰۷-۲۰۰۳) از انداختن یک عکس یا مصاحبه‌ای هر چند کوتاه ممانعت کرده است و جز تعداد انگشت شماری از دوستان کسی به خلوت او راه نیافته‌اند این دشواری را بهتر درک خواهیم کرد.

فراموش نکنیم درباره کسی حرف می‌زنیم که خود را هم چون شبهی گسترده برآراء و اندیشه‌های نسلی از جدی‌ترین متفکران قرن عرضه داشته است. کسی که بیشترین تاثیر را بر رادیکال‌ترین جنبش‌های نظری قرن گذاشته و متفکری مثل میشل فوکو همواره آروزی موریس بلانشو بودن را داشته است. در هر حال نوشتن از بلانشو با ترجمه‌های ناچیزی که از وی در زبان فارسی موجود است و معرفی و شرح پیچیدگی‌های افکار این متفکر مرموز شاید از توان سطرهایی که در این فرصت کوتاه به هم پیوسته‌اند بر نیاید و همه چیز بیشتر از آنچه هست عبث بنماید.

شاید باید بابک احمدی را جزو اولین کسانی که در معرفی این چهره فلسفی، ادبی نوشته بود بشمار آورد او با کتاب " ساختار و تاویل متن" که در زمان خود تاثیر قوی در اندیشه فارسی زبانان گذاشت با این جملات به معرفی بلانشو پرداخت : جمله‌های بلانشو، همچون جمله‌های " دریدا" در نگاه نخست آسان به نظر می آیند، اما با کمی دقت ابهام گیج کننده، کشش بی پایان و گریز از نتیجه قطعی در آنها آشکار می‌شود. پل دومان نوشته است:« خواندن نوشته‌های بلانشو از هر تجربه خواندن دیگری متمایز است... هنگامی که نوشته‌های او را درباره شاعر یا نویسنده‌ای می‌خوانیم هر چه را که تا کنون در باره آن نویسنده یا شاعر می دانستیم از یاد می بریم...» فکر می‌کنم تنها متن تالیفی بلانشو که به زبان فارسی ترجمه شده را اولین بار در سرگشتگی نشانه‌ها با گزینش و ویرایش مانی حقیقی و ترجمه مهدی سحابی دیده بودم؛ قطعه‌ای با نام "غیاب کتاب " نام داشت و چند جمع خوانی مثل یکی از شماره‌های ماهنامه کارنامه که با چند ترجمه و مقاله به بلانشو اختصاص یافته بود. تا همین اواخر یعنی سال ۸۴ که نشر مرکز اقدام به چاپ ترجمه کتابی مختص و با نام وی کرد.

شاید پیگیری این مسئله در مورد بلانشو برای من که تقریبا تمام نمایه‌های مربوط به نظریات ادبی و کتاب‌های فلسفی را برای یافتن قطعات هر چند پراکنده از این نویسنده گشته‌ام عجیب و جالب به نظر می‌رسید. برای نمونه در کتابی با نام " دانش نامه نظریه ادبی معاصر" که توسط ایرنا ریما مکاریک و به همت نشر آگه با ترجمه مهران مهاجر و محمد نبوی در سال ۸۳ به چاپ رسید هیچ اثری از نام بلانشو در نمایه ۲۸ صفحه‌ای این کتاب دیده نمی‌شد و هیچ ردپایی از نظریات اصلی وی " ضد نظریه ادبی" او یا " امر خنثی" به چشم نمی‌خورد و این در حالی ست که افرادی مثل بارت و دریدا جای مخصوصی در این اسامی و تعداد صفحات آن به خود اختصاص داده بودند. این امر نشانه چیست ؟

آیا مخالفت بلانشو با چیزی که خود را به عنوان یک موضوع اکادمیک مجزا و بسته همچون یک ابداع جدید ادبیات معرفی می‌کند باعث این حذف‌ها از طرف جوامع اکادمیک و دانش نامه‌ها شده است؟ یا اینکه جمع کردن نظریات وی در غالب‌های جمع وجور دانشنامه‌ای اساسا" ناممکن است؟ در هر حالت آیا ما با نوعی بحران در حوزه مشروعیت مواجه نیستیم؟

شاید کلید این ماجرا به دست بخش دوم "ازکار به متن" که توسط بارت نوشته شده گشوده شود آنجا که می‌نویسد: « متن منحصر به ادبیات نیست و نمی‌شود آن را در قالب سلسله مراتب یا حتی تقسیم بندی ساده‌ی سبک‌ها محدود کرد. مشخصه‌ی آن بر عکس یا دقیقا در قدرت انهدام طبقه بندی‌های قبلی است. مثلا نویسنده‌ای چون باتای (نزدیک ترین دوست بلانشو) را در چه گروهی می‌توان قرار داد ؟ آیا این نویسنده رمان نویس است ؛ شاعر است، مقاله نویس است، اقتصاددان است، فیلسوف است، عارف است ؟ پاسخ به این سئوال آن قدر مشکل است که ترجیح می‌دهند او را از کتاب‌های درسی ادبیات حذف کنند.» خود بلانشو درباره‌ی رابطه ادبیات و مشروعیت می‌نویسد:

« ادبیات زمانی که جزء جدا ناشدنی آثار مشروع شود، دیگر امکان بر قراری ارتباط را از دست می‌دهد.ادبیات بیش‌تر و بیش‌تر به عنوان شئی دیده می‌شود که انسان می‌تواند ساختار و ترکیب آن را مطالعه کند و آن را مثل جسدی که ادبیات تبدیل به آن شده است‌، تشریح کند.۱۵۲»

حقیقت این است که ادبیات مورد بحث بلانشو بیش‌تر یک نا ادبیات است به این معنی که اگر بپذیریم ادبیات بر مبنای شکست دادن هر نوع هویت ، و فریب دادن فهم به مثابه قدرت هویت سازی شکل گرفته‌، خود هویت ناپذیر است و جوهره آن در بی جوهری آن است او در این باره می‌نویسد: اما ماهیت ادبیات در این است که دقیقا از هرگونه توصیف ماهوی، هر تاییدی که آن را تثبیت کند می‌گریزد :« ادبیات به هیچ وجه چیزی از پیش تعیین شده نیست بلکه باید همیشه آن را دوباره تعریف کرد یا باز آفرید. حتی هر گز اطمینانی نیست که واژه‌هایی نظیر "ادبیات" یا "هنر" معادل با یک چیز واقعی‌، یک چیز ممکن‌، یا حتی یک چیز مهم باشند.۱۷»

می‌بینیم که مرز اندیشه های بلانشو در مورد ادبیات و روش زیستش آن گونه که نمی‌توان توصیفی دقیق(کالبد شکافانه ) یا حداقل قانع کننده از آن به دست داد کاملا به هم ریخته است و این یکی از مباحث کلیدی در اندیشه وی به شمار می رود مخدوش کردن مرز ادبیات، نظریه ادبی و فلسفه دقیقا همان نکته اصلی نظریه بلانشو را شامل می شود. شاید بتوان گفت مقوله عمده و فراگیر در اندیشه ی بلانشو معنا و پرسش از امکان ادبیات است. ادبیات که در اندیشه های او با شمول گسترده تری به نوشتار تغییر نام داده و تفسیر تا پیش ازخوانش متن ادبی عقب نشینی کرده است. چرا که هر متنی که آن را ادبی می خوانیم به شیوه خاص در برابر هر گونه تقلیل یافتن به یک تفسیر یا معنای واحد مقاومت می کند. از اینجا می‌توان به نمای کلی تری دست یافت ؛ نمایی که هر نوع هنجار یا نهاد را به عنوان ارکان قوام بخش تهدید شده می بیند. از این جا می توان به رابطه ای که بلانشو ما بین ادبیات و مرگ ایجاد می کند وارد شد چرا که آنچه توجه وی را جلب می کند این است که شرط وجودی ادبیات تباهی یا اضمحلال جوهر انسان است ، و نوشتن قرار گرفتن در معرض بی هنجاری زبان .

وهمه چیز از همین جا آغاز می‌شود از همان قانون هگلی که کلمه را نابودی و شئی می‌داند و این قدرت نفی کننده زبان از طریق سرشت غیر مادی کلمات با نگرش منفی و به کار گیری مفهوم «غیاب » در بطن کلام ادبی گره می خورد. البته همین غیاب نیز در ادبیات به شکلی ویرانگر و مضاعف تجلی می یابد بلانشو در "کار آتش" در توضیح همین امرمی نویسد :« من می گویم : "این زن ". هولدرلین ، مالرمه ، و همه شاعرانی که سخنان شان جوهر شاعرانه دارد به خوبی حس کرده اند که نامیدن کاری اضطراب آور و عجاب برانگیز است. یک کلمه ممکن است معنای چیزی را در ذهنمان تداعی کند ، اما نخست آن چیز را پنهان و پایمال می کند . برای آن که بتوانیم بگوییم"این زن" با ید به طریقی واقعیت مجسمش را از او سلب کنیم ، باید باعث شویم که غایب شود ، باید او را نابود کنیم.۴۳» و ادامه می دهد : « کارکرد گفتار تنها بازنمایی نیست، بلکه تخریب گری نیز هست. گفتار باعث می شود چیزها محو گردند، غایب شوند، گفتار چیز را زایل می سازد. کار آتش ۳۰»

با این تفاسیر حتی ایده " درخت" هم بیان شاعرانه‌ای ست که روند آفرینشی خود را فراموش کرده است .می بینیم که تبادل اطلاعات غیاب چیزها را مخفی می کند، در حالی که ادبیات خواستار آن است که ما این غیاب را واقعا به صورت غیاب تجربه کنیم. ادبیات این کار را نه فقط با نفی واقعیت چیزها و جایگزین کردن کلام انجام می دهد، بلکه مفهومی را که کلمه بدان اشاره می کند را نیز نفی می کند و از این جا غیاب مضاعف ادبیات آغاز می‌شود. و امکانی به دست می‌دهد تا ضد نظریه ادبی بلانشورا بهتر درک کنیم. ما حق داریم بپرسیم اگر کلمه در ادبیات دیگر به چیزی اشاره نمی کند، پس به چه چیز مرتبط می شود؟ پاسخ بلانشو منجر به آغازگاه نظریه تفاوت دریدا در مورد تعلیق و معناست یعنی زنجیره ای از کلمات که هیچ گاه به معنایی غایی وقابل اشاره منتهی نمی شود او در فضای ادبیات می‌نویسد:

«می دانیم کلمات قدرت نا پدید کردن چیزها را دارند ... اما کلمات با دارا بودن توانایی "رستاخیز " چیزها در عین غیابشان - کلماتی که منشاء این غیاب هستند - در عین حال این توانایی را دارند که در خود نا پدید شوند، این توانایی را دارند که به گونه ای شگرف در میان کلیتی که تحقق می بخشند، غایب شوند، کلیتی که با نابود ساختن خود آن را به منصه ی ظهور می رسانند، کلیتی که آن را همواره با تخریب بی پایان خود می سازند.۴۷»

بد نیست همین نظریات بلانشو را که با مقایسه‌ای نویسنده کتاب، بین او و سارتر بر قرار می کند مورد سنجش قرار دهیم و ببینیم چگونه فردی در روح نظریات خود به بی نامی و محو شدگی دست می یابد«در حالی که سارتر بین دانشگاهیان فرانسه و عوام حد اقل ۲۵ برجسته ترین چهره محسوب می شد، یعنی در حالی که سارتر بر روز فرانسه حکم فرما بود و هر اتفاقی در عرصه‌ی سیاست یا هنر می‌افتاد سارتر در آن حضور داشت، بلانشو متعلق به شبی بود که خود تعریف کرده بود. سارتر را تقریبا در هر عکسی از روشنفکرانی که طی آن سال‌ها گرفته شده خواهید دید، اما حتی برای اکثر ما روشن نیست که بلانشو چه شکلی بوده است. سارتر نوشته‌هایش را برای تقویت فعالیت اش به کار می گرفت و بدین وسیله از آنها توان می گرفت ، اما مردی که « موریس بلانشو» نام داشت در پس نوشته‌های‌اش به بوته فراموشی سپرده شد .۱۷۰»

مرگ یکی از کلیدی ترین مفاهیم اندیشه بلانشو است و کلیدی شدن مفهوم مرگ که از زمان هگل به این سو در فلسفه غرب مطرح شده در اندیشه بلانشو به وضعیت خاص و بنیادی تری برای طرح رابطه ای با پرسش از امکان ادبیات دامن می زند. شاید این استدالال سقراط که« مطالعه فلسفه به معنای مطالعه‌ی مردن ومرده بودن است » اولین قدم‌ها را در جهت خارج کردن دید از دیدرس بر می دارد و به واسطه همین ارتباط است که ما را قادر می سازد تا به قول افلاطون خود را "خارج " از زندگی فعلی تصور کنیم و بتوانیم موضوعی "عینی" و نظری نسبت به جهان اتخاذ کنیم .همین توان استعلایی ما در فراتر رفتن از دنیای پیرامون و قدم گذاشتن از یک گستره به گستره دیگراز طریق قدرت نفی آن یاری می‌دهد.

نفی همان امری که در کلام حضور داشت و به صورت امری ذاتی در زبان توضیح داده شده بود:« وقتی می گوییم "این زن "، مرگ واقعی را اعلام کرده‌ام و این پیشاپیش در زبانم حاضر است؛ زبان‌ام به این معنا است که این شخص که همین حالا این جا است، می‌تواند از خودش منفک شود و می‌تواند در آن نیستی فرو رود که هیچ وجود یا حضوری در آن نیست. زبان من ذاتا" دلالت بر امکان نا بودی دارد، زبان من تلمیحی جسورانه و پایدار به چنین وقایعی است. " گفتگوی بی پایان"۶۴»

در ادبیات نگرش منفی زبان تحت تاثیر نیروی "من"ی است که کلمه را به زبان می‌آورد و معنای آن را بیان می کند. در ادبیات کلمه فراتر از معنای خودش می رود. پس کلمه در ادبیات هم ناپدیدن چیزی است که زبان به آن اشاره می کند و هم تائیدی شخصی است که کلمه را به زبان می آورد. پس نوشتار یا ادبیات رها کردن سو ژه را در پی دارد و به معنی ساده تر در ادبیات هم با غیاب شیئ به شکلی مضاعف مواجهیم و هم با غیاب متکلم.( آغاز گاه نظریه مرگ مولف رولان بارت) و این نکته همان طور که بابک احمدی نیز به آن اشاره می کند پرسشی ازامکان ادبیات است « چه کسی سخن می گوید؟» مرگ که در زبان هایدگر« امکان عدم امکان» به معنی امکانی که همه امکانات را به پایان می ساند توصیف شده بود در نوشتار بلانشو با یک دگرگونی به« عدم امکان ِ امکان» تغییر وضعیت می‌دهد، تا بدان حد که من متوجه توهمی می‌شوم که جزء ضروری همه امکان هاست.

پی نوشت:

* ارجاع به صفحه بندی تمام مربوط به کتاب / بلانشو. نوشته اولریش هاسه– ویلیام لارج. با ترجمه رضا نوحی / نشر مرکز می باشد

* از کار به متن .رولان بار ت صفیه روحی . سرگشتگی نشانه‌ها گزینش و ویرایش مانی حقیقی . نشر مرکز

* غیاب کتاب. موریس بلانشو . مهدی سحابی. سرگشتگی نشانه‌ها.

فرهاد اکبرزاده


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.