چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
چرا بند؟!
وقتی فهمید من نمیخواهم حرفی بزنم، صندلی پدربزرگ رو آورد و نشست روبروم.
همینطور زل زده بود به چشمهام. نمیدونم شاید میخواست به دست و پاش بیفتم و التماسش كنم. حالا دیگهخورشید هم از شرم، سرخ شده بود و یواش یواش خودش رو كشوند پشت ابرها تا از دید من مخفی بمونه.
نمیدونم شاید اونم فهمیده بود كه چه رنجی میكشم در صورتی كه بیگناهم. شاید حتی گناهم بیاختیاربودنم بود. ابرها هم تا میتونستند سرفه میكردند انگار دل آسمون هم گرفته بود. حالا كم كم باد هم داشت بامن غریبی میكرد. صدای زمزمه درختان تو گوشم میپیچید. حتما آنها هم در مورد بیرحمی مجید صحبتمیكردند.
چشماش پر از اشك شده بود. با صدای بغضآلودش، گفت: ((مگه من و تو دوستای شفیق هم نبودیم. مگه منوقتی دلم میگرفت پیش تو درددل نمیكردم و تو برام نمیخوندی؟)) باورش نمیشد تمام این حرفا رو بشنوم و بازم سكوت كنم. صداش رو بالاتر برد و گفت: ((آخه بیانصاف یك حركتی بكن تا بفهمم زندهای؟!))
دلم نیامد پیش از این ناراحتش كنم! خودم كوبوندم به در و دیوار و دوباره ساكت شدم. و چه سكوتی!!
نمیخواستم قامتم بشكند و خورد شوم. نمیخواستم التماسش كنم تا بزاره برم.
خیالش كه راحت شد از اینكه هنوز زندهام پا شد رفت تو اتاق.
دلم میخواست بهش بگم، فریاد بزنم، منم مثل تو آزادی رو دوست دارم. به اون نیازمندم. بدون آزادی،موجودی توخالیام. پوچ، سرد، بیامید و بدبین. كاش میتونستم قفس را بشكنم و در هوای پاك و بیابر و غباربامدادی پرواز كنم اما... اما نه، باید این نیاز را درون خودم از بین ببرم، نیاز به آزادی. نباید دست گدایی بهسوی مجید دراز كنم. اون هم گدایی محبت.
باید خودش درك كنه كه آزادی تنها مختص او نیست بلكه متعلق به همه موجودات است.
بیشتر دلم به حال گل سرخ تو باغچه میسوخت كه علفهای هرز احاطهاش كرده بودند و مجید كوچكترینتوجهی به این امر نداشت. میدونستم كه تا چند روز دیگه غنچه لابهلای مشت و چارچوب علفها از بین میره.
افسوس میخوردم از اینكه میدیدم رنج میكشه، ناله میكنه و من هیچ كاری نمیتونم برایش انجام بدم. اگهاون میمرد، دوران زندگی من هم به پایان میرسید!
حالا دیگه سیاهی شب همه جا رو گرفته بود و تا صبح از دست هیچ كس كاری ساخته نبود به انتظار صبحنشستم تا شاید آزادی، سایهاش را بروی قفسم پهن كند.
صبح كه خورشید از لابهلای كوهها میاومد تا به همه موجودات سلام كنه، طوطی چشماش بسته بود. گلسرخ، نگاه اندوهبارش رو دوخته بود به قفس. حالا دیگه خوب میدونست تحمل طوطی خیلی كمتر از تحملخودش بود. اما خوشحال بود از اینكه بالاخره قامت طوطی خم نشد. مجید بالا سر قفس ایستاده بود و اشكهاهم تند تند رو گونههاش صف كشیده بودند.
روزگاریایست كه پرواز كبوترها در فضا ممنوع است كه چرا به حریم جتها، خصمانه تجاوز شده است!
((باران آزادی))
مجله عروس هنر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست